داشتم با قاشق هات چاکلت رو هم می زدم که صدای علی اومد
– الان بیست دقیقس داری با اون ور می ری .
نمی خوای حرف بزنی دختر؟
نگاش کردم .
خیلی حرف تو دلم بود .
ولی نمی دونستم چی بگم و از کجا شروع کنم
– چرا می خوام حرف بزنم.
ولی حرف زدنم نمیاد
خندید. پشت دستش رو نشون داد و گفت :
– می خوای یه نر و ماده بهت بزنم که حرف زدنت بیاد
منم ریز و خسته خندیدم
باید می رفتم خونه .پس وقت تلف کردن رو کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن
– فراموشی گرفته.
ظاهرا چون تو سرش ضربه خورده .
و الان هیچی یادش نمیاد
همون دوستش تا خونه رسوندش
خیلی عوض شده علی
#433
– خب معلومه .یارو هویتش یادش نمیاد
توقع داری تغییر نکنه ؟
– این مدلش رو دوست ندارم .
– بازم عادیه .هیچ کس دوست نداره
حتی اون خودش هم الان خودشو دوست نداره .
– چی کار کنم ؟
– صبوری و مدارا
– امروز به قدری حالم بد شد که یهویی بی خدافظی و هیچی زدم از اونجا بیرون
– دیوونه شدی یهو
– آره.
– اینجوری گفتی همه جوره باهاش کنار میام.
هرجور که برگرده .
جوابی ندادم
– فک کن کوری شلی چیزی برمیگشت.
قطع نخاع شده میومد .
دور از جونش .اونوقت چی؟
حرف و عملت یکی نیست دلارام.
علی خیلی داشت تند برخورد می کرد
البته همیشه همین بود و فصد داشت بهم تلنگر بزنه
#434
– چرا می زنی حالا؟
– چون باید بزنم .چون تکلیفت بادخودت معلوم نیست .
فقط غر می زنی .
با اینکه نباید دلخور می شدم ولی شدم .
– من کجا غر می زنم ؟
اصلا ولش کن علی من می رم .خدافظ.
خواستم بلند شم که کیفم رو گرفت و نذاشت .
خندید و گفت :
– اوه اوه چه ناز نازی هم شده خانم .بشین ببینم .این ادا ها چیه .
– من ادا در میارم یا تو .
قشنگ می خوای پاشی منو بزنی .مگه چی گفتم؟
– من دارم حقیقت رو میگم.
می تونم مثل دوست های صد من یه غاز قربون صدقه برم و هی بگم خوب کردی .
خوب می کنی . حق داری .
ولی دارم بهت تلنگر می زنم که به خودت بیای .
منطقی باش.
سنی داره ازت میگذره .
بچه که نیستی .
خیر سرت روانشناسی خودت
راست میگفت .چه جور روانشناسی بودم که نمی تونستم شرایط رو مدیریت کنم
#435
– خب ؟
نگاهش کردم .
– چی خب؟
– به نظرت غیر منطقی میگم؟
– خب …نه .
– من هرچی میگم بخاطر خودته .اگه بدونم ناراحت میشی دیگه نمیگم .
ولی خب می دونم آدم منطقی و واقع بینی هستی .
انتقاد هم می پذیری .
مازیار برگشته و تو الان باید خوشحال باشی .
حافظش هم بر می گرده .
فقط باید صبوری کنی .
ولی همچنان حق انتخاب داری .اگه حس می کنی نمی تونی این شرایط رو کنترل کنی از همین فرصت استفاده کن .
و ازش فاصله بگیر .
اون که الان پیگیر تو نمیشه .
نه نمی تونستم مازیار رو ول کنم .
– نمی تونم ولش کنم علی.
– خب .پس می خوایش
کنارش باش و کمکش کن تا حافظش برگرده.
لبخندی زدم و گفتم :
– مرسی که همیشه با حرفات حالم رو خوب می کنی .
– قربان شما .
#436
با شیطنت گفت :
– ولی خودمونیم .
فکر نکنم وقتی مازیار حافظش برگرده خیلی از بودن من توی زندگیت استقبال کنه .
– عه یعنی با ارتباطمون مخالفت می کنه؟
– و حق داره اگر کنه .
– دوست دارم با هم اشناتون کنم
خندید و گفت :
– نیازی نیست .
– ولی اینجوری بهتره .
خب علی تو مثل یه برادر خوب این مدت کنارم بودی .
هیچ وقت لطف و محبت هاتو نمی تونم نادیده بگیرم .
ارتباط بینمون هم ارتباط سالمیه.
ولی به قول تو شاید مازیار مخالفت کنه .
پس بهتره از همین الان که ذهنش هم نسبت به همه چیز پاکه با هم اشناتون کنم
شاید واقعا رفیق های خوبی شدید .
– عجب
حالا فعلا قهوهت رو بخور یخ کرد ..
بعدا دربارش تصمیم میگیریم
#437
اون روز گذشت و من تصمیم گرفتم باز به دیدن مازیار برم.
قبول داشتم که واقعا نباید اون رفتار رو از خودم نشون می دادم .
این شد که یه دسته گل گرفتم و راهی خونشون شدم .
توی راه هم زنگ زدم و با زن عمو هماهنگ کردم .
بیچاره وقتی اونجوری از خونشون رفتم خیلی نگران شده بود
و کلی حالم رو پرسید که مطمئن شه خوبم .
سعی کردم جوری حرف بزنم که خیالش راحت شه .
عذر خواهی هم کردم .
وقتی وارد خونشون شدم عطر مازیار به مشامم خورد و یه جوری شدم .
زن عمو رو بغل کردم و گل رو بهش دادم و گفتم :
– ببخشید که دیروز اون شکلی رفتم .
با دیدن گل خیلی خوشحال شد .
– وای مرسی عزیزم چرا زحمت کشیدی
– زحمت نبود .
امیدوارم دوستش داشته باشید .
– عالیه .
به اتاق مازیار نگاه کرد و گفت :
– میگم می خوای بديش به اون؟
#438
– به مازیار ؟
با حرکت سر تایید کرد .
فکر خوبی بود
گل رو از زن عمو گرفتم .با اجازه گفتم و داشتم می رفتم سمت اتاقش .
حواسم به جلوم نبود که یهو صداش رو شنیدم .
– سلام دلارام خانم .
ضربان قلبم رفت بالا و یه لحظه شوک شدم .
وایسادم نگاهش کردم .
نگاهش خنثی بود .
دست به جیب جلوم وایساده بود و داشت به گلا نگاه می کرد .
حواسم بود که باز بهم گفت دلارام خانم.
اما به روی خودم نیاوردم.
لبخند زدم و گفتم :
– سلام خوبی ؟
و گل رو گرفتم سمتش .
سر تکون داد و گفت:
– به چه مناسبت ؟
– گل دادن که مناسبت نمی خواد.
همینجوری برات گرفتم .
#439
گل رو از دستم گرفت و با لبخند محوی تشکر کرد .
دیدم وایساده و چیزی نمیگه .
مادرش که از عقب نظاره گر بود گفت :
پسرم برید بشینید تو اتاق با هم یکم صحبت کنید گپ بزنید .
با این حرف زن عمو مازیار به خودش اومدو حرکت کرد سمت اتاقش.
منم دنبالش رفتم .
در اتاق رو تا نیمه بستم و رفتم روی صندلی میز تحریرش نشستم .
گل ها رو گذاشت روی میز و خودش لبه تخت نشست .
کلافه دستی به صورتش کشید و بهم خیره شد
نمی دونستم سر صحبت رو از کجا باز کنم و چی بگم .
هیچ وقت تا حالا برای صحبت با مازیار تو اون شرایط قرار نگرفته بودم .
خیلی عجیب و سخت و سنگین بودد
که با عزیز ترین زندگیت ندونی چه جوری بایر صحبت کنی .
درباره چی حرف بزنی .
#440
آخرش هم خودم سر صحبت رو باز کردم .
– حالت چطوره ؟بهتری ؟
نگام کرد .چند لحظه بهم خیره موند و گفت :
– فکر می کنم …آره .
– خداروشکر
هنوز چیزی یادت نیومده ؟
یکم فکر کرد و گفت :
– نه .
دلم گرفت . ولی نباید ناامید می شدم .
– خب دوست نداری سوال بپرسی من حواب بدم؟
چیزی توی سرت نیست ؟
– اینقدر سوال ها زیاده که گیج شدم .
یکم امیدوار تر شدم که داره صحبت می کته
– خیلی هم تازه کم حرف شدی
تو اصلا اینجوری نبودی .
– خب شاید چون یادم نمیاد چه جوری بودم
– اشکال نداره مطمئنم به زودی حافظت برمیگرده
همه چیز بر می گرده به روال سابق
#441
– منم امیدوارم
تایم توی سکوت داشت سپری می شد .
نمی دونستم چی بگم .اونم هیچی نمیگفت و نمی پرسید.
برام عجیب بود.
خب حداقل می تونست سوال کنه.
ببینه من کی ام چی ام .روابطمون چه شکلی بود
ولی هیچی نمیگفت.
یادمه مازیار قبلا هم وقتی خیلی فکرش مشغول می شد سکوت می کرد و فاصله میگرفت
اما چون نمی تونستیم دوری هم رو تحمل کنیم زود بخاطر من به خودش میومد .
و باز شیطنت هاشو شروع می کرد.
اما این مازیار رو به رومم انگار قرار نبود حالا حالا ها این سکوت رو بشکنه
یهو فکری به سرم زد و گفتم :
– نظرت چیه بریم بیرون .
– کجا ؟
نمی دونستم کجا .
قصد داشتم با علی بریم بیرون
#442
ولی فوری پشیمون شدم. هنوز زود بود اون هنوز با منم احساس راحتی نمی کرد.
چه برسه به علی .
اول باید یکم احساس امنیت کنار من پیدا می کرد بعد .
این شد که گفتم :
– نمی دونم هرجا.
دلت نمی خواد از خونه بری بیرون ؟
– هم می خوام هم نه .
بیشتر خونه نشینی رو ترجیح می دم .
– نگرانم افسردگی بگیری .
تک خنده ای تلخ کرد .
– فکر کنم گرفتم .
دلم یه جوری شد .دوست نداشتم تو اون حال ببینمش.
زدم به در شیطنت و گفتم :
– ولی من نمی ذارم .پاشو پاشو .
خودم بلند شدم و رفتم سمتش.
لباسش رو کشیدم و گفتم :
– بلند شو .
– برای چی خب ؟
#443
– برای چی پاشم؟
– اینجا فقط من سوال می پرسم .
خندید .
– خب چرا پاشم بگو ؟
– بریم بیرون .
– کجا ؟
– یه جا رو پیدا می کنیم حالا.تو پاشو .
– حوصله ندارم.
با تشر گفتم :
– عهههه.یعنی چی حوصله ندارم .
بلند شو ببینم .
رفتم لباسش رو کشیدم .اما همچنان اینقدر سنگین بود و زورش،زیاد بود که نتونستم تکونش بدم .
با حرص گفتم :
– خب پاشو دیگه
خندید .
خیلی دلم برای خندش تنگ شده بود.
– خب بگو کجا بریم.
– من الان بگم هم تو نمیشناسی که.
بلند شو می برمت یه جای خوب .
#444
بالاخره مقاوت رو کنار گذاشت و بلند شد .
و گفت :
من نمی تونم رانندگی کنم ها.
– چرا رانندگی هم یادت رفته ؟
– نه ولی الان تمرکز ندارم .
آدرس ها هم یادم نیست .
– عیب نداره . من ماشین دارم.
همینجوری وایساده بودم منتظر .اونم حرکتی نمی کرد .
وقتی دید از رو نمی رم گفت :
– خب میشه بری بیرون من لباس عوض کنم دلارام خانم ؟
تکونی خوردم و گفتم :
– آ .اها باشه .
از اتاق رفتم بیرون. اینکه باز بهم گفت دلارام خانم حس غریبی بهم داد.
ولی خب عادی بود و باید خودم رو کنترل می کردم .
از اتاق که بیرون رفتم زن عمو به پام بلند شد و با لبخند گفت :
– اوضاع چطوره ؟
هوفی کشیدم و گفتم:
– چی بگم زن عمو .
#445
آروم تر ادامه دادم .
– نه می تونم بگم خوبه نه می تونم بگم بده.
یادش نمیاد دیگه .غریبی میکنه .
اینم حس خوبی بهم نمی ده.
زن عمو اه کشید و گفت :
– ببین دیگه من که مادرشم چی میکشم.
درکت می کنم عزیزم
ولی چه میشه کرد .باید صبوری کنیم .
انشاالله به زوی حافظش برگرده.
– انشااله
الان داریم می ریم بیرون
با خوشحالی گفت :
– جدی ؟
رضایت داد بیاد بیرون بالاخره
– اره خداروشکر. ولی خیلی سخت راضی شد .
– هرچی من بهش گفتم برو یه دوری بزن اصلا گوش نکرد.
باز خوبه با حرف تو کوتاه اومد
– خداروشکر پس .
می خوام ببرمش جایی که خیلی خاطره داریم .
– برو.
این تکرار صحنه ها دکتر گفت خیلی خوبه و لازمه
#446
– من تمام تلاشم رو برای برگشتن حافظهش می کنم زن عمو.
شما نگران نباشید .
– عزیز دلمی. انشاالله بتونم برات جبران کنم.
– جبران چیه .
مازیار خیلی برام عزیزه می دونید .
راستی عمو چطوره ؟
– عمو هم خوبه .فقط اونم فکرش مشغوله دیگه
– حق دارید بخدا.
به کسی هنوز نمی خواید چیزی بگید ؟
– به نظرم دلیلی برای پنهون کاری وجود نداره .
احتمالا به همه میگیم چی شده.
– خب پس .
صبر می کنم تا خودتون به مامان بابای منم بگید .
– می خوای تو بهشون بگو امروز .
– بگم؟
– اره .اونا هم شاید پیشنهادی دادن راهکاری دادن.
یا تونستن کمک کنن.
اگرم بعد ها بفهمن ناراحت میشن
#447
– هرچند که فکر کنم دل خوشی از پسر ما ندارن.
– هرچیم باشه این مسئله خیلی مهمه.
قطعا ناراحت میشن .
– هی دخترم .
چه اتفاق هایی که این مدت برای ما و شما دو تا جوون نیفتاد.
منم اه کشیدم .
راست میگفت. کی فکرشو می کرد کار ما به اونجا بکشه
دستی به بازوی زن عمو کشیدم و گقتم:
– درست میشه .شما غصه نخورید.
همون موقع در اتاق مازیار باز شد و اومد بیرون.
بر اندازش کردم .
یه پیراهن سفید پوشیده بودو شلوار مشکی
من کشته مرده اون استایلش بودم
و همیشه بهش میگفتم
با دیدنش ناخداگاه لبخند روی لبم نشست .زن عمو هم بلند شد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن .
– به به .ماشاالله هزار ماشاالله پسرم چقدر ماه شدی .
خیلی بهت میاد
مازیار لبخندی بی حس و زوری زد و تشکر کرد .
– ممنونم
#448
منم نگاهم گویای همه چیز بود .
صبر کردم تا بریم و بعد ازش تعریف کنم .
بلند شدم و گفتم :
-خب زن عمو اگه اجازه بدید ما بریم .
– برید دخترم .خدا به همراهتون. مراقبت کنید .
– ممنون چشم .
مازیار هم خدافظی کرد و با هم از اونجا خارج شدیم .
توی آسانسور بودیم .نگاهم نمی کرد و چشمش به زمین بود .
شیطنتم گل کرد و گفتم :
– یادت اومد ؟
نگاهم کرد .
– چی ؟
– این لباس ها.
به لباس هاش نگاه انداخت و گفت :
– لباس هام چیه.
– من عاشق این لباس هاتم همیشه بهت میگفتم
و تو دقیقا همینا رو پوشیدی .
#449
نگاهی دوباره به خودش انداخت و بعد با تعجب نگام کرد .
– جدی؟
با لبخند گفتم :
– آره.
– ولی کاملا اتفاقی بود .
– اتفاق جالبی بود
به تله پاتی و حس ششم و این چیزا اعتقاد داری ؟
تک خنده ای کرد و گفت :
-یادم نمیاد به چیا اعتقاد داشتم یا نداشتم .
– راست میگی .یادت نمیاد که .پوف
– همه رو کلافه کردم .
نوچی کردم و گفتم :
– این چی بود گفتی .مگه دست خودته که فراموشی گرفتی .
هیچی نگفت.
دقایقی توی سکوت سپری شد .
بعدش باز خودم سر صحبت رو باز کردم .
– خب بگو ببینم .یک یا دو.
– یک یا دو ؟
-اره یکیشو انتخاب کن .
#450
– یعنی چی یک یا دو .
نوچی کردم و با خنده و حرص گفتم :
– عه خب تو بگو می فهمی .
– دو
– خوبه .
– حالا می تونم بدونم چی بود ؟
– گزینه یک موزه بود .
گزینه دو سینما .
شما گزینه دو رو انتخاب کردی .
– اها یعنی الان می ریم سینما ؟
– آره.
خوبه مگه نه؟
شونه بالا انداخت و گفت :
– فرقی نمی کنه .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
– یعنی چی فرقی نمی کنه ؟ باید فرقی کنه .
یکم ذوق و شوق داشته باش .
– خب واقعا ندارم .ادا در بیارم ؟
ذوق منم یکم گرفته شد .
-خب نه .نمایش نمی خوام بازی کنی .
حق داری بالاخره .
و دیگه چیزی نگفتم
#451
رسیدیم جلوی سینما.با هم پیاده شدیم و رفتیم داخل .
بلیت یه فیلم طنز گرفتیم و با یکم خوراکی رفتیم .
کل فیلم فکر هر دومون مشغول بود و تک و توک می شد خندمون بگیره .
وسطای فیلم گفت :
– خنده دار نیست که نمی خندی؟
– امم…چرا هست .
فکر کنم حواسم نیسن.
– من فکرم مشغوله تو چرا .
چند لحظه خیره نگاهش کردم .
– فکر می کنی من فکرم مشغول نیست ؟
– مشغول من .
چیزی نگفتم و به پرده سینما چشم دوختم .
یکم دیگه که گذشت و گفت :
– ببخشید .
باز نگاهش کردم .
– چی؟
– ببخشید ؟
#452
– چرا معذرت خواهی می کنی .
– حس می کنم دارم اذیتت می کنم .
موندم چی بگم .از اینکه توجه داشت به وجدد اومدم و گفتم:
– نه .اذیتم نمی کنی .
باز نگاهش رو به پرده سینما دوخت و چیزی نگفت ..
دیگه تا تموم شدن فیلم کسی چیزی نگفت.
بعدش هم بلند شدیم و رفتیم بیرون.
سوارماشین که شدیم ،مازیار در کمال ناباوری گفت:
– الان کجا می ریم ؟
– ام .خونه .
– نریم .
فقط خیره نگاهش کردم .
– دوست دارم یه دوری تو شهر بزنم . البته اگه مشکلی نداری .
با خوشحالی گفتم :
– نه چه مشکلی آخه. بریم بریم
#453
از اینکه کمی داشت اشتیاق نشون می داد به وجد اومدم .
ضبط هم روشن کردم و به راهم ادامه دادم .
هیچ کدوم باز حرف نمی زدیم .
برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم :
– فکرت مشغوله که چیزی نمیگی؟
– هم آره هم نه.بیشتر سردرگمم. نمی دونم باید چی بگم .
– فقط کافیه شروع کنی به حرف زدن .
– مشکل همینجاست که همون اولین کلمه هم نمیاد .
-اممم.خب بذار من شروع کنم
– شروع کن .
– اون دوران که توی دانشگاه بودیم ،من درس می خوندم و تو تدریس می کردی به نظرم جزو بهترین دوران زندگیم بود.
– پس تدریس هم می کردم .
– مگه زن عمو بهت نگفته بود ؟
– چرا یه چیزایی گفت
#454
– اره خلاصه .
توی دانشگاه کسی نمی دونست چه نسبتی با هم داریم .
ولی اینقدر مشکوک بودیم که همه یه جورایی فهمیده بودن .
روزای خوبی بود.
وقتی تایم خالی گیر میآوردیم و تنها می شدیم کلی شیطنت می کردیم .
وقتایی که از دستم عصبی یا ناراحت بودی یا قهر بودیم عمدا سر کلاس بیشتر از همیشه روم زوم می شدی
میاوردیم پای تخته و سوالای لاینحل می پرسیدی.
بعد من اینقد شدید قهر می کردم که خودت بعدا برای دلجویی مجبور می شدی بهم نمره بدی
یا چیزی برام بگیری.
اوووو اگه بخوام تک تک خاطرات رو بگم که چند روز طول می کشه .
ولی خیلی خوب بود .همشون .
چه تلخ و چه شیرین .
– می تونم تصور کنم .ولی نمی تونم حسش رو بگیرم .
آه کشیدم.
– خب عادیه چون یادت نمیاد
#455
داشتیم همینجور توی خیابون ها می چرخیدیم .
رسیدیم پشت چراغ قرمز .
یکی زد به شیشه محمد.
شیشه رو کشید پایین .یه پسر بچه گل فروش بود .
نگاهی به ما انداخت و خطاب به مازیار گفت :
– آقا یه گل برا خانمت می خری،؟
مازیار نگاهی به من انداخت.
لبخند زد و گفت :
– از کجا می دونی خانممه.
– آخه خیلی بهم میآید.
خندم گرفت .این بچه ها زبون ریختن رو خیلی خوب بلد بودن .
مازیار هیچی نگفت .از توی کیف پولش پول در آورد بهش داد و یه شاخه خرید .
پسره که رفت گل رو گرفت سمتم و گفت :
– بفرما .برای شما .
نمی تونستم نیشم رو جمع کنم .
حالا نمی دونستم تو عمل انجام شده قرار گرفته بود یا از ته دل خرید.
ولی در هر صورت خوب بود
#456
مشغول بو کردن گل بودم .
اونم انگار داشت نگاهم می کرد .
یهو صدای بوق ماشین ها از عقب بلند شد.
حواسم نبود که چراغ خیلی وقته سبز شده .
سریع گل رو جلوی ماشین گذاشتم .
– ای وای .خاک عالم .
گازش رو گرفتم و رفتیم .
صدای خنده ریز مازیار رو شنیدم.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
– به چی می خندی ؟
– حواس پرتی تو .
– تقصیر توعه دیگه .گل گرفتی حواسم پرت شد .
– عه ؟ خب ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
خندیدم و گفتنم :
نه نه اشکال نداره .
تکرار بشه لطفا.
این بار بلند تر خندید .
چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود .
باز حواسم بهش پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم .
اگه مازیار بهم تلنگر نمی زد می رفتم تو جدولا
#457
– حالت خوب نیستا.
به نظرم بزن بغل تا به کشتنمون ندادی .
لجوجانه گفتم:
– من خیلیم خوبم .
تو هی حواسم رو پرت می کنی .
– من حواست رو پرت می کنم؟
– آره.
– من مگه چی گفتم ؟
– اها ببین. الان باز داری حواسم رو پرت می کنی .
– چقدر شما پرو تشریف داری دلارام خانم .من اصلا دیگه حرف نمی زنم
خندیدم و گفتم:
– همینه که هست .
و مازیار جدی چیزی نگفت .
یکی دوبار که نگاهش کردم جدی به نظر نمیومد .
صورتش انگار می خندید. ولی هیچی نمیگفت.
#458
– جدی جدی نمی خوای حرف بزنی ؟
حس کردم لبخند زد ولی نگاهش به رو به رو بود و چیزی نمیگفت.
– مازیار ؟
برگشت نیم نگاهی بهم انداخت و باز رو به رو نگاه کرد.
– عه؟
باز جواب نداد.
– که جواب منو نمی دی.
باشه .الان می رم چقولیت رو پیش مامانت می کننم .
خندید و گفت :
– مگه بچم؟
نگاهی شیطانی بهش انداختم و گفتم :
– خب خوبه .حرف زدی .فعلا کاریت ندارم.
– عجب .
– مش رجب!
دیگه هیچ کدوم چیزی نگفتیم و رسیدیم جلوی در خونشون.
به طرفم برگشت و تا خواستیم حرف بزنیم گوشیم زنگ خورد .
علی بود.
جواب دادم.
– الو؟
#459
– سلام دختر چطوری ؟
– سلام علی مرسی تو خوبی؟
وقتی گفتم علی حس کردم مازیار گوش هاش تیز شد .
– خوبم شکر .چه خبرا .نیستی .
– سلامتی . با مازیارم
– عه؟ به به به سلامتی .بیرونید؟
– آره. جات خالی.
– دیگه خالی نبند. جام که خالی نیست .
خندیدم.
– خوش بگذره بهتون .حالش چطوره ؟
– خوبه.
– شکر . انشاالله می بینیم همو
– انشالله حتما.
یه بارم باید سه تایی بریم بیرون.
– می ریم عزیزم. مراقب خودتون باشبد.
زنگ زدم ببینم چی کار می کنی.
– لطف کردی .مرسی.
چشم .تو هم مراقبت کن.
گوشی رو که قطع کردم مازیار کنجکاو پرسید.
– کی بود؟
#460
– علی .
– علی کیه؟! داداشت؟
خندیدم و گفتم :
– هم آره هم نه.
– یعنی چی هم اره هم نه ؟
– من که داداش ندارم مازیار . ولی یه جورایی میشه گفت مثل داداشمه
– مثل داداشت؟!
– آره.
– خب میشه بیشتر توضیح بدی؟ من از قبل می شناختمش؟
نمی دونم چرا حس کردم غیرتی شد. از پیگیر شدنش خوشم اومد و گفتم :
– نه نمی شناختی .
یه تای ابروش بالا رفت و منتظر نگاهم کرد
– خب علی…
نمی تونستم بگم خواستگارم بود.
– یه آشنا بود که کم کم با صحبت با هم صمیمی شدیم
و قدم به قدم تا تو پیدات شه و من بتونم پات بمونم و … خیلی چیزای دیگه حمایتم کرد
– نا مفهوم صحبت می کنی .یعنی علی دوستته؟
– آره.
– من با این موضوع مشکلی نداشتم ؟
– با چی؟
– اینکه تو دوست پسر داشته باشی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای خدا راشکر بعدچهارماه پارت گذاشتین توروخدافرداهم پارت بزارین ممنون