عقربه ها 7 شب را نشان میداد
کوله ای که قبلا آماده کرده بود را برداشت و از اتاق بیرون زد
حاج خانم با دیدنش کلافه سر تکان داد :
_ مطمئنی بابای مانیا خونه نیست؟
_ نه حاج خانم گفتم که
_ دلم گواه بد میده
دلارای در آینه به صورتش نگاه کرد
بدون هیچ آرایش و میکاپی
_ نمیدونم حاج خانم اگر میخواید نرم
_وا! همین مونده نری و مانیا تنها بمونه
مادرش وقتی دانیال عمل کرد و ما نبودیم دوهفته مانیا رو فرستاد پیش تو
دلارای لبخند زد
مانیا نقطه ضعف خانواده اش بود
دختری سربه راه که از بچگی همدیگر را میشناختند و تنها برادرش ایران نبود
_ مطمئنی مامانش میاد دنبالت؟
دلارای الکی به موبایلش نگاه کرد :
_ مانیا نوشته رسیدن
حاج خانم پوف کشید :
_ مراقب خودت باش
از در که بیرون زد از شدت هیجان دست و پاهایش یخ زده بود
بدنش به وضوح میلرزید و استرس امانش را بریده بود
بالاخره با دیدن ماشین گران قیمت مشکی با پاهایی لرزان صندلی عقب نشست :
_ سلام
مرد در آینه نگاهش کرد
رانندهی آلپارسلان بود
_ شما با آقا علیرضا هماهنگ کردید؟
دلارای لبش را گزید :
_ بله
مرد خونسرد راه افتاد
دختربچه مدرسه ای با صورتی بدون آرایش و لباس هایی مشکی و ساده
شک نداشت آلپارسلان حتی نگاهش هم نمیکند!
چهل دقیقه بعد روبهروی برجی ایستاد :
_ به نگهبان بگید میرید پنت هوس ، زنگ رو که زدید منتظر بمونید باز میکنن ، دوباره نزنید
دلارای سر تکان داد و در را باز کرد:
_ ممنون
_ خانم؟
_ بله؟
مرد دو دل بود اما دلش برای دخترک کم سن میسوخت :
_ من نیم ساعت منتظر میمونم
دلارای گیج نگاهش کرد :
_ چرا؟!
_ اگر به مشکلی خوردید من میرسونمتون
دلارای پیاده شد و در را بست
منظور راننده را خوب فهمیده بود
میمانم تا اگر ارسلان نپسندید و از خانه بیرونت کرد در خیابان نمانی
نگهبان با شنیدن جمله ” مهمون پنت هاوسم” متاسف سر تکان داد و کنار رفت
از لابی گذشت و مبهوت به اطراف خیره شد
وضع مالیشان اصلا بد نبود اما در عمرش چنین برج مجهز و شیکی ندیده بود
مجتمعی لوکس و تمامعیار که به طرز غیرقابل تصوری طراحی و مهندسی شده بود
آب دهانش را فرو داد و روبروی آسانسور ایستاد
قبل از این که دستش سمت درآسانسور برود دودل عقب رفت و نگاه دیگری به فضای اطراف انداخت
این بار با دقت تر ، اما می ترسید کسی سر برسد
پوف کلافه ای کشید و سوار آسانسور شد
شماره آخرین واحد را فشرد و بلافاصله قبل از بسته شدن در آسانسور کیفش را روی زمین گذاشت و زانو زد
اول از همه رژ لب قرمز را بیرون آورد و با عجله روی لب هایش کشید
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارت بعد رو بیشتر بنویس
مارو نزار تو خماری😫
چرا اینقدر کم بود نویسنده؟
واااا چرا انقدر کم 😐😐😐