ازشدت تعجب داشتم شاخ درمیاوردم! مازیار چش شده؟ این سوال هاچیه که میپرسه؟ اصلا سوال به این مسخرگی مگه پرسیدن داشت؟
باتاخیر و گیجی واسش نوشتم؛
_حالت خوبه مازیار؟ این چه سوالیه؟
_حالم خوبه عزیزم فقط یه سوال ازت پرسیدم و میخوام جوابش رو بدونم همین!
_دیونه این دیگه پرسیدن داره؟ معلومه که تو!
جایگاه تو توی قلبمه وقابل مقایسه با دنیای بیرون از قلبم نیست!
_قربون قلبت بشم.. پس لطفا فردا جایی نرو و منتظر من بمون کلاسم تموم بشه فورا میام و باهم حرف میزنیم!
نمیتونستم نرم واسه فردا کلی برنامه داشتم!
نوشتم: نمیتونم عشقم واسه فردا برنامه های مهمی دارم اما قول میدم قبل از اینکه کلاست تموم بشه خونه باشم..
قول قول قول.. جون دلارام بهم گیرنده واصرار نکن باشه؟
باتاخیر و یک کلمه ای جواب داد:
_اوکی!
منم دیگه جواب ندادم حتی شب بخیرهم نگفتم..
ترسیدم دوباره اصرار کنه وکارمون به لجبازی ودلخوری بکشه!
دلم میخواست هرچه زودتر صبح بشه وبه آسایشگاه برم!
باخوندن کتاب های قدیمی و
تحقیقات راجع به بیمارهایی که از یه شکست عشقی به شوک روانی تبدیل میشن، تصمیم جدیدی گرفته بودم..
تصمیم گرفتم روش کارم رو عوض کنم و از در دیگه ای وارد پروسه ی درمانی بشم!
صبح زودتر ازهمیشه بیدار شدم.. باوسواس خاصی آرایش کردم وبه خودم رسیدم.. امروز خبری از ترس نبود.. برای موفق شدن به اعتماد نفس زیادی نیاز داشتم پس باید اعتماد به نفس خودمو بالا میبردم!
سویچ ماشین رو برداشتم که برگشتنی ماشین بابارو که جلوی آسایشگاه مونده بود رو برگردونم!
اونقدر پشت ترافیک موندم که ساعت ده ونیم به آسایشگاه رسیدم!
واسه احترام وعرض ادب اول به اتاق دکتر موسوی رفتم، احوال پرسی کردیم و بعدش چندتا سوال که واسه شروع کردن روش جدیدم لازم بود پرسیدم واز اتاق زدم بیرون و به طرف اتاق سروش رفتم!
چون تصمیمم مسخره به نظر میرسید وعقلانی نبود حرفی ازش نزدم.. نه به استاد شفیعی ونه به دکتر موسی چیزی نگفتم..
اومدم در اتاقش رو باز کنم که بی اراده قلبم ریتم تند گرفت و دستم روی دستگیره در خشک شد!
به خودم نهیب زدم:
_نه دلارام تونباید بترسی! بیچاره مگه جز سکوت چیکارمیکنه که احساس خطر میکنی؟ به خودت بیا دلارام هدف هاتو فراموش نکن ..
توموفق میشی.. یه دکتر کامل و شایسته میشی!
ترسم رو پس زدم و در روباز کردم و رفتم داخل..
بادیدن تخت خالی تعجب کردم!
_وا؟ کجا رفته پس؟ نکنه بلایی سرخودش بیاره؟
اومدم برگردم و از دکتر موسوی بپرسم که چشمم به سایه ای پایین تخت افتاد..
ترسیدم بلایی سرش اومده باشه!! باقدم های بلند خودمو بهش رسوندم وبادیدن صحنه روبه روم چشمام از حدقه بیرون زد!
پایین تخت روی زمین نشسته بودو به پهنای صورت اشک میریخت!
اونقدر دیدن اون صحنه واسم غم انگیز بود که بی اراده بغض کردم..
بادیدن من فورا ازجاش بلند شد و بدون حرف رفت روی تخت دراز کشید!
باترحم وتوی سکوت نگاهش کردم..
من عشق روباور داشتم.. میدونستم غم ازدست دادن عشق خیلی سخته اما توی باورم نمی گنجید یه نفر تا این حد عاشق باشه
توی باورم نمی گنجید این همه عشق توی وجود یه مرد که باازدست دادن معشوقش این همه دیونه وشیدا بشه…
نگاه باترحم من روکه دید آرنجش رو روی چشم هاش گذاشت وقطره اشک من روی گونه ام چکید!
اشکمو پس زدم و نفس عمیقی کشیدم تا خودمو پیدا کنم..
یادم رفته بود واسه چی اومدم و میخواستم چیکار کنم…
دوباره نفس عمیق کشیدم و رفتم پرده هارو کنار کشیدم
پنجره رو باز کردم تا هم نفس حبس شده من آزاد بشه هم هوای اتاق عوض بشه!
یه کم بعد دوباره خودمو جمع کردم وصندلی کنار پنجره رو برداشتم ورفتم کنار تختش نشستم..
اصلاتکون نخورد و نادیده گرفتم.. چند دقیقه همونطوری توی همون حالت نگاهش کردم.. اونقدر بی تفاوت بود که حس میکردم جلوی نفس کشیدنش هم گرفته..
تصمیم داشتم وانمود کنم که دردعشق کشیدم و غم ازدست دادن عشق رو تجربه کردم.. قرار بود یکی مثل خودش بشم و داستان خیالی از عشق ازدست رفته ی خیالیم رو واسش تعریف کنم..
توی ذهنم دنبال یه اسم واسه عشق پرزده ام میگشتم..
چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم لب زدم؛
_امروز قرار بود روز خوبی باشه اما.. مکثی کردم و یه جوری که صدام بغض دار جلوه کنه ادامه دادم؛
_خراب شد..تو منو یادخودم انداختی! تصویر چند دقیقه پیش واسه من صورت گریان تو نبود بلکه آینه ای بود که خودم رو توش دیدم.. دختری رو دیدم که سه سال پیش تنها عشق زندگیش توآسمون پر زده بود..
همینجوری پایین تخت بیمارستان نشسته بود، به زمین چنگ میزد و ضجه میزد!
تنها فرق بینمون اسم بیمارستان و علت بستری شدنمونه!
من بخاطر خودکشی ناموفق بستری بودم و تو…..!
باحسرت آهی کشیدم وغمگین تر ادامه دادم:
میدونی؟ توتنها مریضی هستی که آرزو داشتم پرونده ات رو هرگز دست من نمی سپردن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اونجایی که گف سروش دارع گریع میکنه
خود به خود اشک منم ریخت💔🥺
منم ناخودآگاه گریه کردم
هی به مازیارمیگه باشه عشقم باشه عشقم هرچیی تو بگی اما بازم میره آسایشگاه😐😏
قشنگ معلومه که نویسنده میخواد از هر طریقی که شده این مازیارو و دلارامو ازهم دور کنه☹
یه کوچولو زیادش کنید آخه لطفااا
افرین دلی ت موفق میشی😂😍