دلارای سرش را بالا انداخت :
_ الان میخوام برم
_ هنوز دو نشده ، مدرست تعطیل نیست چی میخوای بگی به خانوادت؟
دلارای حرفی نزد
حق با او بود
با صدای پر بغض سکوت را شکست :
_ واسه پامو زخمای صورتم چی میگم؟ واسه اینکه زود رسیدمم همونو میگم
الپارسلان ارام زمزمه کرد :
_ خودم درستش میکنم
دلارای نگاهش را از او گرفت و آرام اشک ریخت
از خودش که اینطوری مسخرهی دست ارسلان شده نفرت داشت
با نوازش دست مردانه اش پوزخند زد
اول کتکش زده بود و زخم هایش را نوازش میکرد
عصبی غرید :
_ دست به من نزن
_ درد میکنه؟
خشن سمتش برگشت :
_ آره درد میکنه! اگه درد نکنه میخوای دوباره بزنی؟
ارسلان سر جنگ نداشت
برخلاف همیشه آرام و دلسوز نگاهش میکرد :
_ نمیخواستم بزنمت
دلارای دوباره پوزخند زد :
_ معلوم بود
_ هنوزم از دستت عصبیم دخترجون
_ برام مهم نیست
ارسلان گوشه پیشانی اش را نوازش کرد :
_ هیش
دلارای سکوت کرد
جان حرف زدن نداشت
ارسلان روی دستهایش بلندش کرد و سمت تخت رفت :
_ یکم استراحت کن خب؟
دلارای ناخواسته پرسید :
_ چه بلایی سر اون مرد آوردی؟!
ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد و عصبی روی تخت پرتش کرد :
_ دردت خوب شده؟
دلارای گیج سر تکان داد :
_ نه
_ پس سوال نپرس
دلارای بغض کرده غرید :
_ دفعه بعد که دست روم بلند کنی میکشمت
ارسلان خندید :
_ باشه
_ نخند
بلندتر خندید :
_ باشه
از اتاق که بیرون زد لبخندش محو شد
موهایش را چنگ زد و پوف کشید
نمیدانست چرا تا این حد بهم ریخته است
هنوز هم اعتقاد داشت تقصیر دلارای بوده است اما حس بدی داشت
دخترک کم سن و سال بود
بدون فکر اشتباه کرده بود و تاوان سختی هم داد
زیرلب زمزمه کرد :
_ تقصیر خودش بود ، تقصیر خودش بود
گفت اما هنوز هم عذاب وجدان داشت
سمت موبایلش رفت و چند نوع غذا و سوپ سفارش داد
هرچیزی که خیال میکرد شاید دلارای دوست داشته باشد
سفارش داد و موبایل را روی میز پرتاب کرد
نگاهی به ساعت انداخت
هنوز تا تعطیل شدن مدارس زمان داشت
از جا بلند شد و سمت اتاق رفت
به چهارچوب تکیه داد و خیره ی دلارای شد که روی پهلو دراز کشیده بود و همچنان هق میزد
آرام هشدار داد :
_ گریه نکن
دلارای محلش نداد
ارسلان ناخواسته جلو رفت و دست به کمر پرسید :
_ میخوای ببرمت دکتر؟
دلارای بینی اش را کشید :
_ نه
_ زنگ بزن به اون دوستت بگو به خانوادت بگه شب اونجایی
دلارای گرفته و قهرآلود پرسید :
_ که چی بشه؟
_ بمونی همنیجا شبو
دلارای اشکش را پاک کرد :
_ من دارم به زور تحملت میکنم تا ساعت دو بشه بعد تو میگی شبو بمون؟!
ارسلان صدایش را بالا برد :
_ تقصیر خودت بود دخترجون پس الکی کشش نده
دلارای با بغض خندید :
_ آره تقصیر خودم بود ، همه چیز تقصیر منه
ارسلان در سکوت سیگاری روشن کرد و دلارای زیرلب ادامه داد :
_ تقصیر منه که همیشه تسلیمتم
تقصیر منه که تو رو به همه چی حتی خودم ترجیح میدم
تقصیر منه که همیشه اولویتمی و من برات گزینه آخرم
صدای گریه اش بالا رفت
ارسلان پوکی به سیگارش زد و روبهرویش نشست
دلارای آنقدر عصبی بود که حتی متوجهش هم نشد
با دست اشک هایش را پاک کرد و بلند تر گفت :
_ تقصیر منه که انقدر خودمو کوچیک کردم که تو….
جملهاش تمام نشده ارسلان لب هایش را روی لب های دخترک گذاشت و آرام بوسید
دلارای مات سکوت کرد
ارسلان خودش را کمی عقب کشید و با انگشت صورتش را نوازش کرد :
_ آره کوچولو تقصیر تو بود ولی شاید اگر دختر خوبی باشی برات جبران کنم ، یک جور سوپرایز
دلارای بهت زده نگاهش کرد
ارسلان بود که اینطور لطیف و آرام با او صحبت میکرد؟!
آلپارسلان نگاه زیرچشمی به لباس رقص عربی انداخت و ادامه داد :
_ البته نه از این سوپرایزا! من یاد ندارم برقصم
دلارای ناخواسته خندید
ارسلان خنده اش را که دید شیر شد و با اخم عقب هلش داد :
_ حالا استراحت کن تا نهار برسه
دلارای دستش را پس زد :
_ به خانوادم چی بگم؟
کم مانده بود دوباره به گریه بیفتد :
_ ازت بدم میاد
همه چیو میفهمن
بدبختم کردی
ارسلان قاطع جواب داد :
_ گفتم اونش با من ، بهم اعتماد نداری؟
دلارای بدون تعارف پوزخند زد
دلش پر بود
آنقدر زیاد که حتی عشقش به ارسلان هم نادیده گرفته میشد :
_ آخرین آدمی که روی کره زمین میشه بهش اعتماد کنم تویی
ارسلان در سکوت نگاهش کرد
حرف دلارای برایش اهمیتی نداشت اما از جملهاش حس بدی گرفته بود
دختری که شیدایش بود و همیشه با بدرفتاری هایش کنار میآمد حال روبرویش ایستاده بود و این با عشق بی قید و شرطش هم خوانی نداشت
دلارای که خیرهگی اش را دید چشمانش را دزدید
ارسلان به خودش آمد و خونسرد پوزخند زد :
_ این بود عشق اساطیری که ازش دم میزدی؟!
دلارای تلخ زمزمه کرد :
_ هنوزم عاشقتم ولی بهت اعتماد ندارم
هنوزم عاشقتم ولی ازت میترسم
صدایش را بالا برد :
_ هنوزم عاشقتم ولی ازت بدم میاد
با بلند شدن صدای در ارسلان پوف کشید :
_ خیلی خب داد نزن همسایه ها به اندازه کافی رومون کلیک شدن
غذا را که تحویل گرفت بدون اینکه به خودش زحمت چیدنشان را بر روی میز دهد قاشق برداشت و سمت اتاق رفت
کنار دلارای روی تخت نشست :
_ پاشو غذاتو بخور
دلارای قصد کوتاه امدن نداشت :
_ میخوام برم خونه
_ غذا رو که خوردی میبرمت
_ نمیخورم
_ پاشو دوباره داری اعصابمو بهم میریزی دلی
_ نمیخورم دست از سرم بردار
ارسلان خشمگین صدایش را بالا برد :
_ واسه آخرین بار دارم باهات به زبون آدم حرف میزنم
دلارای بلندتر از او گفت :
_ سر من داد نزن
به محض تمام شدن جمله اش ارسلان با خشونت بازویش را کشید و مجبورش کرد روی تخت بنشیند :
_ بتمرگ اینجا
دلارای از شدت درد ناله کرد
مچ پایش تیر کشید و زخم های پشتش سوخت
ارسلان ظرف یک بار مصرف را روی رانش پرت کرد و بی توجه به برنج هایی که روی تخت ریخت قاشق را پر غدا کرد و عصبی مقابل دهان دلارای نگه داشت :
_ بخور
دلارای با بغض خیره اش شد
در نگاهش حرص و غم موج میزد
آلپارسلان از نفرت چشمانش جا خورد اما عقب نکشید
قاشق را محکم تر روی لبش فشرد :
_ باز کن دهنتو
دلارای بالاخره کوتاه آمد
لب هایش را از هم باز کرد و با زور دانه های برنج را جوید
حس میکرد سنگ در دهانش جابه جا میشود
کاش ارسلان رهایش میکرد تا هرچه خورده را از دهانش بیرون بیاورد اما میدانست او دست بردار نیست
ارسلان قاشق بعدی را جلوی دهانش گرفت :
_ باز کن
بدون حرف لقمه را خورد
ارسلان جوجه کباب را سر چنگال زد :
_ اینم بگیر
آرام زمزمه کرد :
_ نمیخوام
_ نمیخوام نداریم
_ جوجه کباب دوست ندارم
_ چی دوست داری؟ سفارش بدم
دلارای پوزخند زد :
_ مهربون شدی
_ بخور تیکه ننداز جون نداری
دلارای موهایش را پشت گوشش فرستاد و غمگین خندید :
_ میخوای واسه راند بعد آمادهام کنی؟
_ خیلی داری حرف میزنی دلی ، غذاتو بخور داره دیر میشه
بخوای بری رو اعصابم خودت باید یک داستان سرهم کنی واسه اون داداشای گیرت
دلارای طعنه زد :
_ خودم یک چیز سرهم میکنم
انقدر بخاطر تو دروغ گفتم و داستان سرایی کردم که استاد شدم
ارسلان عصبی نگاهش کرد
قاشق را در ظرف پرت کرد و نفس عمیقی کشید
کم کم حوصله اش سر میرفت
هنوز هم دلش برای دخترک میسوخت و کمی هم پشیمان بود اما ارسلان ملک شاهان راچه به این نازکشی ها
تهدیدآمیز خط و نشان کشید :
_ غذاتو بخور ، پاشو حاضر شو
منم میرسونمت خودم همهچی رو درست میکنم ، وگرنه…
دلارای با خشم جملهاش را قطع کرد :
_ هیچی ازت نمیخوام هیچی
تو رو چه به درست کردن؟!
ارسلان ملکشاهان زاده شده که ویران کنه
ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد و عصبی از اتاق بیرون زد
صدایش را بالا برد و همانطور که لباس هایش را میپوشید فریاد زد :
_ به جهنم ، یادت باشه خودت نخواستی
موبایل و کیف پولش را برداشت و بی تفاوت ادامه داد :
_ رفتی دروهم پشت سرت ببند
سمت در رفت
لحظه آخر کلافه پوف کشید و کیف پولش را باز کرد
دستی به موهایش کشید و زیرلب به مرد همسایه ناسزا گفت
با اعصابی بهم ریخته دو تراول صد هزار تومانی روی میز انداخت و از خانه بیرون زد
دلارای با شنیدن صدای در عصبی به گریه افتاد
درد بدنش بهتر شده بود اما درد قلبش هر لحظه شدت میگرفت
باورش نمیشد ارسلان رهایش کرده و رفته
با پاهایی لرزان از جا بلند شد
ظرف غذا روی تخت برگشت
اعتنا نکرد و با درد سمت آینه راه افتاد
چشمش که به چهره کبود و خون مرده اش افتاد با درد خندید
ارسلان او را با این وضعیت دیده بود و باز راهش را گرفته و رفته بود
کسی گوشه ذهنش زمزمه کرد
_ عصبانیش کردی دلی
تند رفتی! زیاده روی کردی
دستش را به سرش گرفت و ناله کرد
_ برات غذا سفارش داد
گفت خودش همه چیزو درست میکنه
_ چیو درست میکنه؟!
زخمای تنمو؟ کاری که با روح و روانم کردو؟!
_ میخواست جبران کنه ، نذاشتی!
دیدی ولت کرد رفت؟
عصبی موهایش را چنگ زد با یک حرکت ادکلن مردانه را با تمان توان سمت آینه پرتاب کرد و جیغ کشید :
_ به درک! به درک که رفت
به جهنم که رفت
آینه هزار تکه شد و روی زمین ریخت
هقهق کنان شروع به پوشیدن لباس هایش کرد و خیرهی ساعت شد
هنوز دو ساعت مانده بود اما دیگر طاقت ماندن در این خانه را نداشت
ترجیح میداد در خیابان بماند تا خانه ی ارسلان
لنگان سمت تلفن خانه رفت و از روی ناچاری شماره ی نگهبان را گرفت و خواست برایش ماشین بگیرد
تماس را که قطع کرد کوله را برداشت
چشمش به لباس رقص افتاد
با تنفر پوزخند زد
چه برنامه هایی برای امروز داشت و تنها چیزی که نصیبش شده بود بدنی کبود و صورتی پرخون بود
سمت در قدم برداشت که ناگهان یادش آمد هیچ پولی همراهش نیست
کلافه نالید :
_ خدایا ، حالا چیکار کنم
جیب هایش را گشت
کیف پولش را همراهش نیاورده بود و در جیب مانتواش جز یک هزارتومانی چیز دیگری نبود
خواست دوباره با نگهبان تماس بگیرد که چشمش به تراول های روی میز افتاد
خیره شان شد
شک نداشت قبل از رفتن ارسلان آنجا نبودند
برایش پول گذاشته بود؟!
تا خانه راه زیادی بود اما لبش را گزید
_ کتکت بزنه ، تنها ولت کنه و بعد صدتومن برات بذاره روی میز؟!
ناخواسته سمت تلفن رفت و از نگهبان خواست آژانس را کنسل کند
پول ها را روی میز پرت کرد و از خانه بیرون زد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همتون خو شاعر شدین خیلی زور زدم تا منم ی چی بنویسم ولی نومد تو کَلَم به خوبی خودتون ببخشین
یه چیز دیگه ببینید درسته رمان بیشتر ساخته ذهنه اما به هرحال باید یه خورده با واقعیت مطابقت داشته باشه یا نه بنظرم این رمان خیلی به واقعیت نزدیک نیست واقعا بعضی از جاها خیییلی دیگه بیش از حد تخیلیه
خاک تو سره دلارای فقط خاک یه روزی خدمم همینطور بودم حاضر بودم هر کاری کنم واس پسرع…
ولی خا بعد ها فعمیدم که به همون اندازع که من دوسش دارم اونم یکی دیگرو دوس داره سخته ولی میشه دل کند …
سلام چرا پارت جدید نیومده
منتظرم قهر کنه ارسلان و بلاک کنه
و بره خودشو بکشه 🐌
چه نامهربون😬🤐
خیلی 😂
ماشاالله همه اینجا یه پا شاعریم
پاشید برید احیا یکم براشون دعا کنید😂😂
🤣
مرسی خانم شاعر😂
آنکه رفت ب حرمت
آنچه با خود برد
حق باز گشتن ندارد
رفتنش مردانه نبود
لااقل مرد باشد باز نگردد
اسم رفتن اومد این یادم اومد😂
مرسی خانم شاعر😂
😘♥️😂
چقد قشنگ بود فاطمه🙂💔همیشه بخون از این شعرا مارو مستفیض(درسته؟!😂)کن
باشه💔😂
(آره درست بود😂)
آدمی از ادب دیوانه بود شکل آدم بود اما آدم نبود .
اینم از من😂😂
افرین👏😂😂
اوه این شعره سنگین بود ، ۱۰ دیقه سکوت !😂😂
😂😂
اذل
چقدر زیاد تر از قبل بود خیلی خوب بود
ارع امروز مرامی پارت داده😂
دمش گرم🙂
ولی خدایی تو کامنت های مارو بهش نگفتی؟🤔
نویسنده جون ب نظرم دیگ کم کم ارسلانو نرمش کن
و ازت عاجزانهههه خواهش میکنم بیشترش کن😑تا ب یه جایی میرسه کم کم استارتش زده میشه ب پایان میرسع😐
وایی خدا جدی جدی رفت
خداییش ارسلان رفت ؟!😐
شت،نمیشه که بزاره بره!
اگه باز بیاد پیش ای پسره دیگه ای رمانو نمیخونم.. چون واقعا از آدمای سبک و بی غرور و ضعیف متنفرم😐
رفت !
مث پروااانه
بودم بال پروازش
پررررر زد و رفت آسون
حرفام تو دلم جاموند
خب دوستان اینم آهنگ این پارت 😂😂😂
مرسی دیجی😂
خاهش میکنم 😂😂😂