_ ولی خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی باید باهاشون درگیر باشم.
و حتی ممکنه دلشون بشکنه.
درسته که جرم نمی کنم.
حق انتخاب دارم
ولی در هر صورت میشه خیلی با آرامش بیشتر درستش کرد.
نمی خوام کار به جاهای باریک بکشه.
هوفی کشید و با دست روی داشبورد ضرب گرفت.
_ نمی دونم دلارام.
خودمم موندم.
_ خب مامان بابام که قرار نیست به کسی چیزی بگن.
چرا نمی تونم بگم تو چی کاره ای؟
_ گفتم که قسم خوردم.
باید حداقل تا آخر این ماموریت صبر کنم.
تا ببینم چی کار می تونم کنم.
دیگه چیزی نگفتم.
ولی ول کن نبود.
_ دلارام؟
_ بله؟
_ یه کلام بگو دلت با من هست یا نه.
دیگه اینو که می تونی بهم بگی.
وقتش بود یکم از سردرگمی درش بیارم.
نفس عمیقی کشیدم.
یکم مکث کردم و گفتم :
دلم…..
بازم صبر کردم.
_ مازیار… هرچی نباشه ما همو دوست داشتیم…
ما…
نذاشت حرفم رو کامل کنم و گفت :
داشتیم؟!
چشم غره ای رفتم و گفتم :
صبر کن حرفم تموم شه.
دیگه چیزی نگفت و زیر لب عذرخواهی کرد.
_ ما قرار بود با هم ازدواج کنیم.
علاقه مون هم یکی دو روزه نبود.
اگه بگم دیگه برام مهم نیستی.
مهرت کامل از دلم رفته و این چیزا خب مسلما دروغ گفتم.
_ ولی یه سری کارا کردی مازیار
که هنوز یادم نرفته.
هنوز قلبم بخاطرشون درد می کنه.
هنوزم کابوس شبامن
درسته که بهم گفتی علتشون رو
درسته که مجبور بودی.
ولی یه سری چیزا گاهی ممکنه حتی جبران هم نشه.
نمیگم کارای تو جبران ناپذیره
ولی زمان می خوام. زمان می خوام با خودم کنار بیام.
با احساساتم.
با تو.
باید خوب فکر کنم. مشورت بگیرم.
آروم بگیرم.
ببینم می تونم آیندم رو باهات بسازم یا نه.
برا این کار باید بهم زمان بدی.
همین الان نمی تونم جواب بدم.
ولی فکر کنم جوابت رو گرفتی.
اون چیزی که می خواستی رو شنیدی.
من به تو بی حس نیستم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اولین رمانی هست که دختره با منطق پیش میرع
نه خوشم اومد 😳 😳 🥲
و رکانی در عین حال مسخرس