#پارت_7
•┄┄┄┄┄┅•🤍🌚•┅┄┄┄┄┄•
دیر وقت شده بود و فرناز قطعا نمیتوانست این وقت شب به خانه شان برود …
از اول همه خانه را به قصد ماندن پیش او پیچانده بود؛ فرناز را از دوران راهنمایی می شناخت از همان دوستیهایی که بی قید شرط ادامه پیدا میکرد
هیچ کدام همدیگر را رها نکرده بودند
با اینکه وضعیت مالیشان هیچ گاه مثل هم نبود ؛ با وجود تمام تفاوت هایشان اما زوج خیلی خوبی برای هم شده بودند
خانواده فرناز وضع مالی تقریبا متوسطی داشتند ؛ پدرش دبیر بود که به تازگی هم بازنشسته شده بود مادرش زهرا خانوم زن مهربانی بود که خانه داری میکرد و برخلاف او که تک فرزند بود و همیشه از این موضوع رنج میبرد فرناز یک برادر به نام فرهاد داشت که چند سال از خودش بزرگتر بود …
مرسا اما حاضر بود هیچ نداشت و در همان محله ای قدیمی الانشان متولد میشد پدرش زنده بود هرگز کسی بنام خسروی را نمیشناخت
با ایستادن ماشین حواسش جمع میشود و سر بلند میکند
طبق خواسته خودش راننده سر کوچه ماشین را نگه داشته بود …
همینش مانده بود فردا بقال و چقالُ و اهالی فضول محل پشت سرش پچ پچ کنند
فرناز را که در وضعیت نیمه هوشیاری به سر میبرد از خواب بیدار میکند و پیاده میشوند …
همیشه بعد از مهمانی لباسش را عوض میکرد اما اینبار فرصت این کار هم پیدا نکرده بود
مخصوصا فرناز که وضع لباسش داغان تر از او هم بود
در تاریک روشن کوچه دست در دست هم جلو میروند و سعی میکند بخاطر فرناز عادی برخورد کند اما …
سعی میکند عادی برخورد کند و ترسش را بروز ندهد
اما با پیچیدن یهویی سیاوش مقابلشان هر دویشان میترسند و جیغ کوتاهی از دهان فرناز خارج میشود
_ بهبه مادمازلا … تا این وقت شب کجا تشریف داشتین !
سیاوش تقریبا میشد گفت گنده لات محل بود همه ازش واهمه داشتند اما غیر از دخترکی که مقابلش ايستاده بود
_ تازگیا آژان استخدام کردن واس محل و ما بیخبریم پسر بیبی مریم ؟ تورو سنه نه کجا بودیم !
دست فرناز را میکشد و جلوتر از خودش می فرستدش اما تا می آیند بروند دوباره پا پیچشان میشود
_ روزی که پا گذاشتی تو این محل باید میدونستی هرجایی یه آدابی داره دختر شاه پریون!
دستش روی چاقوی ضامن داری که مدت زیادی بود همراهش شده بود سفت میشود
لرزش تن فرناز بد روی اعصابش بود.
چشم بسته و باز میکند
امشب شبی نبود که بخواهد با او درگیر شود
_ برو پسر برو امشب حال دهن به دهن گذاشتن با تو یکی رو ندارم … فردا تو روز روشن میام پیش بیبی مریم توام بیا اختلاط میکنیم نظرت چیه ؟
خوب میدانست نقطه ضعف سیاوش با آنهمه دبدبه و کبکبه مادرش است …
بی بی مریم برخلاف پسر لات و قلچماقش زنی بسیار مهربان و خون گرم بود در طول این چند ماهی که اینجا بودند تنها کسی بود که در محل با آنها خوب برخورد کرده بود
سیاوش که میدانست دخترک شکایتش را پیش مریم ببرد روزگارش سیاه است پا پس میکشد و زمزمه ای زیر لبی اش به گوش دختر ها هم میرسد
_ بهم میرسیم سیندرلا خانوم بهم میرسیم 👻
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه سوال رمانش خوشگله؟!
اره