هنگامه بهتزده موبایلش را پایین آورد و با چشمان قرمز شده به ارسلان خیره شد
چندین بار دهان باز کرد تا حرفی بزند اما پشیمان شد
اشک جمع شده در چشمانش را با پشت دست کنار زد و با صدای لرزان غرید :
_ خیلی آشغالی ارسلان
گفت و به ارسلان فرصت شکایت و اعتراض نداد
درست مثل دلارای سمت در حمله کرد و دستگیره را کشید
ارسلان وسط خیابان مجبور به توقف شد
پایش را محکم روی پدال ترمز کوبید و ماشین ایستاد
قبل از این که صدای فریادش ماشین را پر کند هنگامه از در بیرون پرید و سمت مخالف دوید
ارسلان این بار مشتش را با شدت روی فرمان کوبید و فریاد زد :
_ لعنت به همتون ، لعنت به حاجی ، لعنت به من
لعنت به خودش که قرار بود امشب همه چیز را درست کند و بدتر گند زده بود
همانطور که دندانهایش را روی هم می فشرد فرمان را سمت برج چرخاند و زیر لب غرید :
_ به جهنم همتون برید به درک
ارسلان ملک شاهان چه نیازی به شماها داره؟!
*****
*****
با دیدن کفش های پدرش کنار کفش های داراب خسته ناله کرد :
_ خدایا برای امشبم بسه لطفاً
اما انگار خدا صدایش را نشنید که با باز کردن در بازویش در دستان پر قدرت داراب اسیر شد
_ کدوم گوری بودی تو؟
حاج خانوم از روی مبل روی پایش کوبید و صدایش را بالا برد :
_ خدا منو بکشه
لعنت به من که دختر زاییدم بشه بلای جونم
آب دهانش را فرو داد و زمزمه کرد :
_ ب … ببخشید!
خواست حرف دیگری بزند و توضیح دهد اما هیچ چیز به مغزش نرسید
داراب با شدت سمت پذیرایی هلش داد
_ زهرمارو ببخشید ، مرگ ببخشید
چه گوهی میخوری تو هرروز هرروز تو خیابونا پلاسی و باید همونو سکته بدی تا برگردی؟
دلارای سمتش برگشت و من من کرد
چه می گفت؟
هیچ توضیحی نداشت
تا چند روز پیش از اینکه کنار ارسلان وقت می گذراند پشیمان نبود اما آن لحظه خودش را تنها حس می کرد
هم از طرف ارسلان ضربه خورده بود و هم از سمت خانوادهاش
دست داراب که بالا رفت چشمانش را بست اما صدای پدرش در فضا پیچید :
_ داراب دستتو بیار پایین هنوز من نمردم که تو روی خواهرت دست بلند کنی
داراب شاکی عقب رفت :
_ نمیبینی چیکار میکنه حاجی؟
_ پدر داره ، مادر داره هرکاری میکنه به تو مربوط نیست
داراب کلافه پوف کشید و ادامه نداد
دلارای ترسیده لبخند کمرنگی زد و آرام سلام کرد :
_ سلام بابا
حاجی زیر لب جوابش را داد :
_ علیک سلام
خواست سمت اتاق برود که با جمله ای که پدرش گفت پاهایش از حرکت ایستاد :
_ برای فردا عصر آماده باش مهمون داریم
حس بدی داشت
زمان آمدن مهمان ها را به او اطلاع نمیدادند!
با تعجب پرسید :
_ من آماده باشم؟!
پدرش با خونسردی سر تکان داد :
_ بله شما
حاج خانم زیر لب غر زد :
_ خدا رو شکر که اینا دارن میان وگرنه این دختر منو دق میداد
دلارای گیج نگاهشان کرد
داراب پوزخندی زد و روی کاناپه نشست
بی توجه به او رو به پدرش پرسید :
_ مهمونامون کین؟!
حاجی با مکث کوتاهی جواب داد :
_ خواستگار!
پاهایش به لرزه افتاد
متعجب تکرار کرد :
_خواستگار؟!!!
پاهایش به لرزه افتاد
متعجب تکرار کرد :
_خواستگار؟!!!
حاج خانم جوابش را داد :
_ بله خواستگار!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تموم شد؟؟
خیلی تاثیر گذار بود 😒
کلا سرجمع دوخط نشد ، اومد خونه باباش گفت فردا خواستگار میاد ، همین !!!!می تونستی همینجوری بگی
خب عزیزم خسته نباشی این از پیام بازرگانی
بقیه رمان را بزار لطفا
به خدا نمیفهمم مگه عهد بوقهههههه که به زور بتونن شوهر بدن😂😂😂باور کنین تو این زمونه اگه دختر بگه نه هیچ عاقد از پشت کوه دراومده نمیاد عقد کنه دونفرو ، تو ته اندونزی و بنگلادشم نیستیم وسط روستا و کویر هم نیستن اینا ، اصن نمیشه داخل شهر بیای بگی به یه دختر باید ازدواج کنی دختره هم با اشک بره خونه شوهر، من به کیییییی بگممم عاخه چرا همه رمانا تمین ریختییه ، بعد این یارو حاجی که مذهبییه نمیدونه اگر دختر حتی ته دلش راضی نباشه و به زور بله بده عقد کلاااااااااااااااااا باطلههههههههههههههههههههههه 😑😑😑😑😑
عهد بوق؟تو یا نیستی یا خودتو زدی به نبودن…مگه دختر ۱۲ ساله ای که ازدواج کرده خودش خواسته؟!…
به زور میخوان شوهرم بدن
من شوهر نمیخواام
دوماد به مادرم بدن..
من شوهر نمیخواام
به زور میخوان شوهرم بدنننن
من شوهر نمیخوام
عروس به مادرم بدن
اگه شوهر نخوام من جنتلمن و پولدار نخوام نخوام من
من ازدواج نمیخوااام لالای لااای
من ارسلان و میخواااام لالای لاااای
اهنگ این تقدیم به تک تکتوووووون😂😍😍😍 خودم دست بردم توش البته😂😂
حس میکنم قبلاً این ریتمو شنیدم
ولی اون به زور میخوام زنم بدن بود😆
اره دیگهههه یمگم ک خودم تغییرش دادم 😂😂😂
اون این بود :
به زور میخوان زنم بدنننن
عروس به مادرم بدنننن و … 😂😂😂
وایییییییییییییییییییییی
هم ما بدبخت شدیم هم دلارای
حالا باید حرص بخوریم تا فردا ک خواستگاره کیه و یه وقت حاجی دلارای ب زور شوهر نده😐🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
ارس زندع نمیزارع اون پسرع رو😂😐🔪….. دلم واسع دلی میسوزع بد بخت چجوری میخاد ب ارس بگع🚶🏼♂️🔪
ارسلان که علاقه ای به دلی نداره چرا باید واکنش نشون بده ؟؟؟!🤔
نهههههه این دیگه چی بود
دلم واسه دلارای میسوزههه
خیلی جالب شده
چراا کم میزارین😑😑
خدایی فاطمه، اینم شد پارت… ؟؟؟ دو خط هم نمیشه…
نویسنده قشنگ داری دقمون میدیاااا🤣😂
واقعا 😂😂
چه با ذوق میام بخونم ،ذوقم کور میشه😂
کاش حالا خود ارسلان بیاد خواستگاریش😃
اما من یه جاخوندن که دلارای حامله است وبچه ارسلان روداره بعد با هومن هم ازدواج میکنه
آره دوبار
ارسلان بیاد خاستگاری
اصلاااان
توروخدا یکی دیگ بزار
اینارو ول کنید حدس بزنید خواستگار کیع؟؟💔
برادر الپ ارسلان ملک شاهان..چه شود این خواستگاری😂😂
هومن
اگه هومن باشع هنگامه چ خاهرشوعر بازی باید در بیارع😂😂😂
کیه؟؟کیه؟! 😂نکنه حاجی میخواد دلی رو واسه هومن بگیره😍😂مهراب و محمد ابراهیم که به خاطر ترمه به جون هم افتادن اگه ارسلان و همون هم دعوا کنن چی میشه😎
هومن**
اینایی که میگی کین؟ 😂
شخصیت های رمانه این من بی تو
باور کن همون پسر که پیشه بالای ارسلانه
تو ذهنم اونه 🤔😂
این پارت پارت دق دادنه
اگه من این نویسنده رو بگیرم دهنشو صاف میکنم .
این چی بود ؟!😐💔
انگار پیام بازرگانی پخش شد…
همینقدرررررر؟ همینننننن؟ والا ما گفتیم زیاد کنه 5 خط هم کم کرد نویسنده گراممممممم !!!!!
جالب شد
ولی خیلی کم بود یکم بیشتر کن پارت هارو فاطمه خانم به نویسنده بگید ناراضی زیاد هست
تعارف نکن کوتاه تر بزار
😂😂😂
من که میگم پیری همسایمون میخوادبیادخاستگاری دقت کنید
خواست همراه با گاری
با گاری میاد 🤣🤣
آقا خدایی خیلی کم بود سه خط نمیشه پارت فاطی جون خودت به این نویسنده بگو بیشتر بنویس قسمت حساس 😖
من که میگم پیری همسایمون میخوادبیادخاستگاری دقت کنید
خواست همراه با گاری
با گاری میاد 🤣🤣
آقا خدایی خیلی کم بود سه خط نمیشه پارت فاطی جون خودت به این نویسنده بگو بیشتر بنویس قسمت حساس 😖
این چیه ها چرا کمه
😤😕
تموم شد؟؟
خیلی تاثیر گذار بود 😒
کلا سرجمع دوخط نشد ، اومد خونه بابا ش گفت فردا خواستگار میاد ، همین !!!!می تونستی همینجوری بگی