دلارای وحشت زده سمتش برگشت
ارسلان دستش را بالا برد و دلارای ناخواسته چشمانش را بست
همه چیز را تمام می کرد اگر ارسلان به خودش اجازه می داد جلوی این همه آدم دست رویش بلند کند
همه چیز را برای همیشه تمام می کرد
به خودش قول داد
این رابطه سمی را پایان میداد و تا ابد اسم آلپارسلان ملکشاهان را نمیآورد
دیگر کافی بود هرچه قدر به او بها داد
ظلم به خودش کافی بود
ضربه ارسلان را که حس نکرد پلک هایش را از هم فاصله داد و چشمانش را باز کرد
ارسلان عصبی دستش را روی هوا مشت کرد
چانه دلارای را با قدرت عقب هل داد
کنار گوشش تهدیدآمیز لب زد :
_ من تهدید الکی نمیکنم میدونی که؟ ولی باشه برای خونه!
دلارای چشمانش را بست و چانهاش از شدت بغض لرزید
لعنت به تو ارسلان…
آلپ ارسلان دستش را کشید و محبورش کرد بیرون از پاساژ روی نیمکتی بشیند :
_ میتمرگی همینجا تا من برگردم خب؟
نمی نشست
دیگر به حرف هایش گوش نمی داد
به محض اینکه دور شود با اولین تاکسی خودش را به خانه می رساند
فراموشش میکرد
ارسلان انگار فکرش را خواند که پوزخند زد و تهدید هایش را ادامه داد :
_ کافیه بیام ببینم نیستی از همینجا میام در خونتون و زنگو میزنم میگم بیای پایین
چشمان دلارای گشاد شد
این کار را میکرد؟
بدون شک!
ارسلان از کسی ترسی نداشت
_ دیگه کاری ندارم میخوای با بابات بیا یا حاج خانوم یا با اون داداشای وحشیت
دلارای اخم کرد
دلش از برادرها و خانواده اش پر بود اما ارسلانی که بیش از همه به او آسیب میزد حق نداشت حرفی بزند
ارسلان ادامه داد :
_ حرف میزنم و میرم بعدش خودت باید جوابشونو بدی حالا اگه جنم داری پاشو برو
ارسلان که دور شد سرش را میان دستانش گرفت و بغضش با صدا شکست
این وضعیت تمام نمیشد
بهتر هم نمیشد
روز به روز با رفتارهای جدید و درخشونت ارسلان بیشتر اشنا میشد و ترسش شدت میگرفت
هم از او میترسید و هم از خودش
اویی که صورتش را کبود میکرد و خودش که میبخشیدش
زیرچشمی متوجه شد که ارسلان سمت حراست و نگهبانی پاساژ میرود
دستمال کاغذی را از جیب مانتو اش بیرون آورد و همان طور که اشک هایش را پاک می کرد خیره در سبز رنگ شد
چند دقیقه بعد ارسلان از در خارج شد
مرد با احترام تا چند قدم همراهی اش کرد و سر تکان داد
لحظه آخر با یکدیگر دست دادند و بعد ارسلان سمت او امد
نگاهی به انداخت و بعد سرش را سمت مخالف برگرداند ارسلان بالای سرش ایستاد :
_ پاشو بریم
سرش را بالا انداخت
نمی خواست او را همراهی کند
اگر تا الان هم به حرفش گوش داده و نشسته بود به خاطر ترس فهمیدن خانوادهاش بود و بس
خشک زمزمه کرد :
_ می خوام برم خونه
ارسلان مثل خودش سرد جواب داد :
_ کارمون که تموم شد میزارمت خونتون
_ من نمی خوام با تو بیام
ارسلان خم شد
دستش را گرفت و کشید :
_ دست خودت نیست مجبوری بیای
حالا میتونی تا اونجا حرف بزنی و بری رو مخم ، می تونی هم مثل یه دختر خوب ساکت بمونی
دندان هایش را روی هم فشار داد و سکوت کرد
نه بخاطر اینکه در نظر ارسلان دختر خوبی باشد
بلکه بخاطر اینکه می دانست اگر دهان باز کند نمیتواند ارام بماند و بعدتر ارسلان را خشمگین میکند
حال ارسلان برایش چندان اهمیتی نداشت اما خوب میدانست خشم ارسلان یعنی عملی کردن تهدید هایش پس بدون اینکه اعتراض کند پشت سرش راه افتاد
وارد شهربازی که شدند حتی سرش را هم بلند نکرد و نگاهی به اطراف نینداخت
بر خلاف بقیه افرادی که به محض ورود با لبخند به وسیله های رنگارنگ را خیره میشدند او هیچ ذوقی نداشت
بغض گلویش را گرفته بود و تنها چیزی که می خواست چند ساعت تنهایی بود
به خانه که فکر می کرد همه چیز بدتر هم می شد
به خاطر دیدن ارسلان به همه دروغ گفته بود
خوب می دانست زمانی که برگردد باید به داراب هم جواب پس بدهد
انگار همه دست به دست هم داده بودند تا او را از پا در بیاورند
دلش به حال خودش می سوخت
در عین حال که عاشق ارسلان بود به شدت از او نفرت داشت و بین این دو راهی عشق و نفرت دست و پا میزد
_ کجایین من دو ساعت علاف شما شدم! واقعا که ارسلان یک بارم که منو میاری بیرون دست دوست دخترتو بگیر غیب شو باشه؟!
آلپ ارسلان تیز نگاهش کرد
هنگامه انگار از حالت صورت و نگاه ارسلان فهمید که چیزی درست نیست که پشت چشمی نازک کرد و ادامه نداد
هنگامه جلوتر رفت و ارسلان دستش را کشید
همانطور که بی میل سمت جلو قدم بر می داشت از پشت سر با چشمانی سرد به هنگامه نگاه کرد
حضور این دختر عذابش میداد
نمیدانست کیست
اگر یکی از معشوقه های ارسلان است چطور اینقدر راحت با حضور دلارای کنار آمد و حرفی نزد؟!
بدون شک این طور نبود!
اما خوب میدانست ارسلان به جز این دلیل به خاطر چیزدیگری نزدیکه دختر ها نمی شود
احتمال دیگری به ذهنش خطور نکرد
فقط می دانست در آن لحظه به شدت دوست دارد از هر دوی آنها فاصله بگیرد
هنگامه همان طور که جلو میرفت سرش را سمتشان برگرداند :
_ اول ترن
دلارای به نیم رخش نگاه کرد
زیبا و دوست داشتنی بود
کلافه و بی حوصله به آسفالت خیابان خیره شد که ارسلان دستش را دور شانه اش انداخت :
_اول کدوم دلارای؟
دندان هایش را روی هم فشرد و شانه اش را از زیر دست ارسلان بیرون کشید
ارسلان منعطف کنار گوشش زمزمه کرد :
_ دلی؟ کدومو سوارشیم؟!
زیر لب غرید :
_ برام مهم نیست
چند دقیقه پیش جلوی چشم همه دستش را بالا برده بود تا توی صورتش بکوبد و حالا همان دست را دور گردنش انداخته و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده میپرسید دوست دارد اول سوار کدام وسیله شود
این مرد بیمار بود و قسمت غمگین ماجرا آنجا بود که با دیدن تمام رفتارهای بیمار گونه اش بازهم حاضر نبود حتی یک خار به پایش فرو برود و شدیدا دوستش داشت
ارسلان این بار سریع عصبانی نشد و بر خلاف چیزی که دلارای و هنگامه انتظار داشتند بدون اینکه اخم کند و یا تشری بزند دوباره گفت :
_ امشب به خاطر تو اومدیم بیرون پس اخماتو باز کن
_ من نخواستم بیام بیرون!
_ ببین ارسلان ملک شاهان رو کشیدی شهربازی میون این همه بچه! راضی شدم به خاطر اینکه تو بخندی
آب دهنش را فرو داد و نگاهش را دزدید
به قلبش التماس کرد
_ توروخدا خر نشو!
دوباره بازیچه دست ارسلان نشو
تو خودت خوب میشناسیش
تمام حرفاش دروغه
جمله هاییه که هزار بار به بقیه دختر ها گفته
بهش محل نده انگار که نمیشنوی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امروز پارت نذاشتین چرا😕
چرا گذاشتم
پس امروز واسه من چرا بالا نمیاد🥺
از سایت خارج شو و باز بیا ☹️
آتاناز پیدا کردم رمانو میزارمش ،،شاید فردا ازش گذاشتم
عععاااشششققتتممم قربون دستت خیلی ممنونم ازت 😍😍😍
اصلا رفتار ارسلان مشخص نیست اما جذابه 🥰😜
چرا من فاز نویسنده ها رو نمیفهمم؟!
آدم های بیمار و مریض رو جذاب نشون میدن… در صورتی که اون شخص باید بره پیشه روانکاو و خودشو درمان کنه..آدمی که یک شخص در حد مرگ بزنه واقعا تعادل روانی نداره.. و بدتر از اون دختره.. لزوما کسی نیست که اینقد بدون عزت نفس باشه که قید همه چی زندگیشو بزنه فقط برای یک شخص مریض… نویسنده عزیز تو رمان ننویس یا اگه مینویسی راجب موضوعات جالب تر بنویس قطعا کسی از تحقیر هم جنس خودش خوشش نمیاد که بیاد بشینه این رمانو بخونه…همین جوریش تو جامعه داره در حق ما اجحاف میشه تو با عادی سازی وضع و بدتر نکن
عزیزم راجب پسره باهات موافقم اما دختره
باید بگم همچین دخترای بی عقلی هستن ک همه غرور و … خووشونو له میکنن واسه پسره عنتر
نمونه اش یکی همکلاسیا خودم و خیلیااای دیگه
و این جاست ک میگن : این بده ! این یکی بده 😂
خاک بر سرشون😐.. چند سالتونه مگه
۱۴😂
ولی خب اگر شما دختر باشید ک فکر میکنم دخترید باید بدونید ک دخترا همین شکلین و تو این سنین کراش میزنن و خیلیا هم دوست پسر دارن ، یعنی میگم ک عادیه واسشون
البته من خودم اصلا تاحالا ن کراش داشتم ن عاشق کسی شدم ، عادیه دیگه ؟؟🤔
خوشحالم یکیو مثل خودم پیدا کردم
منم 😄
شما چند سالتونه ؟
19
ما چقدر بچه های صافو پاکی هستیم 😂🤣
این بده😂
عزیزم این رمانه نمیخواد جدیش بگیری
من عاشق این جور مردام اگه بخاطر ارسلان نبود امرا این رمان میخوندم مرد باس خشن سرد بی رحم خشک جدی باشه من که حاضرم با ارسلان با همین اخلاق گندش 50سال زندگی کنم
واقعا برام جای تعجب داره ! البته تو یه سنی اکثرا اینطورن منم این دوره رو تجربه کردم اما بهت بگم این ادمارو جذاب نشون میدن در واقع آدمی جذابه که اروم باشه حق و حقوق اولیه یه فرد رو ازش نگیره بذاره حق تصمیم گیری داشته باشه دست روی جنس لطیف بلند نکنه یه مدت شاید خوشت بیاد اما کم کم خسته کنندس دلتو میزنه دلت میخاد کاری کنی اما ی مرد ب خودش اجازه میده اون حقو ازت بگیره و این نهایت ظلم در حق خودته
😯😯😯 تو دیگه نوبری عاشق مردی مثل ارسلانی باورتون شاید نشه ولی دهنم مثل همین استیکر ها باز مونده
موضوع رمان این طوری بیخیال
وای خاک عالم چه کم
نمیخام بگم رمان خوبه یا بد فقط یک انتقاد دارم ، دلارای تو هر خونه ای هم که به دنیا اومده باشه تو هر نوع خانواده ای هم که باشه حق زندگی حق تصمیم گیری داره ، ب عنوان انسان یکی از حقوق اولیشه و درمورد ارسلان خیلیا اینطورن عصبی ان دست بزن دارن اما هرچی بیشتر تکرار شه توی ذهنا عادی تر میشه و این اشتباهه محضه ، خیلیا به عنوان غیرت اینکارارو میکنن ، جای اینکه بیایم این زنجیره ها این رفتارارو محو کنیم و رفتارای درستو جایگزین کنیم با تکرار کردن این حرفا این رفتارو جا میندازیم ، فرو میکنیم تو ذهن هر فرد ، ب خصوص افرادی که بیشتر میخونن سنین نوجوانانه حتی خوده من 🙂
و امیدوارم روزی به جایی برسیم که جای این رفتارای اشتباه و شاید ب گفتار تعصبانه و غیرت رو کنار بزاریم و رفتار درستو توی رمانا ترویج بدیم
بکش راحتم کن به رسم رفاقت
اگه میگی دیدار بمونه قیامت
شبیهت ندیدم من عاشق شناسم
پر از اشکه چشمات پر از خون کاسم
تو سنگ صبوری منم کوه دردم
با این بغض سنگین مدارا نکردم
تنم زخم داره دلم غرق درده
آهنگ این پارت خدمت کاربران گرامی😂😍😘
بهتر از این پیدا نکردم دیگه
انقد فک کردم ک دیگه مغزم باگ داد 😂😂
لایک داشت👏❤️😂
آهنگی که تو کامنت های رمان کلاویژ گذاشتی عالی بود🙏😂(آهنگ عروس چقد عنتره دوماد از اون بدتره) 😁
😂😂قربون شما
چقد بی شعوره این ارسلان😒😐بخوره تو سرت این عشق و عاشقی اخه تو عاشق چیه این شدی؟! عین سگ پاچه میگیره یه ریزم شعور نداره فقط بلده داد و بیدا کنه
خدایی یا خودت اندازه پارت هارو درست کن یا حرف های مارو به گوش نویسنده برسون خدایی پارت ها خیلی کوتاهه
روزی یه پارت اونم به این کوتاهیی خیلییی کمهه
وایی خب میذاشت میرفت ته تهش ارسلان مجبور میکردن به ازدواج اجباری اه اه اه حرص میدن فقط دوتایی
اصلا رفتار ارسلان مشخص نیست اما جذابه 🥰😜
فرصتتت
میتونم رمان درخواست بدم بزاری؟
آره اونیکه اونجا گفتی
همون که دو جلدیه؟؟؟اسم نویسندش چیه؟؟؟
نگاه کن اسمش زاده خون هست تا یک قسمت هایی اگر توی گوگل نگاه کنی به صورت پی دی اف هست ولی نویسنده بقیش رو فقط تو تلگرام گذاشته من ندارم خیلی دوست دارم ادامه رمان رو بخونم اگه فروشی نشده باشه
اسم نویسندش هم
محیا.م
هست
عا همونه دو جلده،،،دوتاشم فک کنم کامل باشه ،،بزار ببینم چطوری میشه بزارمش
خیلی ممنونم ازت 🌹❤️