سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم.
و فقط کنار مامانم باشم.
و لذت ببر م.
از زندگی. از بودن. از نفس کشیدن
از داشتن خانواده. از هرچی که داشتم.
فقط لذت ببرم.
همین.
چون فکر و خیال زیاد آدم رو پیر می کرد
جلوی کار و فعالیت رو می گرفت.
حتی اگه کاری رو انجام بدی با عذابه
با درگیریه
فکر و خیال زیاد اصلا خوب نیست.
دوست نداشتم دیگه به هیچی فکر کنم.
دوست داشتم فکرم آزاد باشه.
آسوده باشم.
کاش خدا کلید همه قفل های زندگیم رو برام می فرستاد.
و من بازشون می کردم.
و تموم می شد.
دوست داشتم یه چند وقتی رو با فکر راحت زندگی کنم
حال دلم خوب باشه. آسوده باشم.
و نگران هیچی نباشم.
روز موعود رسید.
باید برای خواستگاری آماده می شدم.
تا عصر هیچ کار نکردم.
ولی مامانم فکر می کرد من الان سخت مشغول حاضر شدنم.
وقتی اومد توی اتاق و دید روی تخت ولو شدم
هینی کشید و گفت :
دلارام؟
ترسیدم و گفتم :
بله مامان چی شده؟
_ این چه وضعشه؟
_ چی چه وضعشه؟
یه این طرف و اون طرف نگاه می کردم.
_ دو سه ساعت دیگه داره برات خواستگار میاد
اونوقت تو حتی دوش نگرفتی؟
هوفی کشیدم و گفتم :
آخ مامان ترسیدم.
فکر کردم چی شده.
میگیرم.
_ بلند شو ببینم دختر.
_ باشه برو.
من بلند می شم.
یهو دیدم داره میاد سمتم.
با ترس حالت دفاعی گرفتم.
دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت :
مگه نمیگم پاشو؟
خندم گرفت.
گفتم :
باشه مامان.
چرا مثل سرباز های جنگی حمله می کنی.
خودشم خندش گرفته بود.
ولی کنترل کرد و گفت :
دختر کم چرت و پرت بگو.
بلند شو میگم.
الان می رسن بعد تو هیچ کار نکردی.
_ الان منظورت چهار پنج ساعت دیگس دیگه؟
زد به دستم و گفت :
با من یکی بدو نکن.
خندیدم و گفتم :
باشه حرص نخور
الان بلند می شم.
بابا کجاست؟
_ هم از دست تو باید بکشم هم بابات.
گفتم زود بیا ها.
میگه تو راهم.
_ ولش کن طفلی رو کار مهم تره.
برگشت طوری نگاهم کرد که حساب کار اومد دستم.
از جام بلند شدم.
با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم.
یه دوش نیم ساعته گرفتم.
و اومدم بیرون
موهام رو خشک کردم و جمع کردم بالای سرم.
باید آرایش می کردم.
اصلا حوصله یه میکاپ حرفه ای و سنگین رو نداشتم.
خیلی ساده آرایش کردم.
و کلش رو با کرم و رژ و ریمل و خط چشم جمع کردم.
یکمم سایه پشت پلکم زدم.
بعد اون رفتم سراغ لباس.
حتی هنوز نمی دونستم چی بپوشم.
یه ربع وایسادم و زل زدم به لباس هام.
یه دست کت شلوار لجنی داشتم.
همونا رو برداشتم و تنم کردم.
با زیر سارافون و شال سفید.
یکم عطر هم به خودم زدم.
تقریبا آماده بودم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.