#پارت_1
•┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•
رژ سرخ رنگ آتشینش را با دست و دل بازی تمام روی لب های قلوه ای اش می کشد و کمر راست میکند… !
مقابل آینه قدی اتاق می ایستد و ظاهر جدیدش را خوب برانداز میکند … !
لباس مشکی و بلند فرناز تن ظریفش را به خوبی قاب گرفته بود
بی اغراق می توانست بگوید زیبا شده است… شاید هم چون اولین باری بود که تا این حد آرایش کرده بود ! آنهم به اجبار …
در طول نوزده سال زندگی اش هیچ گاه اهل آرایش های غلیظ و تیپ های آنچنانی نبوده است .
یا شاید هم بهتر بود بگوید این اواخر آنقدر مشکل و بدبختی در زندگی اش داشت که تیپ و قیافه اش در میانشان جزو کم اهمیت ترین ها بود !
با باز شدن در اتاق سرش بالا می آید و نگاهش روی فرناز ثابت می ماند هرچند موافق لباسی که برای این مراسم پوشیده بود نبود و بنظرش زیادی باز بود اما نمی توانست منکر جذابیت و زیبایی اش شود
_ چیه زل زدی به من ! ببند مگس میره توش الان
فرناز اما با گام های بلند خودش رو به او می رساند
_ وای محشرررر شدی دختر باورم نمیشه خودتی …
چقدر تغییر کردی با یکم آرایش!
چند وقتی بود اما اعصابش شخمی تر شده بود انگار ؛ حق هم داشت هرکس دیگه ای جای اون بود تا الان شاید هم خودش را خلاص کرده بود…
_ ببند بابا یجوری میگه انگار برا دل خودم چیتان پیتان کردم مثل اون بیرونیا اومدم خوشگذرونی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.