_ خب… بریم داخل؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
بله بفرمایید.
_ اول شما بفرمایید.
دیگه تعارف تیکه پاره نکردم و من جلوتر رفتم.
رفتم گلا رو گذاشتم توی ظرف آب که خشک نشن به سرعت.
بعدشم خواستم بیام که مامانم گفت :
دخترم؟
چند تا چایی بریز بیار
همیشه از این رسم و رسومات متنفر بودم.
که چی حالا. هرکی چایی ریخت ریخت دیگه.
برم عین بچه آدم بشینم تو جمعشون منو بیینن
حین حرص خوردن چایی ریختم.
و بعد بردم توی پذیرایی
از مامان باباش سروع کردم.
خیلی خوش رو بودن.
بعد خواهرش
بعد مامان بابای خودم.
و در آخر خود آقای دوماد
البته خدا نکنه.
من که عروس اونا نمی شدم.
چایی گرفتم جلوش
نگاه کوتاه از اون فاصله بهم انداخت.
و با تشکر جاییش رو برداشت
سینی رو گذاشتم روی میز.
برا خودمم یه چایی برداشتم.
و روی گوشه ای ترین میر تک نفره نشستم.
بحث هاب متفرقه کم کم رفت سمت ما.
هر موقع نگاهم به خواهرش میفتاد بهم لبخند می زد.
عجیب بود که خواهر شوهر بازی در نمیآورد.
هرچند نه به بار بود نه به دار.
ولی خب..
اصلا نفهمیدم کی حواسم از حرفاشون پرت شد.
فقط وقتی یه خودم اومدم که باباش گفت :
اگه اجازه بدید جوونا برن حرفاشون رو بزنن.
همه به ما نگاه می کردن.
بابام سر تکون داد و خطاب بهم گفت :
بلند شو دخترم.
استکان چاییم هنوز دستم بود.
چیزی نگفتم.
از جام بلند شدم.
نیم نگاهی به اون انداختم.
بلند شد و دنبالم اومد.
در اتاق و باز کردم و خودم جلوتر رفتم.
منتظر شدم بیاد بعد درو ببندم.
وسط اتاق وایساد و یکم برانداز کرد.
بعد گفت :
چقدر ساده و شیک!
لبخند ساختگی ای زدم و گفتم :
ممنون.
به صندلی میز تحریرم اشاره کرد و گفت :
اجازه هست.
_ بله بفرمایید.
نشست و گفت :
هیچ وقت رسم و رسومات قدیمی ها رو درک نکردم.
منم لبه تخت نشستم و گفتم :
از چه نظر؟
_ مثلا همین خواستگاری.
اونم واسه دو نفر که تا حالا همو ندیدن.
سری تکون دادم و گفتم :
چی بگم.
_شما اعتقاد دارید؟
_ نمی دونم
شاید هم آره هم نه.
_ جالبه.
انگار خیلی هم مایل به صحبت نیستید.
نفس صدادار کشیدم و گفتم :
راحت باشید.
من مشکلی ندارم. شما شروع کند من ادامه بدم.
_ بله چشم.
از خودم شروع می کنم
من علی ام.
بیست و نه سالمه.
دو سال پیش مدرک کارشناسیم رو توی رشته کامپیوتر گرفتم.
الان هم برنامه نویس یه شرکت بزرگم
با حقوق عالی.
توی فضای مجازی هم فعالیت دارم.
کلا زندگیم رو از خانواده جدا کردم و کاملا مستقلم
و می تونم یه زندگی ایده آل رو برای همسر آیندم مهیا کنم
لبخند زدم. دستام رو توی هم گره زدم و گفتم :
خیلی هم عالی.
لبخند زد و گفت :
چیز دیگه ای هم باید بگم؟
_ خب حرف واسه گفتن که خیلی زیاده.
اما راستش..
منتظر داشت نگاهم می کرد. گفتم :
راستش من الان اصلا قصد ازدواج ندارم.
حتی هماهنگی این مراسم هم بدون اطلاع من بوده
و من بعدش متوجه شدم.
دلم نمی خواد الکی معطلتون کنم.
سری تکون داذ
و یکم جدی گفت :
درسته.
بهتون حق می دم.
منم توی همچین حالتی تقریبا قرار گرفتم.
ولی خب برای اینکه روی خانواده رو زمین نندازم
قبول کردم.
شما هم به نظرم خانم خوبی اومدید
_ برای همین شروع به صحبت و توضیحات کردم.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم :
مرسی از درک و شعورتون.
عذر می خوام.
ولی باید می گفتم.
_ نه خواهش می کنم.
اتفاقا صداقت والا ترین مشخصه آدمیه.
لبخند زدم.
اونم لبخند زد.
یکم اطراف رو نگاه کرد و گفت :
خب…
بریم بیرون چی بگیم؟
_ نمی دونم.
بگین به تفاهم نرسیدیم.
_ نمیگن چه زود..
_ شاید.
_ حداقل بیاید یکم طولانی ترش کنیم.
طبیعی جلوه کنه.
_ موافقم.
_ شما هم از خودت بگو.
_ خب… من دلارامم
بیست و چهار سالمه.
تخصص روانشناسیم رو تازه گرفتم.
قصد دارم کار رو به زودی شروع کنم.
و درسم رو هم برای ارشد ادامه بدم.
یه نامزد داشتم که….
با دقت بیشتری مشغول گوش دادن شد.
نمی دونم چی شد.
چرا بهش اعتماد کردم.
چی شد..
ولی سفره دلم رو واسش باز کردم
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرای عشق و عاشقیم.
اونم با حوصله و بی تعصب گوش کرد
یه جا هم گریم گرفت ولی خیلی بود خودم رو جمع و جور کردم.
وقتی حرفام تموم شد منتظر هر نوع برخوردی بودم.
ولی خیلی با شخصیت گفت :
بابت اتفاقاتی که برات افتاده
از خدا برات طلب صبر می کنم.
و امیدوارم همه چی بر وفق مرادت پیش بره
اما خب…
طبق چیزایی که تعریف کردی
باید بگم اگه حرف های مازیار راست باشه
اون دوست داره واقعا. خیلی هم دوست داره.
و هرکار کرده بخاطر حفظ آرامش و سلامتیت بوده.
البته گفتم در صورتی که راست گفته باشه.
اونشو من نمی تونم تشخیص بدم.
اگه تو هم دوسش داری اینجا باید بیشتر فکر کنی.
و درست تصمیم بگیری.
عشق قشنگتون رو خراب نکنی.
اما خب هر آدمی یه سری ملاک هایی دارت.
اگه حس می کنی نمی تونی کنار بیای
یا زندگی که داره با ملاک هات سازگار نیست
بهتره عقب نشینی کنی.
و با کسی زندگی کنی که به معیار هات نزدیک تره
_ خب ببین.
مازیار یه مرد کامله برا من.
من همه چیشو حتی عیب و نقص هاشم پذیرفتم.
و دوسش دارم
_ اگر اینقدر مطمئنی چرا وقتی بار ها ازت خواست که…
همون موقع رو گوشیم پیام اومد.
حرفش رو قطع کرد. زیر لب عذر خواهی کردم و چک کردم.
مامان بود. نوشته بود :
چی می گید بهم.
خندم گرفت. رو کردم به علی و گفتم :
از بیرون صداشون در اومد.
علی نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
اوه. چقدر دیر شد.
_ آره صحبتمون گرم گرفت.
_ ام… خب نظرت چیه یه روز دیگه همو بینیم.
و مفصل سر این موضوع با هم حرف بزنیم؟
با تردید نگاهش کردم.
گفت :
ببین خیالت رو راحت کنم.
من هیچ نوع مشکلی قرار نیست برات ایجاد کنم.
ما می تونیم دو تا دوست یا آشنای خوب برا هم باشیم.
امشب حس کردم خیلی نیاز داری حرف بزنی.
برای همین گفتم.
_ نه خوبه.. مشکلی نیست.
شمارش رو بهم داد.
قرار شد بیرون قرار بذاریم.
و همو ببینیم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فک کنم فقط دونفر این رمان و میخونن نویسنده هم بی خیال نوشتن شده
جرررر این برای دلارایه