_ برام مهمه که زودتر تکلیفم مشخص شه.
که توی سفر فکرم مشغول نباشه.
چون سفر عشقی نمی رم.
ماموریته.
باید هم باشم.
داریم کارو تموم می کنیم.
اگه تلاشم درست انجام نشه، تمام زحمات این چند وقتم به باد می ره.
لطف کن.
و زودتر فکرات رو بکن و بهم جواب بده.
دلارام.
نگاهم کن.
نگاهش کردم.
_ تو نمی دونی من چقدر دوست دارم.
حاضرم کل زندگیم رو الان بدم تا داشته باشمت.
ولی… اگه بعد از فکر کردن و تصمیم گیری
به این نتیجه برسی که واقعا منو نمی خوای
یا نمی تونی کنارم زندگی کنی.
منم خودم رو می کشم کنار
_شاید دیگه تا آخر عمرم رنگ خوشبختی رو هم نبینم.
ولی مهم حال خوب توعه.
حال خوب تو از خوشبختی منم مهم تره.
حرفاش تحت تاثیر قرارم داد.
ولی هنوز نمی دونستم که می خوام جدا شم ازش.
یا باهاش بمونم
گفتم :
قرار نیست هیچ وقت به خانواده ها درباره کارت بگی؟
یکم فکر کرد و گفت :
چرا.
به وقتش می گم.
ولی حداقل باید صبر کنم تا این ماموریت هم بگذره.
تا مانعم نشن. یا وقفه ای توی کارم نندازن.
_ خب…منم وقتی می تونم بهت جواب قاطع بدم
که رک و راست با خانوادم حرف بزنم.
و ماجرا رو براشون تعریف کنم.
_ نمی تونم از پیش خودم حرف بزنم.
تهشم اگه ازم پرسیدن چرا بعد اون همه اتفاق انتخابش کردی.
جوابی ندارم بهشون بدم.
_ مگه عاشقم نیستی؟
سکوت کردم.
بودم.
دوسش داشتم.
ولی نمی دونم چرا زبونم نمی چرخید بگم.
انگار اون فاصله کار خودشو کرده بود
نه که حسم از بین بره.
نه.
ولی مثل کسایی شده بودم که اولین باره دارن با طرف مقابل آشنا می شن.
یه همچین حسی داشتم.
_ جوابمو ندادی.
عاشقم نیستی؟
_ چه ربطی داره؟
_ فکر کنم عشق دلیل و منطق نمی خواد.
و اگه بهشون همینو بگی کافیه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.