_از روز بعد چنان تیپی زدم که سابقه نداشت.
کلی هم عطر رو خودم خالی کردم.
الان یادم میاد خندم میگیره.
خلاصه که بازم دیدمش.
ولی این بار عزمم رو جزم کردم و سلام کردم.
اونم متوجه تغییرم شد.
بازم اومد سمتم.
ولی این بار گفت شلوغه. بریم جای خلوت.
منم استرس داشتم ولی از خدا خواسته قبول کردم
رفتیم تو یه کوچه و مشغول صحبت شدیم.
اون از خودش گفت من از خودم گفتم.
خیلی دختر شر و شیطونی بود.
با دخترای اون محل فرق داشت.
اصلا زمان از دستمون در رفت.
وقتی که رفت حس کردم چقد علاقم بهش بیستر شده
و از صمیم قلب چقد دوسش دارم. تا خود صبح بهش فکر کردم اون شب.
خلاصه سرت رو درد نیارم.
کل زندگیم شده بود.
حاضر بودم جونمم براش بدم.
یکم برامون داشتن حرف در میاوردن
برا همین گفت قرار هامون رو بیرون محل بذاریم.
منم به کله می رفتم.
#378
دقیق نمی دونم. فکر کنم دو سه ماهی با ام بودیم.
اون دو سه ماه تمام فکر و ذکر و زندگی من شده بود اون دختر.
و حتی خانواده هم فهمیدن.
دیگه همه فهمیده بودن عاشق شدم.
ولی ای دل غافل.
متاسفانه، بیتا خانم اون مهری که من بهش داشتم رو بهم نداشت.
و فقط اهل شیطنت بود.
بعد دو سه ماه وقتی دید من واقعا جذیم
و حتی می خوام برم خواستگاریش خودشو کشید کنار.
گفت دنبالش نباشم.
برم پی زندگیم.
دیگه جواب تلفن هامو نداد
جواب پیام هامو نداد
سر قرار نیومد
کلا محو شد.
توی محل هم جوری می رفت و میومد که چشم تو چشم نشیم.
من بد شکستم.
برا اون سرگرمی بود ولی واسه من جدی.
من می خواستم خانم خونم بشه.
#379
_ همه کسم بود.
خیلی داغون شدم.
بازم نتونستم برم سر کار.
یا همش تو خونه یه گوشه نشسته بودم یا بیرون قدم می زدم.
اینقد این روند ادامه داشت که صدای خانواده ام در اومد.
دیگه یه جا بهم تلنگر بزرگی خورد.
وقتی دیدمش با یه پسر دیگه یه حس خیلی بدی بهم دست داد.
و باعث شد تمومش کنم توی دلم.
از روز بعد شروع کردم به درس خوندن و مهارت یاد گرفتن
و شبانه روز ادامه دادم تا شدم این.
یه وقتایی یه سری اتفاقات تو زندگیت میفته که به ظاهر شاید خوب نباشن
و سخت باشه
اما در نهایت می بینی که نتیجه خوبی برات داشتن
برا همین هم به تو اصرار دارم که خوب فکر کنی.
و بهترین تصمیم رو بگیری
چون ما علم غیب نداریم
#380
_و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست
نمی دونیم نتیجه کار چی می تونه باشه.
هرچند میشه یه جاهایی از الهامات کمک گرفت.
ولی خب بازم این ماییم که تصمیم میگیریم چه چیزی رو رقم بزنیم.
تو به سرنوشت اعتقاد داری؟
_ میشه گفت آره.
_ ولی من ندارم
یعنی باید بگم آره.تا حدی دارم.
ولی به این اعتقاد ندارم که سرنوشت زندگی ما رو رقم می زنه.
ما خودمون خالق زندگی خودمون هستیم.
برگشتیم و رسیدیم به ماشین.
گفت :
چه زود تموم شد.
خندیدم و گفتم :
آره.
و کم کم داره دیر میشه.
_ امیدوارم فرصت بشه بعدا سر این مسئله هم با هم صحبت کنیم
_ منم همینطور
#381
سوار ماشین شدیم.
و برگشتیم.
آدرس خونمون رو خواستم بگم .
گفتم :
ادرس بدم؟
لبخندی زد و گفت :
بلدم.
_ چه جالب. با یه بار اومدن یاد گرفتی؟
_ من حافظه آدرسم خیلی خوبه.
_ آخ برعکس من.
_ عیب نداره. بالاخره هرکس تو یه چیزی خوبه.
_ آره. قبول دارم.
_ آهنگ چی بذارم؟
_ هرچی شما خودت گوش می دی.
_ نه دیگه نشد.
بگو که سبکی می پسندی.
_ من همه سبکی گوش می دم.
ولی الان فکر کنم ترجیحم یه موزیک لایته
_ بی کلام؟
_ بی کلام باشه چه بهتر.
دیگه چیزی نگفت.
یکم گشت و یه آهنگ پیدا کرد پلی کرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم باهاش آرامش بگیرم
ولی باز افکار اومدن سراغم.
و دلم گرفت.
#381
سوار ماشین شدیم.
و برگشتیم.
آدرس خونمون رو خواستم بگم .
گفتم :
ادرس بدم؟
لبخندی زد و گفت :
بلدم.
_ چه جالب. با یه بار اومدن یاد گرفتی؟
_ من حافظه آدرسم خیلی خوبه.
_ آخ برعکس من.
_ عیب نداره. بالاخره هرکس تو یه چیزی خوبه.
_ آره. قبول دارم.
_ آهنگ چی بذارم؟
_ هرچی شما خودت گوش می دی.
_ نه دیگه نشد.
بگو که سبکی می پسندی.
_ من همه سبکی گوش می دم.
ولی الان فکر کنم ترجیحم یه موزیک لایته
_ بی کلام؟
_ بی کلام باشه چه بهتر.
دیگه چیزی نگفت.
یکم گشت و یه آهنگ پیدا کرد پلی کرد.
چشمام رو بستم و سعی کردم باهاش آرامش بگیرم
ولی باز افکار اومدن سراغم.
و دلم گرفت.
#382
توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه.
نگاهی به اینور اونور انداختم.
بعد خطاب بهش، گفتم :
واقعا ممنونم.
خیلی زحمت کشیدی.
_ زحمت چیه.
خوش گذشت حالا؟
_ آره عالی. مگه میشه نگذشته باشه.
واقعا مچکرم که وقت گذاشتی.
_ من ممنونم که دعوتم رو قبول کردی.
شب خوبی داشته باشی.
_ بیا بریم داخل.
خندید و گفت :
فکر نکنم اگه بیام صورت خوشی داشته باشه.
با خجالت خندیدم و گفتم :
خب آره مسلما.
_ برا همین هیچ وقت تعارف رو دوست نداشتم.
_منم همینطور. ولی دیگه جا افتاده.
بازم ممنون.
خدفظ.
_ خدافظ. مراقب خودت باش.
خیلی هم فکر و خیال نکن.
_ سعی می کنم.
ازش خدافظی کردم و رفتم خونه
#383
یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود
دلم خیلی هواشو کرده بود.
دو سه روزی می شد که به شدت توی فکر و خیالش غرق شده بودم.
و نمی تونستم فراموشش کنم.
نمی دونستم چی کار کنم.
خبری ازش نداشتم.
نمی تونستم هم برم سراغ عموم اینا.
همه فکر می کردن ما هیچ ارتباطی با هم نداریم.
در ضمن اصلا اونا هم نمی دونستن که کجاست و برای چه کاری رفته.
برام سوال بود بدونم چی بهشون گفته.
یه چیزی درونم قلقلکم داد که برم سراغ مامانم.
و بگم یا ما بریم پیش عمو اینا یا اونا بیان.
اما نمی دونستم چه بهونه ای جور کنم.
بالاخره بعد کلی فکر کردن گفتم دلم خیلی گرفته.
دلم اصلا برا عمو اینا تنگ شده.
کاش می شد همو ببینیم
اولش تعجب کرد ولی چیزی نگفت
گفت با بابا صحبت می کنه.
اگه اوکی بود می ریم خونشون.
#384
بابا هم در کمال تعجب قبول کرد.
مامانم با زن عمو حرف زد.
و قرار شد همون شب بریم خونشون.
دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست.
چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه.
برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن.
وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد.
عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن.
مامان بابا هم همینطور.
ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست.
انگار از دوری مازیار بود.
یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن
زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن.
دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه.
که بالاخره مامانم پرسید.
_ آقا مازیار کجاست.
حالش چطوره.
زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن.
عمو گفت :
والا چی بگم.
گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده.
الان یک ماهی میشه که نیست
#385
ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم.
راه ارتباطی مون باهاش یکی از دوستاشه.
که زنگ می زنیم از اون احوالش رو جویا می شیم.
دروغ چرا شما که غریبه نیستید.
من خودم خیلی ناراحت شدم که یه دوست ازش خبر داره ولی ما نه.
هرچی گفتیم آقا جان پسر کارت چیه مگه.
چرا نمی تونی به خودمون خبر بدی چیزی نگفت.
گفت بذارید برگردم میگم.
دوستش هم حرفی نمی زنه.
گفت مازیار ازم خواسته چیزی نگم.
مامان بابام خیلی شوکه شدن.
بابام گفت :
یعنی چی آخه؟
داداش خدایی نکرده پاش به راه بد باز نشده باشه.
دوست داشتم داد بزنم بگم نه. همچین فکری نکنید.
ولی جلوی خودم رو گرفتم.
چاره ای نداشتم.
باید سکوت می کردم.
زن عمو گفت :
والا ما خودمون هم حدس زدیم.
ولی دوستش قسم خورد و مدیون کرد گفت اصلا همچین فکری درباره مازیار نکنید.
#386
آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
بابام گفت :
چی بگم.
انشاالله که عاقبت بخیر باشه.
عمو و زن عمو تشکر کردن.
بحث کلا از مازیار منحرف شد.
حالا من فکرم مشغول شده بود که چه جوری می تونم با اون دوستش که گفتن ارتباط بگیرم.
چه جوری می تونستم بفهمم حال مازیار چطوره و کجاست.
و سوال اینجا بود که آیا اصلا اون شخص جواب منو می داد؟
به هر حال باید شانسم رو امتحان می کردم.
اما نمی دونستم چه جوری.
از کجا شمارش رو پیدا می کردم.
نمی تونستم هم برم بگم عمو یا زن عمو شماره اون دوستش و بهم بدید.
البته شاید هم می شد.
یعنی می شد به یکیشون بگم که من دارم به پیشنهاد مازیار فکر می کنم.
نمی دونم.
روم نمی شد.
از طرفی مامان بابام هم اگه می فهمیدن ممکن بود گارد بگیرن
#387
مثل خر مونده بودم تو گل.
نمی دونستم چی کار کنم.
اون شب که دیگه اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت.
تا دم دمای صبح هم توی تخت داشتم فکر می کردم که چی کار کنم.
ساعت شیش صبح دیدم علی بهم پیام داد.
پیامش رو باز کردم.
حال احوال کرده بود.
خواست ببینه حالم چطوره.
جوابش رو دادم و نوشتم :
چقد سحر خیزی.
خوبم.
خودت چطوری.
گوشیم زنگ خورد.
خودش بود. صدام رو یکم صاف کردم و جواب دادم.
_ الو؟
_ بد موقع که زنگ نزدم؟
_ ام میشه گفت نه.
_ تعارف نکن. اگه نمی تونی حرف بزنی بعدا زنگ بزنم.
_ نه مشکلی نیست.
فقط چون بقیه خوابن آروم حرف می زنم.
_ باشه.
صبح قشنگت بخیر
#388
آهی کشیدم و گفتم :
مرسی.
صبح شما هم بخیر.
_ تو هم سحر خیز محسوب میشی
_ نه حقیقتا.
من کل شب رو نخوابیدم.
_ کلا نخوابیدی تا الان؟
_ نه.
_ دیوونه ای؟ خب چرا؟
_ فکرم مشغوله.
خوابم نبرد.
_ عزیزم… هرجور مشغولیت فکری باشه نباید بخاطرش از خوابت بزنی.
اینو فراموش نکن.
_ واقعا نشد.
_ چی اینقد فکرت رو مشغول کرده؟
مازیار؟
_ آره.
هوفی کشید و گفت :
می خوای دربارش حرف بزنی؟
_ اگه بشه که خیلی خوبه
_ خب اگه تایمت آزاده من تا ظهر نمی رم شرکت.
می تونی بیای پیشم.
منظورش خونشون بود؟
بد نبود اگه می رفتم خونشون؟
#389
خودش متوجه شد و گفت :
اگرم معذبی بریم بیرون.
ولی فکر کردم توی خونه کسی مزاحم نبود.
گفتم :
نه مشکلی نیست. اگه مزاحم نیستم میام.
_ قبلا گفته بودم از تعارف خوشم نمیاد.
آدرس می فرستم بیا صبحونه رو با هم بخوریم
_ باشه. ممنونم.
آدرس برام فرستاد.
بلند شدم سریع حاضر شدم.
دیگه توی انتحاب لباس وسواس به خرج ندادم
فوری یه چیز پوشیدم و زدم بیرون.
خونش تقریبا میشه گفت از خونه ما فاصله داشت.
حوصله رانندگی هم نداشتم.
یه دربست گرفتم و رفتم.
***
با دیدن خونش دهنم وا موند.
اینقد ساختمون شیکی بود که آدم محوش می شد.
گفت طبقه آخر.
لابی هماهنگ کردم و رفتم بالا.
ولی دمش گرم.
یه تنه چه دبدبه کبکبه ای راه انداخته بود.
در خونه نیمه باز بود.
در زدم و یالله گویان رفتم داخل
صدامو که شنید گفت :
بیا تو.
به موقع رسیدی.
سر چرخوندم و گوشه پذیرایی دیدمش.
خونش هم خیلی بزرگ و قشنگ بود.
رفتم جلو و سلام کردم
#390
تازه چیدن میز رو تموم کرده بود.
نگاهم کرد و با خوش رویی گفت :
چطوری خانم اورثینکر.
خندیدم.
_ خوبم.
یعنی هم خوبم هم نه.
_ می فهمم.
بیا اول بشیم یه چیز بخور.
فسفر هایی که سوزوندی برگرده.
بعد دربارش حرف می زنیم.
تشکر کردم و سر میز نشستم.
همه چی بود.
از شیر مرغ تا جون آدمی زاد
با تعجب گفتم :
تو هر صبح برای صبحونه اینقد تدارک می بینی؟
_ من کلا خیلی به خورد و خوراکم اهمیت می دم.
چون اعتقاد دارم اینجوری دارم به جسمم اهمیت می دم
ولی خب امروز چون مهمون داشتم یکم تدارکات رو بیشتر کردم.
_ مرسی.
چه خونه قشنگی هم داری.
_ سپاس گزارم بانو
یه لحظه به این فکر کردم که اگه زنش می شدم تو اون خونه زندگی می کردم
#391
ولی سریع فکرم رو منحرف کردم.
حتی فکر بهشم درست نبود.
وقتی خودم رو معتهد به یکی دیگه می دونستم.
اما آیا واقعا اینطور بود؟
من خودم رو به مازیار متعهد می دونستم یا نه؟
_ دلارام؟ دلارام؟ صدامو داری؟
تکون محسوسی خوردم.
_ هان؟
_ کجایی دختر؟
مشخصه خیلی فکرت مشغوله.
هوفی کشیدم.
دست کشیدم به صورتم و گفتم :
آره خیلی
_ داری خودت رو عذاب می دی.
به چی فکر می کنی حالا.
_ هیچی.
یه فکر مسخره بود.
صبحونه بخوریم بعد حرف می زنیم.
سر تکون داد و هیچی نگفت.
به زور چند تا لقمه مربا خوردم.
متوجه شد دارم با غذا باری می کنم.
ولی چیزی نگفت.
#392
واقعا آدم فهمیده ای بود.
و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی
نگران چیزی نبودی.
نمی دونم شایدم هنوز خیلی زمان لازم بود که بشناسمش
ولی چیزی که می دیدم این بود.
صبحونه رو که خوردیم
خواستم میز رو جمع کنم
که نذاشت و گفت خدمتکار ظهر میاد.
منو نشوند روی مبل.
خودش هم رفت قهوه آورد.
وقتی نشست گفت :
خب بگو ببینم.
چی شده. می شنوم.
_ خب راستش دیشب رفتیم خونه عموم اینا.
_ بابای مازیار دیگه؟
_ آره.
_ خب.
_ گفت یکی از دوستاش ازش خبر داره
و با خانواده مازیار در ارتباطه.
اطلاعاتی نمی ده. فقط میگه حالش خوبه یا نیست
#393
_ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم.
و بتونم باهاش ارتباط بگیرم.
چون خیلی نگران مازیارم.
نمی دونم ولی چه جوری پیداش کنم
نمی تونم برم به عمو یا زن عمو هم بگم.
_ چرا نمی تونی؟
_ چون هم روم نمیشه هم نمی دونن که چی بین من و مازیار گذشته.
فکر می کنن هنوزم از مازیار فراریم
نمی خوام مامان بابام هم بویی ببرن.
حداقل تا وقتی که تصمیم میگیرم
_ فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که یه تصمیم درست بگیری؟
_ چرا.
ولی… هنوز گیجم. لازمه با خود مازیار حرف بزنم.
که اونم نیست.
_ چی هنوز برات گنگه.
_ می خوام بدونم حاضره بخاطر من کارش رو بذاره کنار.
یا اصلا اگه به همین کار ادامه بده
چقد در سال قراره ماموریت بره
#394
– میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه.
– ولی یه چیز بگم؟
– چی؟
یکم مکث کرد و گفت :
عشق اگه عشق باشه، این چیزا بهونس.
و این بهونه ها نمی تونه جلوی اون حس رو بگیره.
دلم لرزید. راست میگفت.
دنبال چی میگشتم ؟
چرا سعی داشتم داستان رو کش بدم؟
کلا این وسط یه سوال بود یه جواب.
می خواستمش یا نه.
اگر مازیار رو می خواستم
دیگه هیچی نمیتونست مانع بشه.
اگرم نمی خواستم، که بهونه ها خوب این وسط جولون می دادن و بین ماه فاصله می نداختن
– چی شد. رفتی تو فکر؟
سر تکون دادم.
– آره.
– حالا چی شد. به نتیجه ای هم رسیدی؟
– فکر می کنم که… آره.
– خب؟
– می خوامش.
– مطمئنی؟
یکم مکث کردم.
#395
بعد با اطمینان گفتم :
مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی خانواده ها حرفی بزنم.
– خب پس. صبر کن و منتظرش بمون تا برگرده.
یکم خیره به علی نگاه کردم و بعد گفتم :
یهو یه صدایی درونم گفت تو از کجا تو زندگیم پیدات شد.
– من؟
– آره.
خیلی خوب و درست داری تمام ابهام های درونم رو از بین می بری.
خنده ریزی کرد و گفت: ما مخلص شماییم دلارام خانم.
– واقعا امیدوارم کنار یه دختر خوب خوشبخت بشی علی.
– هعی. از ما دیگه گذشت. پیر شدیم.
– چی میگی؟
کجا پیر شدی؟
ولی باید خودم برات آستین بالا بزنم.
به تو باشه تا ده سال دیگه هم زن نمیگیری.
– عه. اقدام که کردم نکردم +
#396
– به من چه تو عاشق بودی.
و همراه حرفش خندید.
یه جوری شدم.
خودش سریع فهمید و گفت :
بد برداشت نکنی.
من کلا طنزم گاهی تلخ میشه.
منظوری ندارم. مطمئن باش.
الان عین داداش خودت می تونی روم حساب کنی.
یکم خیالم راحت شد و گفتم :
مرسی علی.
– قهوت رو بخور.
سرد شد.
آروم آروم قهوه رو توی سکوت خوردم.
و بازم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی فکر.
به اصرار علی نشستیم با هم یه فیلم کمدی دیدیم.
گفت باید روحیت عوض شه.
الحقم که طنز بود.
و خیلی منو خندوند.
بعد مدت ها تونستم بخندم.
و در ضمن انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود
#397
مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد.
و فهمیدم نباید دنبال حاشیه می رفتم.
من مازیار رو دوست داشتم.
و حالا که حقیقت رو فهمیده بودم راحت می تونستم بهش اعتماد کنم.
جوابم بهش مثبت بود.
دیگه نیاز نبود فکر کنم. فقط خیلی دلم می خواست از وضعیتش با خبر بشم.
اما مونده بودم که چه جوری.
واقعا نمی تونستم برم به کسی چیزی بگم
به زن عمو می شد اعتماد کرد
ولی می ترسیدم برم بگم و یه وقت دهن به دهن بچرخه.
اگه به گوش بابام می رسید خیلی عصبی می شد.
درسته که در نهایت باید می فهمید.
اما وقتی مازیار برمیگشت راحت تر می شد راه پیدا کرد.
من نمی دونستم دقیقا چی بگم.
چه جوری صحبت کنم.
باید اول از اون مطمئن می شدم
از علی خدافظی کردم و راهی خونه شدم.
خواست منو برسونه ولی نذاشتم.
#398
**
چند روز دیگه هم گذشت.
اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم
می خواستم برم پیش زن عمو.
ولی قبلش
با علی حرف زدم.
اولش میگفت چیزی نگم.
ولی وقتی دید راهی نیست و منم چقدر دلهره دارم
گفت اگر واقعا مطمئنم که زن عمو به کسی چیزی نمیگه برم سراغش.
زن عمو و عمو واقعا دوست داشتن من عروسشون بشم
و خودشون هم همیشه مازیار رو سرزنش می کردن
که منو از دست داد.
برای همین به ضررم عمل نمی کردن
این شد که تصمیمم رو عملی کردم و وقتی که مطمئن شدم عمو خونه نیست
رفتم سراغ زن عمو.
از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم.
برای همین آمادگی دیدنم رو داشت..
یکم نشستیم پیش هم وحال و احوال کردیم و گپ زدیم.
#399
دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تموم کنم و حرف بزنم.
– خب… راستش زن عمو…
خودش فهمید و گفت :
احساس می کنم می خوای یه چیزی بگی آره؟
سر تکون دادم.
– بله.
ولی.. نمی دونم چه جوری.
یکم نگران شد.
– اتفاقی افتاده دلارام جان.
– نه زن عمو چیزی نشده.
راستش
هوفی کشیدم و گفتم :
زن عمو… مازیار قبل اینکه بره چند باری اومد سراغم.
متعجب و مشتاق گفت :
خب؟
– کلی حرف زد.
اصرار داشت که ببخشمش و برگردم باهاش
من هی بهونه آوردم هی خواستم از زیر بارش در برم.
ولی ول کن نبود
#400
_ قبل رفتنش بهم گفت فکرام رو بکنم تا بر می گرده.
و بهش جواب بدم.
بهم ثابت کرد که واقعا می خوادتم.
فقط زن عمو لطفا نپرسید چه جوری.
بذارید مازیار که برگرده صحبت می میکنیم.
– باشه دخترم.
نگران نباش.
راستش هم تعجب کردم هم خوشحال شدم.
پس تو بالاخره طلسم رو شکستی و با مازیار حرف زدی.
لبخند زدم.
گفت :
مازیار واقعا دوستت داره دلارام.
شب و روزش تویی.
بعد جدایی تون ما خیلی بیشتر به این ایمان پیدا کردیم.
فقط هیچ وقت نفهمیدیم چرا اون کارو کرد.
و هیچی هم نگفت. همش قسر در رفت.
گفت نپرسید.
یا گفت به وقتش توضیح می دم.
اینقدر نگفت تا رفت معلوم نیست کجا.
زن عمو گریش گرفت.
بغلش کردم و دلداریش دادم یکم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.