علیرضا استیکر خنده فرستاد و بلافاصله جوابش را داد :
_ الان اون پایینی عروسیشه ، تاحالا این همه وقت تنها نمونده بود ، لعنت به عسل!!
ارسلان نیشخند زنان تایپ کرد :
_ beshmarrrrrr 🙂
( بشمار )
بی توجه به پیام بعدی موبایل را خاموش کرد
از آشپزخانه بیرون زد
دخترک پشت به او معذب ایستاده و سرش را پایین انداخته بود
هنوز نتوانسته بود صورتش را ببیند
خونسرد سر تکان داد :
_ تو که هنوز لباسات تنته؟!
دلارای وا رفت
انتظار نداشت این طور سریع بعد از ورود سر اصل مطلب برود!
آلپ ارسلان با دیدن واکنشش لبخند زد
صورتش را نمی دید اما متوجه شد دخترک وحشت کرده است
معلوم بود سن زیادی ندارد
دختر ها را مثل کف دستش میشناخت
بینیاش را چین انداخت و سمت اتاق خواب رفتم :
_منظورم مانتو و شالت بود … وقت برای بقیهاش زیاده … هنوز اول شبه!
وارد اتاق شد و زیرلب غر زد :
_ ریدی علیرضا … دختره صفر کیلومتر باشه پارهات میکنم مرتیکه
دلارای سعی داشت به سرگیجه اش بی اعتنا باشد
مضطرب با بدنی لرزان مانتواش را از تن بیرون اورد و شالش را رویش انداخت
_ برگرد سمت من
صدای خشک آلپارسلان بود
ناخواسته بازوهایش را روی سینه های برآمدهاش که زیر پارچه نازک تیشرت به چشم می آمدند گرفت و سمت آلپارسلان برگشت
_ سرتو بگیر بالا
نفسش از شدت استرس رفت
ناخودآگاه خواست مثل حاج خانوم زیر لب صلوات بفرستد که یادش آمد در چه موقعیتی است!
برای رسیدن به تخت مردی نامحرم از خدا کمک میخواست!
آلپ ارسلان بی حوصله دست به کمر چند قدم نزدیک شد :
_ چرا سیستمت هر چند دقیقه هنگ میکنه؟
بخوای اینطوری ادامه بدی بخاطر یک رابطه تا دو روز دیگه معطلیم!
دلاری بلافاصله سرش بالا گرفت تا شاید آلپ ارسلان ادامه ندهد
با مردمک های لرزان به او نگاه کرد
ارسلان ثانیه ای خیره نگاهش کرد و کم کم ابروهایش در هم فرو رفت
این دختر را می شناخت
چهره اش با آرایش مسخره ای که روی صورت داشت فرق کرده بود اما باز هم به راحتی میتوانست تشخیصش دهد
دهانش از تعجب باز مانده بود
باورش نمی شد دخترک در چنین شرایطی روبرویش ایستاده باشد
کم کم ابروهایش بالا پرید و ناخودآگاه با تمسخر به خنده افتاد
سرگرم شده جلو رفت
دلارای از شدت ترس و اضطراب میلرزید
با سرگرمی سوت بلندی کشید و همانطور که نگاهش روی بدن دلارای پایین و بالا می شد به آرامی دورش چرخید :
_ ببین کی اینجاست! دخترحاجی
دلارای پلک هایش را روی هم فشرد
سعی کرد نشنیده بگیرد
قبل از اینکه وارد این خانه شود گوش هایش کر و چشمانش کور شد
به خودش قول داد نه چیزی بشنود و نه چیزی ببینید
غرورش را پشت در گذاشت و وارد شد پس نباید عکسالعملی نشان میداد
ارسلان همانطورکه دورش میچرخید ادامه داد :
_ تا جایی که خبر دارم وضع حاج فرهمند اونقدرام بد نیست که دخترشو اجاره بده!
دلارای ماتش برد
حرفی که شنیده بود را باور نمی کرد
بلافاصله اشک در چشمانش حلقه زد و دست و پایش به لرزه افتاد
زبانش بند آمده بود اما تحمل این همه حقارت را نداشت
هر قولی که به خودش داده بود را فراموش کرد و ناباور و عصبی خیره ارسلان شد
_ چ … چطور … جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمه اصلا 🥺🥺🥺🥺
بیشتر بنویس لطفا 😑😑😑😑😑
پارت بیشتربزار هنر نمیکنی با کم گذاشتن🤕
رمان به جاهای حساسش رسیده بود که تموم شد 😔
خواهش میکنم بیشتر پارت بذار یا بیشر بنویس اگه میشه 🤗
چرا اینقدر کم؟
نویسنده بیشتر بنویس😕