مقنعه اش را حسابی جلو کشید و سعی کرد کبودی های صورتش را با موهایش بپوشاند
نگهبان کنجکاو نگاهش میکرد
سرش را پایین انداخت و ارام پرسید :
_ ببخشید ایستگاه اتوبوس این اطراف کجاست؟
نگهبان نگاه پرمعنایی به صورت کبودش انداخت
دلارای اخم کرد :
_ صدای منو شنیدین؟!
_ همینو مستقیم برید چهار راه سمت راست ایستگاه اتوبوسه
دلارای سری تکان داد و مقابل چشمان کنجکاو مرد سعی کرد صاف راه برود
***
_ از حال دختره خبر داری؟
لیوان شراب را روی میز گذاشت و به علیرضا خیره شد :
_ کیو میگی؟
دوست دختر علی همانطور که باسنش را میلرزاند سمتش امد :
_ بیا وسط عشقم
علیرضا بوسه اش را گرم جواب داد و دستش را نوازش وار روی ران دختر کشید :
_ برو تو تا گرم بشی اومدم
دختر موهای بلوندش را عقب زد و همانطور که لب های ژل خورده اش را غنچه میکرد دوباره میان پسر دخترهایی که وسط بودند شروع به رقصیدن کرد
علیرضا رو به ارسلان گفت :
_ کیو میگم به نظرت؟!
_ خبر ندارم ازش
_ سه روز گذشته!
بی حوصله پوزخند زد :
_ هرچند روز
علیرضا با تاسف سر تکان داد :
_ حداقل یک زنگ میزدی ببینی زنده ست یا نه
ارسلان که سکوت کرد علیرضا خندید
رفیقش را خوب میشناخت :
_ زدی نه؟
_ ولم کن علی حوصله ندارم
_ جوابتو نداد؟
ارسلان عصبی شرابش را سر کشید و بعد بی میل جواب داد :
_ نه ، فکر کرده چه خبره احمق هوا برش داشته
دو روز زنگ زدم جواب نداد
بهتر حوصلشو ندارم
_ زدی دختر مردمو ناکار کردی طلبکارم هستی؟ خداتو شکر کن شکایت نکرده بابا
ارسلان به دخترهایی که وسط میرقصیدند خیره شد
دلارای هم آمده بود تا به قول خودش سوپرایزش کند
لباس رقص پوشیده بود و با ذوق برایش رقصیده بود
لباسی که به گفته خودش قرضی بود و هنوز تکه های آن در خانه ی ارسلان زیر مبل بود
برای ثانیه ای چهره کبود دلارای مقابل چشمانش آمد
کلافه پوف کشید :
_ میگی چیکارش کنم؟ صدبار بهش زنگ زدم
علیرضا آنقدر بلند خندید که پسر و دختر جوانی که کنارشان ایستاده بودند و مشغول بوسیدن هم بودند برای ثانیه ای سرشان را ان سمت برگرداندند
ارسلان اخم کرد :
_ کوفت چه مرگته؟!
علیرضا دوباره خندید :
_ گفتی چند بار زنگ زدی آلپارسلان ملکشاهان؟!
ارسلان بی اعصاب دستش را در هوا تکان داد :
_ بمیر بابا تو هم
_ نمیرم منم میزنی؟
ارسلان تیز نگاهش کرد :
_ گمشو علی مثل اون سرتق واسه من زبون درازی نکنا!
علیرضا متعجب پرسید :
_ کی؟ دلی؟
ارسلان ناخواسته ابرو بالا انداخت :
_ از کی تا حالا واسه تو شد دلی؟!
علیرضا بی اعتنا خندید :
_ از همون وقتی که تماس آلپارسلان رو رد میکنن و باز پیگیرشونه
ارسلان عصبی موهایش را چنگ زد :
_ بد زدمش…
علیرضا پوزخند زد :
_ تازه فهمیدی بزرگوار؟!
_ تقصیر خود احمقش بود
_ بچه ست! هیفده هیجده بیشتر نیست
ارسلان چشم غره رفت :
_ میدونستی هیفده سالشه و باز فرستادیش پیش من؟
علیرضا که جواب نداد ارسلان ناخواسته زمزمه کرد :
_ اعصابم خورده علی ، دختره هم جوابمو نمیده ، هی میخوام بگم به جهنم ولی تصویر صورت خونیش تر میزنه به همهچی
موزیک تمام شد و موزیک اسپانیایی با صدایی بلند تر شروع به خواندن کرد
علیرضا زیرچشمی نگاهش کرد :
_ عذاب وجدان داری؟
_ تقصیر خودش بود!
الانم فقط میخوام مطمئن شم اون داداشای حروم زادش بلایی سرش نیاورده باشن وگرنه همون بار اول که تماسمو رد داد شمارش میرفت بلک لیست
دروغ میگفت!
شاید علیرضا را میتوانست قانع کند اما خودش را که نمیتوانست گول بزند
عذاب وجدان داشت
نگران بود و دلش به حال دخترک میسوخت
از نگهبان شنیده بود آن روز دنبال ایستگاه اتوبوس بوده و تراول های روی میز خبر از این میدادند که به پول دست نزده
ازینکه دستش به هیچ کجا بند نبود بیشتر عصبی میشد
کاش میتوانست سراغش برود و حضوری مجبورش کند حرف بزند و از حالش با خبر شود
با تن و بدن کبود و خونی به خانه برگشته بود
اگر برادرها و یا پدرش از ماجرا بو برده بودند چه؟!
شک نداشت دخترک بیچاره کتک مفصلی هم از آن ها میخورد
کلافه شراب را سر کشید و از جا بلند شد
باغ را تا انتها رفت تا کمی سروصدا کمتر شود و موبایلش را از جیبش بیرون کشید
روی اسم دلارای در مخاطیبنش ضربه زد و موبایل را کنار گوشش گرفت
حس بدی داشت و وجدانش آرام نبود اما با تمام این ها اگر دلارای اینبار هم تماسش را رد میکرد دوباره اصرار نمیکرد و قیدش را برای همیشه میزد
اصلا شاید بزرگ ترین لطف هم برای دخترک همین بود!
صدای آرام و گرفتهی دلارای که در گوشش پیچید ، فهمید انگار به پایان داستانش با تک دختر حاج فرهمند نرسیده است….
_ بله؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای دوستان عزیز هر کسی میگه کمه بره دوپارت دوپارت بخونه ای بابا هی میاید میگید کمه خوب جلوی خودتون رو بگیرید دو روز دوروز یا سه روز سه روز بخونید
همین رمان خلسه هم اینقدر یک عده گفتن دیر میزاری یا اینکه کمه کردش هفته ای یک بار که بنظر من نخوندنش بهتره
بعدشم ایشون نویسنده نیستند و تا به حال چند بار گفتن که فقط پارت گذاری میکنن
تعدادااا پارتاتت خیلی کمه لطفاا بیشترشون کنن تا میای بری تو حس میبینی تمومه
خیلیییی کم بود بابااا نامرد،رمان خوبیه فقط زیادش کنیددد
این دیگه چی بود خیلی کم بود که😕
آغاز عاشقانه های ارسلان ملک شاهان مبارک😂💔اولش از ترحم شروع میشه بعد عاشقی یه روزی باید جواب پس بده واسه تک تک کتک هایی که به دلارای زده
اگه این ارسلانه قطعا بعدها باید به دلی جاناااااان جواب پس بده😂
خیلی عالی ممنون از نویسنده عزیز
امیدوارم دلارای عزت نفس بیشتری داشته باشه و دیگه کوتاه نیاد
خیلی کم میپارتی زیاد ترش کن
چه باحال بود😂
اصلا انگار پارتاش به تف وصلن
انقدر ک کوووووتاهن
ولی باز پیشرفت کردی نسبت ب قبل بیشتر شده
خیلی کم بود😶