هنگامه پوزخند زد :
_ فکر کردی همه دخترا مثل اینایی که تو تخت تو میان بی خانوادن؟
الان من تنها برگردم خانوادش نمیگن دختر ما کجاست؟
همین الانم هزار جور بهانه آوردم تا اجازه دادن
ارسلان به دیوار خیره شد
حرف هنگامه در گوشش تکرار شد
دلارای مثل بقیه نبود
خانواده داشت
آن هم خانوادهای هم سطح خانواده ارسلان
تک دختر حاج فرهمند بود
گوشه چشمانش را فشرد
خودش هم نمی دانست چرا در دل از دخترک طرفداری میکرد!
کلافه هنگامه را کنار زد و در اتاق را باز کرد :
_ چی شد پس؟
آزاده از روی تخت پایین پرید و اخم کرد :
_ لطفاً وقتی میخواید وارد بشید در بزنید مگه نمیبینید چادر سرم نیست؟
دختری بیست و شش یا هفت ساله با پوستی سفید و بینی که کمی قوز داشت
لب هایش اما خوش فرم و صورتی رنگ بود
ارسلان درکش نمیکرد
حتی یک تار از موهایش هم دیده نمیشد اما باز هم ازینکه چادر نداشته شاکی بود!
ارسلان با تمسخر پوزخند زد :
_ به جای چادر مانتوت پایین زانوته
نترس انقدر با لباس خواب تو بغلم عشوه اومدن که حالا با شلوار جین و مانتو مقنعه تو تحریک نشم!
بی توجه به صورت سرخ شده دخترک ادامه داد :
_ حالا بگو حالش چطوره
آزاده خجالت زده به زمین خیره شد :
_ هنوز معاینشون نکردم
_ دو ساعته پس چیکار می کنی؟
_ گردنشون زخمی شده بود داشتم اون رو تمیز میکردم
به کجا خورده بود؟
ارسلان ابتدا با تعجب نگاهش کرد
کم کم ابروهایش بالا رفت و بعد صدای خنده پر تمسخرش اتاق را پر کرد :
_ داری ادای پپه هارو در میاری یا واقعاً همین قدر ساده و احمقی؟
آزاده با تعجب نگاهش کرد :
_ یعنی چی درست صحبت کنید
ارسلان بی حوصله به دلارای اشاره زد :
_ به جایی نخورده رده دندونای من بود!
حالا معاینش کن
آزاده از شدت خجالت دوباره سرخ شد و سریع سمت دلارای رفت :
_ فشار شون پایینه ، رنگشون پریده ست و ضعف کردن
ارسلان عصبی به هنگامه خیره شد و دوباره نگاهش را سمت آزاده برگرداند :
_ خوب اینا رو که خودم میدونم بقیه اش؟
آزاده شانه بالا انداخت :
_ نمی دونم اول باید بهم بگین چه اتفاقی براشون افتاده
من به جز کبودی های گردنشون و چند تا زخم روی لاله گوش شون چیز دیگه ای پیدا نکردم
نمیدونم دلیل ضعف و بیحالیشون چیه
من تجربه ندارم اما باید آزمایش بدن
_ اگر قرار به بیمارستان بردن و آزمایش دادن بود تو رو چرا آوردم اینجا؟!
آزاده ابرو در هم کشید :
_ پس توضیح بدید چی شده شاید بتونم کمکی بکنم
قبل از اینکه ارسلان بیشتر عصبی شود هنگامه دست آزاده را کشید و گوشه اتاق برد
بدون اینکه حرفی از ارسلان بشنود میدانست چه اتفاقی افتاده
ارسلان بی توجه به پچ پچ هایشان گوشه تخت نشست و انگشتش را روی گونه سفیدشده دلارای کشید
پلک دلارای پرید اما چشمانش را باز نکرد
ارسلان کمرنگ لبخند زد :
_ پاشو کوچولو … معشوقه ضعیف که باد بهش بخوره از حال بره به درد من نمی خوره ها
لبهای دلارای حرکت کرد اما واکنش دیگری نشان نداد
هنوز هم درست حسابی بهوش نیامده بود
ارسلان ناخواسته پشت دستش را روی گونه اش کشید و نوازش کرد
با صدای عصبی آزاده به خودش آمد :
_ لطفاً بیرون
ارسلان بدون اینکه چشم از صورت دلارای بردارد ابرو بالا انداخت :
_ چرا اونوقت؟!
آزاده خشمگین نگاهش کرد
بعد از جملاتی که از هنگامه شنیده بود دلش به حال دخترک می سوخت
_ تا من بتونم معاینشون کنم
ارسلان از تخت بلند شد
خونسرد دستش را در جیب شلوارش فرو برد و از گوشه چشم به آزاده نگاه کرد :
_ معاینه کن
_ جلوی شما نمیتونم
تشر زد :
_ کارتو بکن
زیادی داری وقت تلف می کنی
بلایی سرش بیاد از چشم تو میبینم
آزاده پوزخند زد
نتوانست ساکت بماند :
_ مگه براتون اهمیتی هم داره؟
احتمالا منم خبر کردید چون نگران بودین بمیره و قتل گردنتون بیفته مگه نه؟
ارسلان در سکوت جلو رفت
آزاده آب دهنش را فرو داد و ناخواسته عقب رفت
ارسلان ترسش را که دید گوشه لبش کش آمد
_ شروع کن
شانه بالا انداخت :
_ جلوی شما نمیتونم معاینه کنم باید لباسشونو در بیارم
با گفتن همین جمله هم گونههایش سرخ شد
ارسلان بی تفاوت پوزخند زد و سمت دلارای برگشت
قبل از آمدن شان لباس خوابی را دور بدنش پیچیده بود
بی توجه به تعجب هنگامه و آزاده کمربند لباس خواب را باز کرد
دستش را دور شانه دلارای حلقه زد و بالا کشیدش
لباس خواب را از زیر بدنش بیرون کشید و پایین تخت پرتاب کرد
حال دخترک کاملا برهنه روی تخت دراز کشیده بود
سمت آزاده برگشت و بی توجه به چشمان گشاد شده اش غرید :
_ معاینه ش کن هر دارویی هم لازمه بگو بگم بچه ها بگیرن ، بجنب دخترجون
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای شمایی که میگید کمه فک کنین مثل خلسه هفته ای یک بار هست یکم صبر بدید دلتون میخواد نویسنده لج کنه همینم دیگه نده بخونیم ؟ آقا خوب کاه از خودتون نیست کاهدون که دیگه از خودتونه اینقدر نمیخواد بزنین تو سر رمان یکم هم بگید خودم هم یکم صبر کنم توی هر پارت همینطوری غر میزنین خوب نمیخواین نخونید یک کاری نکنید اونایی هم که مثل من راضی هستن دیگه نتونن رمان رو بخونن چون نویسنده لج کرده یک سوزن به خودتون بزنید یک جووالدوز به بقیه لطفا یکم هم جلوی خودتون رو بگیرید که یکی مثل من بتونه رمان رو بخونه
دلارای خودش بیش از حدگندوگرنه اری خیلی بچه خوبیم هست وقتی یکی بیاد جلوت لخت بشه و بگه میخوام هم تختت بشم چی میگی و چی کار میکنی دختر داریم تا دختر یکی مثل همین آزاده هم بدرد نمیخوزدا آقا با جفتک برید تو حلقش😖
فاطمه بانو لطف میکنی رمان فتنه گر رو هم بزاری کیسان و نازگل😘😍 بوس از راه دور
میگم فاطمه خانوم یه رمان بگم میتونی بزاری؟
آره بگو
رمان دَدی
اه ارسلان و ملکا؟ اگه اونه بزار فاطمه من کانالها گم کردم
واااای خدا چرا انقد کمه اخههه😫😫😫
جییییییغ
چن هفته دیگه قراره ب هوش بیاد دختر جون🙂تا کی میخای کشش بدی؟ میخای کلا ننویس هوم؟
همی نه😂😂
بخدا خیلی کم میزاری،،اصلا آدم رو پشیمون میکنی،،فاطمه جون دلت بیاد بیشتر بزار
میدونم منم کمه ولی نمیشه،،بخدا ،،چن روز دیگه حتی شاید ی روز در میونم بشه،،گفتم بارها بازم میگم راضی باشین فک کنین نویسندش هفته ای میده ده روز ی بار میده
رمان دَدی
همین پسوند پیشوندی نداره؟؟؟
نه نداره
از ی دوستام شنیدم چیز دیگه ای نگفت
ارسلان اشغال
دلارای. از اون. اشغال. تر.
اولم
ولی چرا جلو غریبه لختش کرد😮😐
درسته دختر بودن ولی غریبه بودن
بعد جناب نوسسنده این هم شد پارت خدایی
فاطمه خانم یکم بگید نویسنده پارت هارو بیشتر کنه
همین که اومد معاینش کرد هنگامه یه چیز به دختره گفت بعد ارسلان هم برای معاینه دارای لباسشو در آورد؟
خب همینو میگفتی دیگه😒😒😒