از شدت اضطراب چشمانش سیاهی رفت و چهره اش درهم شد
حاج خانوم ابرو بالا انداخت :
_ وا! انقدر برات دور از ذهنه که تعجب کردی؟
داراب دوباره پوزخند زد :
_ بله که دور از ذهنه! نمیشناسی دخترتو؟
صبح تا شب تو خیابونا پلاسه خدا می دونه چه غلطی می کنه
مطمئن باش آوازه این کاراش تو کل محل پیچیده
خدا رو شکر کنیم که به گوش پسر و خانوادش نرسیده وگرنه کی میخواست بیاد اینو بگیره
دلآرای دستش را به دیوار گرفت
جملات داراب دیگر برایش اهمیتی نداشت و ناراحتش نمیکرد
اصلا کاش حقیقت همین بود تا هیچکس زنگ در خانه شان را نمی زد
با رنگ پریده جلو رفت :
_بابا تو رو خدا من می خوام درس بخونم
حاجی نفس عمیق کشید :
_ درستو هم میخونی
_ آخه مگه میشه
_ بله چرا نشه دیپلمتو میگیری
_می خوام کنکور بدم
حاج خانم زودتر گفت :
_ اونو دیگه باید ببینی شوهرت چی میگه
وحشت زده سمت مادرش برگشت :
_مامان تو رو خدا یه چیزی بگو یعنی چی دیگه باید شوهرت بگه؟! کدوم شوهر ؟!بگو نیان توروخدا زنگ بزن بگو نیان
داراب غرید :
_ انگار بچه بازیه
صدایش را بالاتر برد و ادامه داد :
_تا تو دوباره تو خیابون پلاس بشی اره؟! ولگردی خوش گذشته؟
کنار پای مادرش نشست و التماس آمیز گفت :
_ به جون خودم دیگه پامو از در این خونه بیرون نمیزارم داداش میبرم مدرسه ، ظهرم با خودش برمیگردم به خدا قسم شما فقط بگین نیان هرچی شما بگین همونه
حاج خانم بی حوصله خودش را عقب کشید :
_ یک جوری التماس میکنه انگار میخوایم بفرستیمش جهنم!
دلارای بلند زد زیر گریه زد
از جهنم هم برایش بدتر بود
آتش جهنم را به این آتشی که خانوادهاش روشنش کرده بودند ترجیح میداد
با به یاد آوردن ارسلان صدای گریه اش شدید تر شد
_ حاج بابا تورو خدا دیگه دختر خوبی میشم شما فقط بگین نیان
پدرش بدون انعطاف جواب داد :
_بسه دختر گریه نکن اگر برای درست نگرانی خودم باهاشون حرف میزنم
نگران بود اما نه برای درس!
درس فقط یک گوشه از نگرانی هایش بود
بکارتی که نداشت
بدنی که دست خورده بود آن هم بارها و بارها
قلبی که متعلق به ارسلان بود …
انگار هر بلایی که ارسلان سرش آورده بود را فراموش کرد
نه کبودی های صورتش اهمیتی داشت نه قهر و جنگشان
تمام فکر و دلخوری هایش دود شدو به هوا رفت
فکر از دست دادن ارسلان دیوانه اش میکرد!
کاش میتوانت فریاد بزند من متعلق به آلپارسلان ملک شاهانم!
هرچند صیغه ای ، هرچند با صورتی کبود و دلی شکسته اما باز هم عاشقش هستم و او…
ارسلان شاید عاشق نبود ولی او را جزئی از دارایی هایش میدانست و وای به حال روزی که میفهمید در این خانه چه خبر است
حاج خانوم شاکی نگاهش کرد :
_ یعنی چی حرف میزنید حاجی؟
آخه به ما چه ربطی داره؟
این دختره رو وقتی تو خونمون بود نمیتونیم کنترل کنیم حالا می خوایم خونه شوهر کنترلکنیم؟
فردا پس فردا تو همون مدرسه زبونم لال دانشگاه اتفاقی براش بیفته ما میخوایم جواب شوهرشو بدیم؟
_ استغفرالله! چه اتفاقی میخواد بیفته؟
داراب غرید :
_ همین الان کجا بود؟ میدونیم ما؟ نخیر نمیدونیم! الان دختر خونهست وضعش اینه بعدا بهش میدون بدید چی میخواد بشه خدا میدونه!
انگار بالاخره حاج خانم دلش به حال زار زدن های دلارای سوخت که رو به داراب چشم غره رفت :
_ خیلی خب تو هم لازم نیست هیزم رو آتیش بشی ، داره ازدواج میکنه دیگه
دلارای وحشت زده نالید :
_ حاج خانوم مرگِ من اخه چه ازدواجی
حاج فرهمند از جا بلند شد :
_ بسه دلارای
_ بابا توروخدا
_ تمومش کن دلارای هنوز چیزی معلوم نیست
دلارای با دست هایش صورتش را پوشاند و پدرش ادامه داد :
_ برو استراحت کن فردا کار زیاد داریم
_ من فردا از اتاقم بیرون نمیام
_ داری عصبانیم میکنی دلارای
خودش را روی زمین سمت پدرش کشید و ادامه داد :
_ حاج بابا التماست میکنم ، توروخدا ، جونِ من ، جون داراب زنگ بزن بگو نیان
_ هنوز چیزی معلوم نیست دلارای!
همین فردا که نمیخوایم عقد بخونیم
حاج خانم شانه بالا انداخت :
_ اگر خانواده پسره تأیید باشن چرا که نه؟!
داراب ادامه داد :
_ تاییدن! هم من میشناسمشون هم بابا
_ خب پس تمومه به سلامتی
حاجی نگاهی به صورت غرق در اشک دخترش انداخت و معترض هشدار داد :
_ خانوم!
حاج حانوم از جا بلند شد :
_ چی گفتم مگه حاجی؟ ماشاالله داره هجده ، نونزده سالش میشه من هم سن این بودم بچه بغلم بود
دلارای صدایش را بالا برد :
_ من شما نیستم! فکر کردین زندگی خیلی خوبی دارید و خوشبختید که الگو من بشید؟!
عصبی موهایش را چنگ زد و دوباره جیغ کشید :
_ نمیخوام ، ازدواج نمیکنم
حاجی با صدای بلند تشر زد :
_ صداتو رو مادرت بلند نکن
گریه کنان سمت اتاقش دوید و در را بست
وای که اگر ارسلان میفهمید
ارسلانی که بخاطر همسایه ها آنطور به جانش افتاده بود …
دستش را جلوی دهانش گذاشت و زار زد :
_ وای … وای … وای خدایا
توی اتاق دور خودش چرخید :
_ چیکار کنم خدا
چشمش به موبایلش افتاد
زیرلب زمزمه کرد :
_ نه اگه بفهمه میکشت
روی تخت نشست و موهایش را چنگ زد :
_ مگه عاشقته که روت حساس باشه؟!
بدنش از شدت اضطراب میلرزید :
_ نه ولی مگه عاشقم بود که اون بلا رو سرم آورد؟! اگه بهش نگم میفهمه ، حاج خانوم بین حرفاش به مامانش میگه و اونم ممکنه به گوش ارسلان برسونه
موبایلش را برداشت و ترسیده روی شماره ارسلان رفت
نفس عمیقی کشید و به خودش دلداری داد :
_ خودت بگی عصبانی نمیشه
اینطوری بهتره ،هنوزم اتفاقی نیفتاده
تقصیر تو نیست اون درک میکنه
خودشم تو چنین خانواده ای بزرگ شده
شماره را که گرفت برخلاف همیشه ارسلان با بوق سوم جواب داد اما حرفی نزد
دلارای آرام زمزمه کرد :
_ آلپارسلان؟
ارسلان حرفی نزد
صدای نفس هایش می آمد
دلارای شک نداشت بطری نوشیدنی کنارش است!
ناخواسته بغضش منفجر شد :
_ ارسلان
آلپ ارسلان بلافاصله گفت :
_ چی شده؟
_ بابام…
_ زدت؟!
_ نه…
_ پس گریه ت چیه؟! فخ فخ نکن بفهمم چی میگی
نفس عمیقی کشید و با یک جمله خودش را راحت کرد :
_ فرداشب داره خواستگار میاد
مکث کوتاهی کرد
صدای آلپ ارسلان از آن سمت نمیآمد
آرام ادامه داد :
_ ارس…
_ برای کی خواستگار میاد؟!
لبش را گزید و زمزمه کرد :
_ برای من
ارسلان حرفی نزد
دلارای انگشتانش را درهم فشرد و بغض کرده به سرعت توضیح داد :
_ به خدا من خبر نداشتم الان گفتن
هرکاری کردم کنسلش کنن نکردن
آلپارسلان توروخدا یک کاری کن
صدای ارسلان خشک و سرد بود :
_ تا حالا چندبار دیدیش؟
بهت زده پرسید :
_ کیو؟!
صدایش بالا رفت :
_ همون پسره رو
_ تا حالا ندیدمش!
_ میشناسیش؟
خسته نالید :
_ نه معلومه که نه
_ نشناخته دل بردی ازش؟!
صدای هق هقش دوباره بالا رفت
ارسلان خواست حرفی بزند که صدای تقههایی که به در خورد را شنید
دلارای ترسیده موبایل را کنار گذاشت :
_ بله؟
صدایش گرفته بود
حاج خانوم بدون باز کردن در گفت :
_ گریه نکن مادر آب بدنت خشک شد
با لحنی که مصنوعی مهربانش کرده بود ادامه داد :
_ قربونت برم فردا اون شومیز مشکی طلایی که از کربلا آوردم رو بپوش … میگم حنانه خانومم بیاد یکم آرایشت کنه به دل پسره بشینی ولی تا صیغه نخوندیم شالتو نزن کنار
دلارای وحشت زده لبش را گاز گرفت و به صفحه روشن موبایل خیره شد
حاج خانوم که حرفش را زده بود بدون اینکه جوابی بگیرد سمت اشپزخانه رفت
دلارای با دستی لرزان موبایل را برداشت و نزدیک گوشس برد
صدایش گرفته و پر از ترس بود :
_ ارس…ارسلان
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواستگار دلارا همون برادر ارسلان که ارسلان خوشش نمیاد ازش اونجا هم به دلارا داشت درس توضیح میداد ارسلان به دلارا توپید
اگه شما الان در انتظارید همه بخاطر فاطمه وگرنه من حداقل ۱۰ تا پارتو براتون گفتم اما فاطمه حذفشون میکنه…
کجا میری میخونی جلوترررررررر؟؟؟؟😪😪😪
من کلا این رمان نخوندم بغیر دو پارت اولش قبلا که تلگرام داشتم اونجا تبلیغ همین پارت که بحث سر خواستگاری بود دعوای ارسلان و خوندم
آهااااااان
بچها بزارید روشن کنم نمیگم خواستگار کیه ولی ارسلان نیس وقتی میفهمه ی بلایی سر دلارای میاره از شدت عصبانیت
فاطمه خانم این دیدگاه حذف کنی دیگه دیدگاه نمیزارم میزارم همه فکر کنن که تو جلو جلو به مک پارت میدی
بعدم منکه چیز خاصی نگفتم بخوای حذف کنی…
اینم از آآآخرین امتحااااان مستممممممممر
هورااااا کیلیلیییییییییییی
بریم آماده شیم واسه یه خواب مشتیییییی😂😂😂😂💃💃💃💃💃💃💃💃💃💃
فاطمه میکشمت من یک و دوازده ساعت نبودم چیکار کردی هانننن؟ میری پارت هارو به سولومون میدی؟ من امشب نمیخوابن تا جواب بدی🤨🤨🤨
ن بابا کجا پارت دادم بهش😂😂
آقا یک حسایی بهم میگه که خواستگار دلارای داداش هنگامه هست میدونین چرا چون که اجازه دادن دلارای پیش داداش هنگامه باشه اسمش یادم نمیاد تو پارت های قبلی نه حاجی نه حاج خانم نه داراب و نه دامون از بودن دلارای کنار برادر هنگامه اعتراضی نکردن
آره دیگه بنظر منم هومنه
ولی بنظر من هومن نیست میدونی چَرااا ؟
چونکه الان فاطی داره تایید میکنه که ذهن آدم و بکشه ی سمت دیگه ولی در حقیقت خدااا میدونه ک چی در انتظاااره (البته سلومونم میدونه این وسط چخبره)
کارآگاه خوبی میشم مگع نه ؟😂😂🤔
اگر هومن قرار بود خاستگار باشه فاطی سریع نظرو پاک میکرد یا میگفت نهه فک نکنممممم😂😂😂
ای بابا😂😂😂😂😂
وای خیلی خندیدم ب این😂😂😂
😂😑ایششششش😂😑😑😑
اره کاراگاهیت خوبه 😂😂
ولی دیگه اینقدر ب من سوءظن نداشته باش😐
اخه اونا هومنو خیلی دوس دارن مورد تاییدشونه میگم که اونه
اومممم … راست میگی
ولی خب اخه نمیشه کهههه
من مطمئنم ی اتفاقی می افته ک الان به عقل هیچکدوممون نمیخوره و بعدش ک پار فردا رو خوندیم همگی پشمامون میریزه 😂😂😂
😂😂
چرا انقد کمه
از ارسلان آبی گرم نمیشه
من که چشم آب نمیخوره که غیرت به خرج بده
ن من میگم خون ب پا می کنه🔪🤕
مگه عاشقه ؟؟!
به نظرم فقط شاید چون بکارتشو زده یه احساس مالکیت به دلی داره
چرا داخل تلگرام بقیه ی پارت هاشو نمیزارن شما اطلاع دارین؟
نه کلا دیر ب دیر و کم میزاره
من گفتم تو پارتای بعد چی میشه تا دلتون آب نشه البته میدونم فاطمه پاکشون میکنه….
سولومون جان عزیزم ببند😂
آقااااااا یعنی چییییییییی نکنه پارتا رو ب سلومون میدی ب ما نمیدییییییی😟😡😡😡😡😡😡😡واقعا کهههههههه😔از تو انتظار نداشتم فاطییییی😦😠😠😠😹
#تفاوت قایل نشوید😑🤕
ن بابا 😂😂
ارهههه نه بابااااا بچه گول میزنیییییی؟🤨🤨🤣
سولومون کجایی بیا پاسخگو باش😂
کجا بودین امروز نبودین؟؟
من که فردا اخرین امتحان مستمرمه و عربی هستش و اصلا نتونستم هیچکاری کنم جز درس خوندن چونکه عربی خیلیییی سختگیره و همینکه تونستم پارتا رو بخونم خودش خیلیییییه 😂😂
آره عربی خیلی سخته😥
موفق باشی عزیزم 😘♥️
مرسی 😘😘
منکه فردا امتحانات مستمرم تاااازه تموم میشه و داره پایان ترم شروووع میشه دارم کلی میخونم و امروز همینکه تونستم پارتا رو بخونم خودش خیلی بود .
بعدشم ،
فاطمه خانم اصلاااا خوب بلد نیستی موضوع و عوض کنی ، ای خاااائن واقعاااا کههههههه خودتون رمانو کامل میخونین میفهمین چی میشه بعد میگین نه باباااا کجا ؟ چی ؟ ما که خبر نداریممممم😡😠😂😂
ن بخدا من خودمم باشما می خونم
سولومون داره زیر آبی میره😂
از کجا ناقولاهاااااا😂😂😂😂
فاطمه تا ازت امشب اعتراف نگیرم نمیخوابممممم🤣🤣🤣
وایس بیاد ببینم 🤨😂
میخوای باور کنم که توام بی خبری ؟؟🤨🤨😂😂💔💔
سلومووووووون من منتظر جوابتمممممم
فاطمه توام نباید پیاماشو پاک کنیاااااااا به خدا خودمو دار میزنم از دستتون دارم دیوونه میشممممم💔😂
بابا خو نمیزارم بگه که هیجان رمان کم نشه😂
عجبببب😂😂
قابل حدسه.. یا همی ارسلان میاد میگرتش.. یا کلا ای همی ارسلان گاو عنترو ولش میکنه اینم میره با یکی دیگه ازدواج میکنه اولش با هم بدن بعد آخرش خوب میشن و به خوبی خوشی زندگی میکنن.. همه رمانا آخرش همی جوره😐😂
😂😂 امیدوارم مورد دومیه نشه
من حس میکنم آری میخواد بپره بیاد دلی رو بگیره ولی از این آبی گرم نمیشه پس دلی رو دادن رفت خونهننه اطلس😂
چرا داخل تلگرام بقیه ی پارت هاشو نمیزارن شما اطلاع دارین؟
منم همینطور 🤣
گندت بزنن.خب یکم بیشتر بنویس
بیچاره دلارای دلم تنگ شد
بیچاره دلارای
این چه وضعیه خیلی کمه 😫
نمیدونم ولی یه حسایی بهم میگه خواستگاره دلارای همون ارسلانه😂
چرا اینقد کمه
وای چرا انقد کم بود
سر صحنه حساس ک میخواستیم بفهمیم چی میشه تموم کرد
نویسنده خب چرا مارو زجرکش میکنی🤦🏻♀️😐😕
وای تورو خدا سعی کن زود زود پارت بزاری
تورو خدا روزانه بیشتر پارت بزار😩