_ الان که دیگه به ثبات رسیدی.
تکلیف زندگیت معلوم شده
مدرکت رو گرفتی.
داری واسه کار اقدام می کنی.
دیگه مشکل چیه
الحمدلله که با حال روحیت هم کنار اومدی
خواستم بگم نه کنار نیومدم. ولی پشیمون شدم.
بهتر بود اونا رو کمتر درگیر کنم.
سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشیدن و گفتم :
درسته.
یکم دیگه که با خودم خلوت کنم درست میشه.
_ نه دیگه. اونجوری ممکنه به خلوت خودت عادت کنی.
و دیگه بیرون نیای
_ خب مشکلش کجاست؟ مهم اینه از شرایطم راضی باشم.
_ مشکل اینجاست که توی سن ازدواجی.
دیگه وقتشه کم کم فکر سر و سامون دادن به زندگیت باشی.
باز مازیار اومد جلوم.
نوچی کردم و گفتم :
نه مامان. من فعلا هیچ قصدی ندارم.
_ خب تا کی؟
_ نمی دونم.
فقط می دونم اصلا نه وقت دارم به این چیزا فکر کنم.
نه حوصله.
خودت شرایط منو می دونی.
_ کی می خوای با این ماجرا کنار بیای؟
_ از کجا می دونی همین الان کنار نیومدم؟
_ معلومه نیومدی دیگه.
_ ینی چون فعلا نمی خوام ازدواج کنم ینی کنار نیومدم
چه ربطی داره.
_ راستش. همکار بابات بود. همون که سرش طاسه
_ خب؟
_ اجازه گرفته واسه پسرش بیاد خواستگاری.
اخم کردم و گفتم :
خب؟
_ خب چی؟
_ چی گفتید؟ رد کردید دیگه؟
_ خب… نه.
چرا باید رد کنیم؟
با بهت گفتم:
مامان؟
_ یامان
_ دختر… کوتاه بیا دیگه!
_ سر چی کوتاه بیام؟ می خواید به زور شوهرم بدید؟
_ کسی نمی خواد تو رو به زور شوهر بده.
این فکر و خیال ها رو بریز دور.
_ پس چی؟
_ میگم بالاخره یه گذشته ای داشتی
و تموم شده.
نباید خودت رو پاسوز اون کنی
_خب میگی چی کار کنم.
میگم نمی خوام کسی توی زندگیم باشه.
_ ما هم نگفتیم بیا به زور ازدواج کن.
فقط می خوان بیان برا آشنایی
بذار بیان.
نهایت اینه که قبول نمی کنی
_ حالا اومدیم و خوشتون اومد و اصرار ها بیشتر شد.
اونوقت تکلیف چیه؟
_ نه نگران نباش.
این همه مدت مگه ما برات تصمیم گیری کردیم که اینو میگی؟
تو اصلا مگه می ذاری ما بخوایم تصمیم بگیریم
همش حرف حرف خودت بوده به هر حال
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه چیزی که جالب توجه هستش اینه که دلارام با مازیار که بحث میکرد میگفت تو حتی حاضر نیستی کسی توی دانشگاه و مکان عمومی ما دوتا رو با هم به عنوان زوج ببینه و بشناسه و از این قضیه ناراضی بود طوری که برای مازیار شرط گذاشت در صورتی باهاش میمونه که توی دانشگاه شیرینی بده و بگه با هم نامزدن! در حالی که اول رمان میگفت مازیار این کار رو به خواست اون انجام میده چون که اون دختره و دوست نداره براش حرف در بیارن و حاشیه درست کنن! 😐
عجیبه واقعاً این تضاد، به عنوان خوانندهی این رمان الان دوتا ذهنیت برام پیش اومده، یا نویسنده از روی حواس پرتی همچین کاری کرده که نشون میده اونقدرها برای رمانی که مینویسه وقت نمیذاره یا دنبال دلیل بوده تا یه جوری اختلاف بندازه بین این زوج…
که اگه دومی رو بچسبیم یعنی قرار نیست مازیار و دلارای با هم بمونن و قراره دلارام با سروش باشه و اینجوری اسم رمان هم منطقی به نظر میرسه =_=
آرزو به دل موندم یه رمان بخوانم شخصیت دخترش اینقدر ضعیف و وابسته نباشه