یکم فکر کردم و گفتم :
– نمی دونم . تا حالا نداشتم و دربارش هم حرف نزده بودیم .
– آهان.
روش رو برگردوند.
– الان حس می کنی راضی نیستی ؟
– الان مهم نیست چه حسی دارم .
– نه بگو.
– ولش کن.
– عههههه. لج نکن گفتم بگو.
یکم دست دست کرد و گفت :
– نمی دونم.. حس،خوبی نگرفتم.
– واقعا.
– آره تقریبا .
نمی دونستم چه ری اکشنی نشون بدم.
برای همین گفتم :
– خب حق داری .
به نظرم یه بار علی رو ببین .
بعد اگه خوشت نیومد و بازم سر حرفت بودی من ارتباطم رو باهاش قطع می کنم.
خوبه؟
مخالفت نکرد و این باعث رضایتم شد.
حس بهتری داشتم.
#462
اینکه روم حساس شده بود حس خوبی بهم داد.
ماشین رو روشن کردم و به طرف خونشون روندم.
جلوی در که وایسادم گفت :
– مرسی خیلی زحمت کشیدی.
لبخند زدم
– کاری نکردم . خوش گذشت؟
– آره.
– به منم.
لبخند زد و گفت:
– بیا تو.
– نه دیگه برم. دیر شده.
– میشه یه چیز بپرسم؟
– آره جانم.
– الان می خوای بری پیش علی؟
تو دلم خندم گرفت. چقدر حساس شده بود.
– نه پیش علی نمی رم. چطور؟
– هیچی همینجوری.
– باشه. فعلا خدافظ.
خواست بره که صداش زدم .
– مازیار؟
#463
برگشت.
– بله؟
– دوست دارم.
چهرش تغییر کرد. حس رضایت رو توی صورتش دیدم.
اما لبخند زدو بدون اینکه چیزی بگه پیاده شد.
و این بدجور بهم ضد حال زد. تا یکم بعد رفتنش همونجا موندم .
و بعدش راه افتادم. چرا اون نگفت؟
***
فکر اینک چرا نگفت دوست دارم داشت دیوونم می کرد.
با اینکه شاید خودم جوابش رو می دونستم.
چون فراموشی گرفته بود. چون منو یادش نمیومد.
چون حس هاش با هم قاطی شده بود.
ولی من بازم از رو نمی رفتم.
همش فکر منفی بهم می بافتم.
خونه که رسیدم بی حوصله رفتم توی اتاقم. و به علی زنگ زدم
جواب نداد و اینم بیشتر حالم رو گرفت .
دوست داشتم بگیرم چند ساعت بخوابم و به هیچی فکر نکنم.
نگاهم رو به شاخه گلی که برام گرفته بود دوختم و کم کم چشمام گرم شد
#464
**
– دختر پاشو. چقدر می خوابی.
– اه مامان ولم کن.
– میگم بلند شو عه. داره مهمون میاد.
تو خواب و بیداری گفتم:
– کی؟ الان چه وقت مهمونی رفتنه
– اگه بلند شی به ساعت نگاه کنی می فهمی وقت مهمونی هست یا نه.
عموت اینا دارن میان.
اولش نگرفتم. ولی بعدش که قیافه مازیار جلوم اومد سیخ سر جام نشستم .
مامانم داشت لباس های شسته شدم رو جدا می کرد و روی تخت می ذاشت.
– عمو اینا؟
– آره. گفتن کار داریم باهاتون. انشالله که خیره .
– نیست.
-چی؟
– هیچی هیچی. بذارید خودشون بیان.
– آره مازیار هم به سلامتی پیداش شده.
– عه
چشماش رو ریز کرد.
– باور کنم نمی دونستی؟
خیلی ضایع بودم برا همین گفتم:
– نه می دونستم
#465
– چه عجب یه بار ار ما چیزی رو پنهان نکردی.
نوچی کردم و گفتم :
– مامان مگه من چی ازتون پنهان کردم؟
با کنایه گفت:
– هیچی هیچی. .
فعلا بلند شو یه کمکی ام به من بده تا نیومدن
هوفی کشیدم و بلند شدم ..
مامان که رفت شماره مازیار رو گرفتم ولی جواب نداد.
بیخیال شدم و رفتم کمک مامان .
بعدش هم مشغول حاضر شدن شدم
بابا هم یکم بعد اومد و هممون منتظرشون نشسته بودیم .
زنگ در رو که زدن یهو تپش قلب گرفتم .
نمی دونم چرا. خیلی هیجان دیدارش رو داشتم.
زن عمو و عمو اومدن و سلام احوال پرسی کردیم . ولی هرچی منتظر شدم خبری از آقا مازیار نشد.
آخر مامانم از زن عمو پرسید که قانع شدم نیومده.
– مازیار کجاست؟
– یکم حال ندار بود . عذر خواهی کرد گفت نمیاد
#466
بدجور تو پرم خورد. یعنی چی که حال ندار بود نیومد ؟
چرا داشت اینجوری می کرد؟
یه صدایی تو دلم میگفت:
– خب دلارام شاید واقعا حالش خوب نبود.
ولی یه صداییم میگفت :
– نخیر . باید میومد. مگه اینجا می خواست چی کار کنه.
کلافه به جمع پیوستم.
اخمام رو تو هم کشیدم و مشغول پذیرایی شدم .
بابام و داداشش هم شروع به حرف زدن درباره کارو مشکلات زندگی کردن.
دوست داشتم به اتاق پناه ببرم که بحث جذاب شد.
بحث سمت مازیار کشیده شد
عمو با یکم مقدمه چینی شروع کرد به تعریف کردن ماجرا
اینک چی شده. یه مدت مازیار نبود و بعد هم با فراموشی برگشت .
قیافه مامان بابام دیدنی بود.
ولی من ری اکشنی نداشتم
#467
فقط تو فکر این بودم که چرا نیومد .
افکار مزاحم خیلی اذیتم می کرد
خودم خوب می دونستم الان نباید ازش توقع کنم.
ولی خب چه کنم که این ذهن همیشه به سمت منفی کشیده میشد.
دلم می خواست فقط زودتر تموم شه و من به اتاقم برم
قیافه مامان بابا هم که دیدنی بود.
انتظار نداشتن اون همه اتفاق برای زن عمو و عمو اینا افتاده باشه .
یکی دو ساعتی نشستن و حرف زدن بعد به بهونه مازیار پاشدن رفتن
به محض رفتنشون قبل اینکه توی اتاق بدم مامانم گفت:
– تو می دونستی ؟
بی حوصله جواب دادم.
– آره
بابام گفت:
– دختر نباید به ما میگفتی؟
موندم چی بگم. اصلا هم حوصله حرف زدن نداشتم .
برگشتم سمتشون.
-بابا زن عمو قسمم داد. گفت نمی خواست فعلا کسی چیزی بدونه
#468
– با کسی یا هرکسی بودیم؟
سرم رو پایین انداختم.
نمی دونستم چی بگم یا حق رو به کی بدم .
فقط سکوت کردم تا آروم شن و منم بتونم برم.
نوبت مامان بود که غر بزنه.
– اصلا دلارام خیلی عوض شده. دیگه انگار ما رو آدم حساب نمی کنه و باهامون راحت نیست
نوچی کردم و گفتم:
– مامان این چه حرفیه؟
– آره دیگه .هرچی میشه به همه میگی الا ما.
ما همیشه آخرین نفر باید همه چی رو بفهمیم
– من به کی گفتم؟
اصلا مگه با کسی در ارتباطم؟
میگم چون گفتن هیچی نگو نگفتم.
شما هم که دل خوشی از مازیار ندارید.
– نداشته باشیم .این موضوع مهمه.
– معذرت می خوام . جبران میشه.
– جبران رو واسه خودت نگه دار.
بابا گفت:
– ولش کن خانم .اذیتش نکن .حتما صلاح دونسته سکوت کنه
#469
– عه بابا.
– چیه دخترم ؟ چیز بدی که نگفتم . دارم ازت دفاع می کنم .
تو دختر عاقلی هستی. به سن و سالی هم رسیدی که دیگه نگیم نمی فهمه و بچس و…
قطعا تو اون موقعیت صلاح این بوده که حرفی نزنی.
اتفاقی هم نیفتاده. اگه زودتر می فهمیدیم هم کاری از دستمون بر نمیومد.
به قول خود تو دل خوشیم ازش نداریم. همونطور که تو هم نداری.
یه جوری شدم. اونا خبر نداشتن من تو دلم چه خبر بود.
فکر می کردن هنوز از مازیار خوشم نمیاد و ترجیح می دم ازش دور باشم
– پس هیچ فرقی نمیکنه. بهتره اعصاب خودمون رو برای اون پسره خرد نکنیم .
انشالله به زودی حافظش هم برمیگرده
هوفی کشیدم و با یه عذر خواهی سریع به اتاقم پناه بردم.
دوست نداشتم باز ری اکشنی نشون بدم که اوضاع رو خراب تر کنه
#470
با همون دلخوری که از مازیار داشتم خوابم برد.
***
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
توی خواب و بیداری فکر کردم الارمه. ولی داشت زنگ می خورد.
به صفحه گوشیم نگاه کردم.
مازیار بود.
چشمام رو مالیدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
تو همون فاصله اتفاقات دیروز یادم اومد و باز دلم گرفت
دو دل شدم که جوابش رو بدم یا ندم که تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
و بفهمم که چرا نیومد.
با صدایی گرفته و آروم جواب دادم.
– الو؟
با مکث جواب داد.
– سلام. خوبی؟!
ممنون .
سرد حرف می زدم.
– خواب بودی؟
– آره. زنگ زدی بیدار شدم.
– ببخشید. اگه خوابت میاد برو بخواب.
#471
– نه دیگه بیدار شدم.
– خوبی؟
– مرسی. فکر کنم پرسیدی.
– اها آره.
هیچی نگفتم .می خواستم دلخوریم رو نشون بدم.
– فکر کنم حوصله نداری. من بهتره قطع کنم .
هوفی کشیدم و گفتم:
– یعنی نمی دونی چرا اینجوری حرف می زنم ؟
یکم مکث کرد.
– نه. چی شده خب؟
بیشتر عصبی شدم.
– جدا نمی دونی؟!
– نه خب. بگو.
– چرا دیشب نیومدی؟
نفس صداداری کشید.
– حالم خوب نبود.
– چرا حالت خوب نبود؟
– بهم ریخته بودم. دارو هام منگم کرده بود.
#472
– اها.
– مشخصه ازم خیلی ناراحتی.
– نباشم؟
– میگم که. حالم خوب نبود. اصلا دست خودم نبود.
– باشه. دیگه گذشت. چه خبر؟
– خبری نیست جز همون حالاتی که گفتم.
بیشتر خبرا دست شماست.
– نه منم خبری ندارم.
فقط مامان بابام یعنی عمو و زن عموت خیلی تعجب کردن وقتی فهمیدن چه اتفاقی برات افتاده .
– خب… طبیعیه. من خودمم هنوز باورم نشده.
و اینکه ذهنم اینقدر خالیه اذیتم می کنه.
– با دکترت حرف زدی؟
– نه. حوصله ندارم.
– حوصله ندارم که نشد حرف. باید روال درمانت منظم انجام شه.
– فعلا امروز به گفته مادرم رفیق قدیمیم می خواد بیاد به دیدنم و حرف بزنیم.
دیگه حسش نیست دکتر هم برم .
– می دونستی قبلا خیلی فعال بودی ؟
ضربه به سرت تنبلت کرده
#473
– شک نکن دست خودم نبوده.
وگرنه خودمم دارم اذیت مشم
اهی کشیدم و گفتم.
– درست میشه بهش فکر نکن.
– راستی.
– بله؟
– قبل اون راستی … قبلا جانم نمی گفتی ؟
یهو با بهت و خوشحالی گفتم :
– یادت اومد؟
– یادم که نیومد ولی فکر کنم دو نفر که همو دوست دارن با محبت بیشتری با هم حرف می زنن.
با خنده لب گزیدم.
– فکر کنم کلا امروز از دنده چپ پاشدم
– مطمئن باشم از من دل چرکین نیستی ؟
یکم شیطنتم گل کرد.
– ام بذار فکر کنم.
منتظر بود و فقط صدای نفس هاش میومد .
اینقدر هیچی نگفتم که گفت:
– الو، پشت خطی؟
#474
خندم گرفت.
– شاید.
– چی شاید ؟
– خب شاید.
– بازیت گرفته دختر جان ؟
– عه از کجا فهمیدی .
اونم بی حال خندید.
– بگو ببینم ناراحتی یا نه.
– ام … شاید.
– عجب.
– مش رجب.
– جدی میگم
ناراحتی؟
– خب مثلا اگه الان ناراحت باشم چی کار می کنی؟
– نمی دونم.
– خب پس نپرس.
– تو بگو. چرا لوس می کنی خودتو.
– خب من لوس می کنم تو نازمو بخری.
– ناز بخرم ؟
– اوهوم. چیز عجیبیه؟
– شاید.
حرصی شدم .
– مازیار.
بلند خندید. دلم برای خنده های اون شکلیش تنگ شده بود
#475
خندهش که قطع شد خیلی یهویی گفت:
– کی همو ببینیم؟
به وجد اومدم.
– نمی دونم.
کی ببینیم؟
– امروز عصر خوبه؟
– خوبه. کجا بریم.
– اینو تو باید بگی .
-بذار بیام دنبالت یه فکری می کنیم .
– فکر خوبیه.
گوشیو که قطع کردم با انرژی بیشتری بلند شدم.
رفتم دوش گرفتم و یکم به خودم رسیدم
تصمیم گرفتم یه آرایشگاه هم برم .
خیلی وقت بود اصلاح نرفته بودم.
تا همون عصر سرگرم خودم بودم و عصر حاضر شدم و رفتم دنبالش
مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار باهام قهره .
باید از دل اونم در میآوردم.
وقتی رسیدم مازیار هم حاضر بود.
این بار از دفعه قبل خیلی شیک و پیک تر شده بود.
مشخص بود خیلی به خودش رسیده
#476
نمی تونستم چشم ازش بردارم. خیلی جذاب شده بود.
اونم وقتی سوار ماشین شد و سلام کرد نگاهش روم زوم موند.
هر دو محو تماشای هم شده بودیم.
نه من از اون چشم بر می داشتم نه اون از من.
در آخر وقتی یه ماشین با سرعت از کنارمون رد شد به خودمون اومدیم.
اون زودتر گفت:
– تغییر کردی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
– خوشگل شدم؟
– بودی. خوشگل تر شدی.
دلم از تعریفش قنج رفت.
یکم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم :
– تو هم که حسابی به خودت رسیدی .
دستی به لباسش کشید.
– آره دیگه. از شلخته بودن خسته شدم .
گفتم یه صفایی به خودم بدم.
– خوب کردی.
– خب کجا بریم؟
یاد یه جایی افتادم که همش باهم می رفتیم .
لبخند مرموزی زدم و گفتم :
– بشین تا ببرمت یه جای خوب
#477
رفتیم یه پارکی که کنار دانشگاه بود و همیشه با هم می رفتیم.
پیاده که شدیم گفتم :
– اینجا رو یادت میاد ؟
مرموز نگاهم کرد و گفت :
– نه. اینجا جای خاصیه.
– آره خیلی خاص.
پاتوق همیشگی مون.
ساختمون دانشگاه هم بهش نشون دادم و گفتم:
– اونجا درس می دادی.
چند لحظه به ساختمون نگاه کرد و بعد گفتم:
– خب بریم یه دوری تو پارک بزنیم .
هیچی نمیگفت .انگار داشت فکر می کرد.
منم موقع قدم زدن چیزی نگفتم تا تو حال خودش باشه .
خودمم خاطرات قشنگمون رو مرور کردم
با یاد آوری هر کدومشون لبخند رو لبم میومد.
یهو گفت :
– به چی می خندی؟
#478
-هیچی.
– آدم به هیچی نمی خنده.
– یاد یه خاطره افتادم.
– چه خاطره ای؟
مشترک ؟
– اوهوم.
– خب تعریف کن . شاید منم یادم اومد .
امیدی نداشتم که یادش بیاد ولی شروع کردم به تعریف کردن.
– یه روز بعد دانشگاه اومدیم اینجا.
من شیطنتم گل کرده بود.
خسته و گرسنه هم بودم.
گفتم بریم دم آب خوری آب بخورم
کنارم وایساده بودی.
آب که خوردم گفتم:
– همش پنج دقیقه وقت داری بهم یه چیزی بدی بخورم وگرنه خیست می کنم
بهت امون ندادم.
شروع کردم به شمردن و بگو کجاتو خیس کردم ؟
همون جایی که همه فکر کنن خودتو خیس کردی.
#479
مازیار چشم هاش درشت شد و لب گزید.
– جدی؟
معلوم نیست تا الان چه بلاهایی سرم آوردی.
خندیدم و گفتم :
– اوووو تا دلت بخواد.
– خدا رحم کنه پس بهم.
– نگران نباش. باهام کنار اومدی.
– جدی؟
الکی که نمیگی؟
– کاملا جدی.
– عجب.
خندهم با یاد اوریش شدت گرفت
– به چی می خندی؟
– یاد اون زمان که میفتم…
هنوز جملم کامل نشده بود که یهو داد زد.
– دلارام اومد اومد.
وایسادم و با تعجب نگاهش کردم.
– یا خدا چی اومد؟
هرکی دور و برمون بود با تعجب نگاهمون می کرد.
مازیار نگاهش روی آب خوری بود.
– یادم اومد.
– چی یادت اومد؟!
– همون صحنه.
– کدوم؟
#480
– آب خوری .
صدای خنده هات. اینکه منو خیس کردی….
به گوشام اعتماد نداشتم.
باورم نمیشد که بالاخره یادش اومد.
– ج…جدی میگی مازیار ؟
خودش هم متعجب و خوشحال بود.
– آره. دیدم اون صحنه رو.
حتی لباس کرم تنم بود.
من دقیق یادم نبود که چی تنش بود اما خب مازیار یه کت کرم رنگ داره
و این یعنی واقعا یادش اومده.
از فرط شادی کنترلم رو از دست دادم و خودمو توی بغلش انداختم.
اونم که از من خوشحال تر دستشو دورم حلقه کرد
هرکی رد مز شد با تعجب نگاه می کرد ولی مهم نبود.
مهم ما بودیم که خوشحال بودیم.
– وای خدایا شکرت. این خیلی خوبه مازیار.
اون هیچی نمیگفت .
ازش جدا شدم.
چشماش و لبش می خندید و داشت نگاهم می کرد.
– فکر کن فکر کن. دیگه چی یادت میاد؟
یعنی الان منو یادته ؟
#481
خندید.
– نه.
دکتر هم که گفت. صحنه ها تکی تکی یادم میاد.
و معلوم نیست کی یهو حافظه برگرده.
شاید هم ابنقدر باید صبر کنم تا همین صحنه های کوچیک کوچیک پازل ذهنم رو کامل کنن.
یکم پکر شدم ولی در کل همچنان حالم خوب بود.
– اشکال نداره.صبر می کنیم هرچی لازم باشه
همینم خیلی خوبه. وای خدایا.
باید زنگ بزنیم به مامانت بگیم
– میگیم.
رفتم خونه بهش میگم.
بذار از با هم بودن لذت ببریم.
چنان دلم قنج رفت که نیشم تا بناگوش باز شد.
خودش دستش رو دراز کرد و دستمو گرفت .و به قدم زدن ادامه دادیم
نگاهش خیره به زمین بود و با لبخند محوی انگار داشت فکر می کرد.
منم که نیشم از خوشحالی جمع نمی شد .
بازم فضولیم گل کرد و گفتم:
– به چی فکر می کنی؟
#482
– به اون صحنه
– هنوز تو فکرشی ؟
نگاهم کرد.
– پس چی.
اولین صحنه بعد فراموشی یادم اومده.
– چه حسی داری نسبت بهش.
اصلا می تونی چیزی حس کنی؟
– آره.
حس خوبیه.
یه جور آرامش خاص.
لبخند روی لبم تشدید شد.
– جدی؟
با حالت خاصی نگاهم کرد و لبخند زد.
– اوهوم.
حس می کنم هرچی می گذره بیشتر دارم پی می برم که پیوند میون قلب هامون خیلی عمیق بوده.
منو میگی، اونجا نزدیک بود از فرط خوشحالی پخش زمین،شم.
هر دو ناخودآگاه ایستادیم.
و به هم زل زده بودیم.
انتظارشو نداشتم ولی یهو خم شد و محکم بغلم کرد
#483
غرق حس خوب شدم.
اون لحظه اگه دنیا هم بهم می دادن عوضش نمی کردم .
خیلی دلم برای اون آغوش تنگ شده بود.
انگار برامون هم مهم نبود که مردم می رن و میان.
من خودم همیشه رو اون مسئله حساس بودم.
دوست نداشتم توی محیط اجتماعی توجه جلب کتم .
ولی میگم که جدا اون لحظه هیچی مهم نبود.
هیچی! فقط مازیار مهم بود.
امیدوار بودم زودتر کل حافظش برگرده.
اونوقت خیلی زودتر و راحت تر می تونستیم یه تصمیم اساسی برای زندگی مون بگیریم .
***
مازیار خیلی رفتاررهاش بهتر و صمیمی تر شده بود.
انگار داشت با اینکه حافظهش رو از دست داده کنار میومد و جای گوشه گیری زندگی می کرد.
و این رضایت همه رو جلب کرده بود از جمله من.
بیشتر تایم هامون با هم می گذشت.
و واقعا از کنار هم بودن خوشحال بودیم.
#484
هرچی می گذشت صمیمی تر می شدیم.
و من تنها نگرانی و دغدغه فکریم این بود که بتونم خانوادم رو راضی به این وصلت کنم.
مطمئن بودم که بابام مخالفت می کنه.
حق هم داشتن.
اونا جور دیگه درباره مازیار فکر می کردن.
و قطعا نگرانم بودن.
دوست نداشتن اذیت بشم .
مامانم هم همینطور.
باید مینشستم و باهاشون سر فرصت درباره این موضوع حرف می زدم.
باید میگفتم مازیار اونی که فکر می کردن نیست.
چیزی که مرددم می کرد این بود که مازیار قبل رفتن قسمم داددکه به هیچ کس نگم
نگران بودم بگم و بعد برگشت حافظش شاکی بشه.
و با گفتنم کارشو خراب کتم.
مونده بودم سر دوراهی.
چند وقتی بود سر همین موضوع بهم ریخته بودم.
و وقتی مازیار متوجه حالم شد یه روز که رفته بودیم بیرون پرسید.
– چند وقتیه حس می کنم خوب نیستی.
چیزی شده؟
#485
اولش مقاومت کردم.
آه کشیدم .
– هیچی.
– الکی نگو
اگه نمی خوای بگی بگو نمی خوام بگم.
ولی نگو هیچی.
نگاهش کردم.
– خب چرا. فکرم مشغول یه چیزیه.
– دوست داری بگی چی؟
– خب. تو که هنوز حافظت برنگشته.
ولی خب بهت که گفتم.
بعد اون اتفاقاتی که افتاد خانوادم با ازدواج من و تو به شدت مخالفن.
– یعنی…. الان فکرت درگیر اینه؟
– درگیر اینکه چه جوری بهشون بگم من و تو اوکی شدیم .
– خب … به نظرم صبر کن تا من باهاشون صحبت کتم.
– فکر نکنم تاثیری داشته باشه.
– از کجا اینقدر مطمئنی؟
خب من الان مسلما نمی تونه اونجور که باید حرف بزنه.
ولی اگه صبر کنی تا حافظم برگرده …
#486
دیدم ساکت شد.
– چی شد؟ ادامش؟
– یه لحظه به این فکر کردم که اصلا چرا باید صبر کنی.
– منظورت چیه؟
نگاهم کرد.
یه مدل خاص.
– میشه حرف بزنی مازیار ؟
– دلارام… تو… از بودن با من خوشحالی؟
– خب معلومه که اره
این دیگه چی بود گفتی؟
– به این فکر کردم که تو کل عمرت رو برای من صبر کردی.
طبق گفته هات.
و من الانم دارم بهت میگم صبر کن.
این به نظرم بی انصافیه.
– یعنی چی اخه این حرفا چیه می زنی مازیار.
مگه کسی منو مجبور کرده که صبر کنم یا عاشق باشم یا نباشم
#487
– نه خب ولی…
– دیگه ولی و اما نداره. من باهاتم چون دوست دارم .
چون خواستم که بمونم.
اگه نمی خواستم بعد اون کشمکش ها هیچ وقت قبول نمی کردم.
تو قبل رفتن بهم گفتی که تا برمیگردی فکرام رو بکنم و تصمیم نهایی رو بگیرم .
منم فکر کردم و تصمیم خودم رو گرفتم.
هیچ اجباری هم در کار نبود.
پس الان جای این حرفا دنبال راه حل باش.
پوفی کشید.
– مطمئنی؟
– مطمئن مطمئنم.
با تردید گفت:
– یه چیز بگم؟
– بگو.
یهو سرشو برگردوند.
– نه نه ولش کن.
– عه
تو هم که داری مث خودم رفتار می کنی.
بگو ببینم.
– نه
– مازیار !
#488
– باشه میگم.
من مطمئن باشم که تو حسی به اون پسره علی نداری؟
چند لحظه با بهت نگاهش کردم.
خندیدم و گفتم :
– آخه چرا همچین فکری کردی؟
دستی به موهاش کشید .
– نمی دونم چرا فکرش ولم نمی کنه.
– شاید بخاطر اینکه تصوری ازش نداری یا تصور غلطی داری.
به نظرم نیازه که همو ببینید.
– نه نیاز نیست.
– لج نکن.
بذار بهش زنگ بزنم .
خیلی وقته ازش خبری ندارم .
وقتی گوشیم رو در آوردم اخمای مازیار تو هم رفت.
دستش رو گرفتم و قبل تماس جوری که احساس آرامش و اطمینان بهش بدم گفتم:
– مازیار
قسم می خورم که من جز تو به هیچ بنی بشری علاقه ندارم.
علی برام نقش یه راهنما رو داشت.
یه دوست خوب و حمایت گر
#489
– ولی اون خواستگارت بوده .
– خب باشه .
با عشق که جلو نیومده.
انتخاب خانواده ها بوده.
– مطمئنی که حس اون هم به تو همین حسه؟
– آره مطمئنم مازیار.
الان هم زنگ می زنم یه قرار بیرون سه تایی می ذاریم تا تو هم مطمئن شی.
خوبه؟
در ضمن حتی اگه ازش خوشت نیومد و به هر دلیلی نخواستی این ارتباط ادامه پیدا کنه من بهش میگنم .
– واقعا این کارو می کنی؟
خندیدم.
– چرا نکنم؟ تو تنها مرد زندگی منی.
اون کمکم کرد دمش گرم.
نهایت یه جوری براش جبران می کنم..
ولی قرار نیست تو رو بخاطر مرد های دیگه ناراحت کنم.
همونطور که تو این کارو نمیکنی.
انگار خیالش راحت شد
دستم رو نوازش کرد و منو به آغوش کشید.
#490
جلوی خودش با علی تماس گرفتم
بعد کلی بوق جواب داد.
صداش گرفته بود..
– الو؟
– الو سلام علی خوبی؟
– مرسی. تو خوبی؟
– هی بد نیستم.
جانم ؟
– می تونی صحبت کنی؟
– آره بیکارم جانم.
– میگم می خواستم اگه بشه با هم بریم بیرون ..
– حتما.
من که همیشه برای دیدن تو وقت دارم و مشتاقم.
– خداروشکر.
مرسی ازت.
خیلی مشتاقم تو و مازیار رو باهم آشنا کنم.
دیدم چند لحظه صداش نیومد.
– الو علی هستی؟
– آره هستم.
مازیار هم میاد؟
– آره دیگه.
مشکلی داره؟
– نه نه چه مشکلی.
#491
از مدل حرف زدنش تعجب کردم.
هیچ وقت اینجوری نبود.
اون که خودش گفته بود مشتاقع مازیار رو ببینه
پس چرا اونجوری رفتار کرد.
– پس می بینیمت
– کی و کجا ؟
– ام بذار یه صحبت با مازیار کنم خبر می دم.
نفس صداداری کشید.
– باشه منتظرم.
روز بخیر.
– روز تو ام بخیر.
گوشی رو که قطع کردم مازیار با یه لبخند ملایم نگاهم کرد و گفت :
– فکر کنم خیلی از حضور من استقبال نکرد
خواستم جمعش کنم .
– نه بابا.
این بشر کلا اینجوریه.
اگه حواسش سر جاش نباشه یا سرش شلوغ باشه اینجوری گیج می زنه.
#492
ولی خودم خوب فهمیده بودم که واقعا یه چیزیش هست .
***
قرارمون رو تنظیم کردیم و بالاخره اون دو تا با هم رو به رد شدن.
استرس داشتم و اتفاقا بجا هم بود.
چون مثل دو تا رقیب با هم برخورد کردن.
مشخص بود رفتار هاشون کاملا نمایشیه.
و تعارف هایی که تیکه پاره می کنن هیچ کدوم واقعی نیست.
با هم رفته بودیم یه سفره خونه سنتی.
من و مازیار یه سمت تخت نشسته بودیم علی هم سمت دیگه
برخلاف همیشه که نگاهش با نفوذ و پر اعتماد به نفس بود این بار اصلا یه جای دیگه سیر می کرد.
حواسش به همه جا بود الا ما.
و بالاخره مازیار سکوت رو شکست و گفت:
– چطورین علی آقا. تعریفتون رو خیلی از دلارام جان شنیده بودم
#493
علی نگاه عمیقی بهم انداخت اما معنیش رو نفهمیدم.
– دلارام خانم لطف دارن .
همچین اش دهن سوزی نیستیم والا.
– تفرمایید این چه حرفیه
ماشاالله خوش تیپ خوش بر و رو خوش قد و بالا.
علی خندید.
اما خندش مصنوعی بود.
نمی دونم چرا داشت اینجوری می کرد.
ما که مشکلی با هم نداشتیم .
توی صحبت هامون حتی هیچ وقت نسبت به مازیار هیت نداد
ولی داشت جوری رفتار می کرد که انگار به زور اومده و هیچ میلی به هم نشینی نداره.
فکرم مشغول شد
ولی برای اینکه جو عوض شه گفتم :
– خب چی می خورید سفارش بدیم؟
مازیار خندید و گفت:
– گشنگی داره فشار میاره نه؟
الکی گفتم:
– آره. هی حرف می زنید خب گشنم شد
#494
منو رو که گارسون آورد و خواستیم انتخاب کنیم علی یهو رو بهم گفت:
– تو که همون همیشگی رو میخوری.
خندیدم و گفتم:
– یادته ها.
– پس چی.
وقتی برگشتم مازیار رو نگاه کردم نگاهش با اخم محسوسی روی منو بود و کاملا مشخص بود که از مکالمه بینمون خوشمون نیومده.
برای اینکه جو عوض شه و بهش اهمیت بدم گفتم:
– تمام سلیقه و مزاج منو می دونی ولی حیف که یادت نمیاد.
همون همیشگی کباب برگه.
با دوغ.
چیزی که جفتمون عاشقشیم.
مازیار یکم بی میل نگاهم کرد.
– عه؟ پس منم دوست دارم.
همینو بگیریم پس
آقا علی شما چی؟
– برا منم برگ بی زحمت .
خواست بلند شه که یکم با علی تعارف تیکه پاره کردن.
آخرش علی رفت
#495
رو کردم به مازیار و گفتم :
– خوبی؟
اولش نگاهم نمی کرد.
– اوهوم.
– الکی نگو. من می شناسمت.
– ولی من نه!
– تو چی نه؟!
نگاهم کرد.
– نمیشناسمت.
جدای از اینکه حافظه یاری نمی کنه حسم بهم می گه تو اینجوری نبودی.
– چه جوری نبودم مازیار؟
به سمتی که علی رفته بود نگاه کرد.
– شاید بگی الکی حساسی یا هرچی ولی رفتار های علی میگه که تو رو دوست داره
و از اینکه کنار منی حالش اصلا خوب نیست.
نمی دونستم چی بگم
شوکه شدم.
رفتار های علی که عجیب بود.
ولی اینکه مازیار همچین برداشتی کرده بود عجیب تر بود.
#496
– نه مازیار اشتباه می کنی.
پوزخند زد.
– باشه من اشتباه می کنم.
صبر کن تا به خودت ثابت شه.
– ولی علی مثل داداشمه.
– مثل داداشته. ولی داداشت نیست
و این حس توعه.
قرار نیست حتما اونم اینجوری فکر کنه مگه نه؟
فکرم مشغول شد
اگه حق با مازیار بود چی؟
یعنی زیاد از حد بهش نزدیک شده بودم؟
– نمی دونم چی بگم. گیجم کردی.
– هیچی نگو.
به چیزیم فکر نکن.
تا امروز به خوبی و خوشی تموم شه بره .
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم.
علی رو هم دیدم که از دور داره میاد..
واقعا هم اوکی نبود.
دوست داشتم با هم تنها شیم تا راحت باهاش حرف بزنم و ببینم چشه.
ولی خب این مازیار رو حساس می کرد
#497
نشست و گفت:
– یه ربع دیگه میاره.
مازیار تشکر کرد.
– مرسی علی آقا.
به زحمت افتادید.
– چه زحمتی.
همون موقع تلفن مازیار زنگ خورد.
با اجازه ای گفت و بلند شد رفت.
و این بار من و علی تنها شدیم .
نگاهش کردم.
اوا سرش پایین بود.
ولی بعدش اونم بهم چشم دوخت
همیتجور فقط زل زده بودم بهش بلکه چیزی از نگاهش بفهمم
اما متوجه نمیشدم
خیلی گنگ بود
آخرش گفتم:
– چته علی؟
خودشو به اون راه زد
– چمه؟
– خودتو به اون راه نزن. می فهمی منظورم چیه.
– نه واقعا.
آخه یعنی چی چته؟
#498
هوفی کشیدم و گفتم:
– عجیب شدی.
یه جوری رفتار میکنی. مثل همیشه نیستی.
و انگار به زور داری مازیار رو تحمل می کنی.
خیلی معمولی گفت:
– همچین چیزی نیست.
مشخص بود الکی میگه.
– علی!
– بله دلارام؟
بهم برخورد.
– هیچی.
باشه. حق با توعه
کلافه پوف کرد.
– نمی دونم خودمم چمه.
ولی در کل مهم نیست.
یکم بهم ریختم.
ببخشید اگه نتونستم کنترل کنم و شما هم فهمیدید
– دلیل اشفتگیت رو نمی دونی؟
شاید سی ثانیه عمیق نگاهم کرد.
بعد چشم هاشو بست و گفت:
– نه. نمی دونم.
باورم نشد.
– خیله خب. اذیتت نمی کنم
امیدوارم زودتر خوب شی.
– نمیشم.
– علی؟
– ولش کن. بگذریم کلا.
مازیار خوبه؟ کنار میآید ؟
#499
یکم خیره نگاهش کردم.
– آره شکر خدا خوبه.
– خب خوبه.
تو چی؟ از شرایط راضی ای؟
پشیمون نیستی؟
– نه.همه چی عالی.
– بازم شکر.
و با لبخندی صحبتش رو تموم کرد.
من مطمئن بودم این حال علی طبق حرف مازیار یه ربطی به من داره .
باید بعدا گیرش میآوردم و تخلیه اطلاعاتیش می کردم.
مازیار اومد و اون دو تا مشغول صحبت های روزمره شدن
انگار علی اینجوری می خواست بحث رو منحرف کنه.
و بگه چیزیش نیست و مشکلی با مازیار نداره.
ولی من می شناختمش.
در هر صورت دیگه چیزی نگفتم
فقط یا خودم میگفتم ای کاش نمیومدیم بیرون .
البته بد هم نشد.
حداقل یه سری چیزا برام معلوم میشد.
#500
بعد خوردن غذا علی فوری به بهونه کار رفت و من و مازیار موندیم .
قبل رفتن هم خود علی به اصرار رفت و غذا ها رو حساب کرد.
وقتی که رفت، مازیار رو کرد بهم و گفت:
– ادم عجیبی بود.
در تایید حرفش سر تکون دادم.
– ازش خوشت نیومد؟
شونه بالا انداخت .
– راستش رو بخوای سر همون چیزی که بهت گفتم خیلی حس خوبی بهش ندارم.
مگر اینکه خلافش ثابت شه.
منم بدجور فکرم مشغول شده بود.
توی سکوت مشغول بازی با انگشت های دستم بودم که دستش رو رو روی دستم احساس کردم .
سر بلند کردم و لبخندی بهش زدم.
اونم لبخند رو لبش بود.
خودم شروع کردم و گفتم:
– مازیار من اصلا متوجه نشده بودم که علی بهم…
نذاشت جملهم رو کامل کنم
#501
– ولش کن . دربارهش حرف نزنیم.
– من … اگر مطمئن شم که خبریه ارتباطم رو باهاش قطع می کنم .
لبخند زدو بغلم کرد.
ولی چیزی نگفت.
یکم توی همون حالت موندیم و ما هم بلند شدیم
***
از اون دیدار دو سه روز گذشت و خبری از علی نبود.
تقریبا هر روز با مازیار بیرون می رفتم و وقت می گذروندم.
و خوش بودم. اما خیلی فکرم مشغول شده بود.
مشغول علی.
برا همین تصمیم گرفتم برم دفترش و باهاش صحبت کنم
یه روز بی هوا بلند شدم رفتم ..
جلسه داشت و یکم منتظر نشستم.
بعد جلسه منو به اتاقش دعوت کرد و با هم تنها شدیم
حالش می شد گفت بهتره و مثل اون روز برخورد نکرد
اما باز هم عین سابق نبود
وقتی نشستیم گفت:
– چه خبر؟ از اینورا دلارام خانم ؟
– خبرا که پیش شماست .
– نه والا خبری نیست.
سرگرم کار و زندگی ایم.
– فقط؟
– فقط.
– چرا یه جوری شدی علی؟
– چه جوری شدم؟
– عجیب غریب.
– از چه نظر؟
– دیگه باهام مثل سابق نیستی .
– خب… دیگه الان ماجرا فرق می کنه دلارام.
تو داری ازدواج می کنی.
– چه ربطی داره؟ ارتباط ما مگه اصلا به این ربط داشت؟
تو که می دونستی من و مازیاررهمو دوست داریم و قصدمون ازدواجه
– آره ولی انگار خودم رو به نفهمی زده بودم.
– یعنی چی؟
پوفی کشید و کلافه گفت:
– ولش کن دلارام. چی کار داری آخه؟
#503
– یعنی چی چی کار داری علی؟ مثلا ما دوست بودیم
تمام مدت که مازیار نبود تو راهنمای من بودی.
حالا چی شد ؟
چرا اینجوری رفتار می کن؟
یکم مکث کرد و گفت:
– فکر کنم به نفع همه ماست که این ارتباط رو ادامه ندیم.
شوکه شدم . فقط نگاهش می کردم. کلافه سرشو انداخت پایین.
باز نگاهم کرد. این بار با تاثر.
– از من ناراحت نشو دلارام.
ولی باور کن این بهترین کاره.
دلخور بلند شدم. خواستم برم سمت در که صدام زد.
– دلارام نرو!
بدون اینکه برگردم گفتم:
– مگه نگفتی ادامه ندیم؟ خب نمی دیم.
دیگه چرا بمونم؟
– اینجوری نرو.
موندم چی بگم. خیلی گیج و عصبی بودم.
فقط پرسیدم.
– یه سوال.
بعدش دیگه تموم.
– بپرس.
برگشتم سمتش. یکم تو چشمهاش خیره شدم و گفتم :
– دوستم داری؟
#504
هیچی نمیگفت.
فقط داشت نگاهم می کرد.
وقتی انتظارم طولانی شد گفتم :
– نمی خوای جواب بدی؟
– چی بگم آخه؟
جوابم رو تقریبا گرفتم.
لبخند زدم و گفتم:
– هیچی. جوابم رو گرفتم.
من فکر می کردم ما واقعا دوستیم . دوست معمولی.
اما انگار اینجوری نبود.
من اشتباه می کردم.
و این اشتباه تقصیر تو بود.
نمی دونم
شاید هم تقصیر خودم بود که راحت اعتماد کردم
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
– به هرحال. تموم شد دیگه. امیدوارم موفق باشی.
درو باز کردم.
صدام زد.
– دلارام.
چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم.
پایین شرکت که رسیدم شمارهش رو هم پاک کردم و کلا علی رو برای همیشه از زندگیم کنار گذاشتم .
#505
**
چند روزی زمان برد تا با خودم و نبود علی و اتفاقاتی که افتاد کنار بیام. ولی بالاخره تموم شد.
به مازیار هم ماجرا رو گفتم.
اونم تمام مدت سعی داشت آرومم کنه. هنوز حافظهش بر نگشته بود و خودش هم دیگه کلافه شده بود.
در هفته دو سه باری هم رو می دیدیم. گاهی هم بیشتر
توی اون مدت شروع کرده بودم رو مخ مامان کار می کردم که نظرش نسبت به مازیار عوض شه.
خیلی نامحسوس. براش عجیب بود که چرا نظرم عوض شده و دیگه از مازیار بدم نمیاد.
همشم سعی داشت بفهمه چه خبره.ولی من مراقب بودم نم پس ندم.
دوست داشتم برم سر کارو سرگرم شم.
می تونستم مطب بزنم اما خب بودجهشو نداشتم.
باید می رفتم جایی استخدام میشدم تا روزی که بتونم خودم برای خودم جایی رو بگیرم .
در به در دنبال کار بودم.
هرجا می رفتم سر می زدم با هم به توافق نمی رسیدیم.
#506
دیگه کاملا اعصابم رو داشتم از دست می دادم.
ناامید از یه جای دیگه که برای کار رفته بودم داشتم بر میگشتم که گوشیم زنگ خورد.
بی حوصله به صفحهش نگاه کردم. مازیار بود.
یکم از اون حجم بی حوصلگی کم شد و جوابش رو دادم.
– الو؟
– سلام عزیزم خوبی؟
– سلام قربونت تو خوبی؟
– عالی. چه خبر؟
یکم عجیب صحبت می کرد.
یاد قبل فراموشیش افتادم.
لحنش شبیه اون موقع شده بود.
– سلامتی. اومده بودم برای کار.
– خب نتیجه؟
پوفی کشیدم.
– نشد.
– عیب نداره فدای سرت. چیزی که زیاده کار.
از خداشون هم باشه خانم مشاوری به این خوبی بخوان استخدام کنن.
خندیدم.
– اینو بهشون بگی همون اول پرتم می کنن بیرون.
#507
– فدای یه تار موی گندیده پرنسس زشتم! خودم برات مطب می زنم.
شوکه شدم! چی گفت؟ اون جمله تقریبا جزو تیکه کلام های مازیار بود که قدیما همش بهم میگفت.
هروقت چیزی میشد میگفت فدای یه تار موی گندیده پرنسس زشتم. یادمه بخاطر لفظ زشت کلی هم غر می زدم.
ولی اون لحظه دلم قنج رفت و زبونم لال شد.
– الو؟ هستی دلی؟
دلی.. دلی هم صدام می زد. این یعنی اینکه ….
با بهت لب زدم.
-مازیار؟
– جون دلم دلی من؟
تمام تیکه کلام هاش همون بود.
زدم بغل تا بتونم حرف بزنم. لکنت گرفته بودم.
– تو حافظهت برگشت؟؟؟
خندید.
– آره نفسم. برگشت. بالاخره برگشت. بالاخره همه چی یادم اومد.
با شوق جیغ کشیدم .
– وای خدایا شکرت شکرت خدایا. باورم نمیشه
– من خودمم هنوز باورم نشده
#508
– آخه چه جوری؟
– یهو. مثل یه معجزه. هرچی بود یادم اومد.
با تداعی یه صحنه قدیمی.
– اصلا نمی تونم هضم کنم. خوابم یا بیدار.
حس می کنم بهترین خبر دنیا رو بهم دادن.
– باور کن خودمم باورم نمیشه. اولین نفر هم بعد مامان به تو گفتم.
– اصلا روزم ساخته شد. دلم می خواد گریه کنم.
– عه عه گریه نه. فقط بگو کجایی.
بیام دنبالت.
– ماشین دارم. صبرکن خودم بیام.
– باشه.
با شوق قطع کردم و به سمت خونشون تغییر مسیر دادم.
تو دلم عروسی بود.
این بهترین اتفاق بود که مازیار حافظهش رو بالاخره به دست آورد.
***
چند ساعت باهم گشتطم و گفتیم و خندیدیم.
واقعا شده بود همون مازیار سابق و من از کنارش بودن خیلی بیشتر داشتم لذت می بردم
غصه کار و همه چی هم یادم رفت.
#509
چند روز دیگه هم که سپری شد مازیار به اصرار گفت زودتر با خانواده هامون صحبت کنیم و تا باز چالش جدیدی برامون پیش نیومده عقد کنیم.
منم مخالفتی نداشتم. اتفاقا از خدام بود.
فقط نگران شرایط شغلیش بودم که گفت:
– ببین دلارام. من دیگه بخوام هم نمی تونم از این کار بیرون بیام.
مگر اینکه خودمو به دیوونگی بزنم یا این فراموشیم رو ادامه بدم.
که دیر یا زود معلوم میشه.
اگر حس می کنی زندگی با آدمی مثل من برات سخته ، بهم بگو. مطمئن باش می رم و پشت سرمم نگاه نمی کنم.
برای من ارامش و خوشبختی تو هم شرطه.
نمی خوام خودخواه باشم.
حرفاش باز یک هفته ای منو به فکر فرو برد و همه چی رو سبک سنگین کردم.
و در نهایت به این نتیجه رسیدم که نمی تونم ازش دور بمونم . و در نهایت مازیار رو همون شکلی پذیرفتم.
#510
با کلی اصرار های زن عمو و ورد خونی های من دم گوش مامانم در نهایت بعد از یک ماه اجازه گرفتن بیان خواستگاری.
خدا می دونه راضی کردن بابام چقدر سخت بود.
وقتی اومدن انگار اون کوه یخ بینشون شکسته شد و جو از اون سنگینی در اومد.
مازیار جلوی همه قسم خورد که مراقبمه و خوشبختم می کنه.
و کلی زور زد تا دل بابام رو به دست بیاره.
بابام انگار راضی شده بود اما هنوز شک داشت و دست دست می کرد
بعد از اینگه خودم وخودش هم با هم حرف زدیم و از تصمیم من مطمئن شد رضایتش رو اعلام کرد.
و بالاخره من و مازیار بعد از سالیان سال کشمکش و مشکل، به عقد هم در اومدیم.
روز عقدم بهترین روز زندگیم بود.
روز وصال. روزی که همه عمر دنبالش بودم.
و این پایان فصلی از زندگی ما و شروع فصل زندگی مشترکمون شد.
پایان❤️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 22
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه خوب که تموم شد لطف کنید بوی خاطرات رمان لیلی امیرحسین هم بزارید توسایت
چه خوب که بعد از مدتها یه شبه تمومش کردین ممنونم
خیلی این رمان رادوست داشتم لطف کردین که آخرش راگذاشتین
تموم شدوآبکی ترین خسته کننده ترین وحوصله سربرترین رمانی که بیخودی کشش دادن بود اشتباه بودخوندنش وقتم تلف شد
سلام خوبی ادمین جان🙂🍃💖
این رمانم تموم شد میشه رمان گاهوک و بزاری دیگه ؟؟؟🙂🌱
سلام عزیزم ،،،اونو نویسنده نذاشت بزارم ادامشو
سلام.لطف میکنید به این نویسنده بگید رمان لیلی امیر حسین بزاره توسایت