_ ولی الان هم نمی تونم با قطعیت جواب بدم
که می تونم باهات ادامه بدم یا نه.
همین.
چیز بیشتر ازم نخواه.
یکم خیره نگاهم کرد. اونقدر نگاهش عمیق بود که معذب شدم.
ولی چیزی نگفتم.
آخرش خودش دست کشید.
معلوم بود کلافس.
با نفس عمیق کشیدن سعی داشت کنترلش کنه.
_ باشه. حق با توعه
درست می گی.
من نباید اصرار کنم. به هرحال اینم قسمت منه.
_ نه مازیار نگو قسمت. این اسمش قسمت نیست.
حاصل اعمال خودته.
ما کارای خودمون باعث میشه یه سری اتفاقات برامون بیفته.
و یه سری ماجرا ها رو رقم بزنیم.
_ الانم این حرفا دردی رو دوا نمی کنه.
.
برو به ماموریتت برس .
منم همینجام.
فرار نمی کنم. مطمئن باش.
_ اگه تا برگشتم تصمیم بگیری فرار کنی چی.
_ آره. خواستگارام دم در صف کشیدن.
بیکارم مگه؟
_ این دیگه ازون حرفا بود.
همه می دونن تو خاطر خواه کم نداری.
هوف. حتی گفتنش هم برام سخته.
_ فکر این چیزا رو نکن. به سفرت برس.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
مامانم بود.
گفتم :
دارن زنگ می زنن
من دیگه باید برم.
گوشی رو حواب دادم.
_ الو جانم مامان ؟
_ کجا موندی تو دختر.
شبه. خطرناکه بیا تو.
_ الان میام
_ خب به دوستت هم بگو بیاد.
هول شدم و گفتم :
ام… دوستم…. نه.
یعنی بهش میگم. اگه اومد باشه.
ولی فکر نکنم بیاد.
_ می خوای من خودم بیام بهش بگم؟
یهو داد زدم :
نه نه. نمی خواد
_ عه چته دختر چرا داد می زنی.
مازیار هم خندش گرفته بود.
_ هیچی مامان. رشته دیگه قطع کن من برم.
_ باشه.
گوشی رو قطع کردم. ولی مشخص بود مامانم متعجب شده.
امیدوار بودم حالا بلند نشه بیاد.
فوری رو به مازیار گفتم :
مازیار مامانم یهو پامیشه میاد.
من برم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه قدر کم