رمان دل دیوانه پسندم پارت 20 - رمان دونی

 

همون روز اولی که دیدمت وقتی از اینجا رفتم فورا سراغ استادم رفتم و ازش خواهش کردم پرونده ی تورو به کسی دیگه واگذار کنه
حتی التماسش کردم اما قبول نکرد!

نمیدونم چرا دارم این چیزا رو بهت میگم.. شاید چون مطمئنم حرف نمیزنی..
میدونم من رو واسه درمان به اینجا فرستادن وباید از روزهای خوب وقشنگ حرف بزنم میدونم!!!!

دستی به صورتم کشیدم و باخیس شدن انگشت هام یک لحظه خشکم زد..اونقدر ساختگی بغض کرده بودم وتوی نقشم فرو رفته بودم که نفهمیدم کی تموم صورتم خیس اشک شده بود!

تعجبم رو به روی خودم نیاوردم و بامکث طولانی درحالی که دماغم رو بالا میکشیدم گفتم:
_بیخیالش.. من نیومدم که ازغم های خودم بگم.. معذرت میخوام.. یه لحظه فراموش کردم که کجا هستم!

واسه امروز کافی بود.. دیگه ادامه ندادم و ازجام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم..
توی دلم خودم رو تحسین کردم وبه این فکرکردم کاش بجای روانپزشکی شغل بازیگری رو انتخاب میکردم بدون شک موفق تر بودم!

یه جوری نقش بازی کرده بودم که خودمم باورم شده بود واقعا عشق ازدست داده ای داشتم!
یه کم بعد از پنجره فاصله گرفتم و بادیدن سروش که روی تخت نشسته بود ذوق توی دلم نشست

اما به روی خودم نیاوردم و حالت نگران چهره ام رو حفظ کردم!
درسته که بدون حرف وبی حرکت به روبه روش چشم دوخته بود اما همین که موفق شده بودم کاری کنم

دست هاشو از روی چشم هاش برداره و بشینه واسم کافی بود!
این یعنی روش درستی رو پیش گرفته بودم و ممکن بود به نتیجه ی خوبی برسم!
رفتم روی صندلی کنار تخت نشستم وگفتم:

_ببین توروخدا! مثلا قراره پزشک آینده باشم و با انواع وانقسام درد وغم های مریض هام روبه روبشم!
خندیدم وادامه دادم:
_فکرکنم با این اوصاف به ماه نکشیده بیام همینجا ور دل خودت بشینم!

آفتاب به چشمش میخورد، گوشه ی چشمش رو چین ضریفی افتاده بود!
ازجام بلندشدم وگفتم:
_اگه نور اذیتت میکنه میخوای پرده هارو بکشم؟
جوابی نداد اما من رفتم پرده هارو کشیدم

_اتاق دلگیر میشه اما فکرمیکنم اینجوری راحت تری نه؟
بازم جواب نداد وبازهم ادامه دادم:
_ببین من نیومدم اذیتت کنم هرکجا احساس کردی داری اذیت میشی کافیه بهم بگی که اون کار رو نکنم باشه؟

سکوت سنگین اتاق آزار دهنده شده بود.. هیچ جوره قصد حرف زدن نداشت و کاملا مشخص بود که درمقابل درمان مقاومت میکنه و بیش ازحد یک دنده و لجباز بود!
ساعت از نیم ساعت بیشتر شده بود ووقت تموم بود!

کیفم رو برداشتم واومدم برم که یه لحظه یه فکری توی ذهنم جرقه زد!
نکنه لال باشه و نمیتونه حرف بزنه؟
دکتر موسوی هم گفته بود که تابحال نشنیدن که حرف زده باشه!

نزدیکش شدم.. موشکافانه نگاهش کردم و گفتم؛
_دارم شک میکنم که نمیتونی حرف بزنی! بگو که اشتباه میکنم!
اخم هاشو توهم کشید وباغضب نگاهم کرد که ترسیدم و عقب کشیدم!

_خیلی خب اونجوری نگاهم نکن فهمیدم زبون داری و فقط قصد داری منم مثل خودت دیونه کنی!
حرفم تموم نشده بود که دراتاق بازشد ودکتر موسوی از گوشه ی در گفت؛

_اجازه هست؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم:
_البته.. بفرمایید!
با لبخند وارد اتاق شد وخطاب به سروش گفت:
_چطوری مرد جوون؟

از سروش جوابی شنیده نشد وبجاش من گفتم؛
_فکرمیکنید از ایشون جوابی واسه پرسیدن سوالتون دریافت میکنید؟ من که پاک نا امید شدم!

دکترخندید و گفت:
_انگار امروزم به در بسته خوردید وبا شکست مواجه شدید خانوم دکتر!
باحرص به سروش نگاه کردم و یه جوری که متوجه عصبانیت ساختگیم بشه گفتم:

_به در بسته خوردن و باشکست مواجه شدن پیش کش دکتر..
خداکنه خودم یکی از بیماران آسایشگاهتون نشم!

کسی که بادیوار حرف میزنه، آدم نرمالی به نظرتون میرسه؟ والا بخدا بادیوار حرف میزدم سنگین تر بودم!
بااین حرفم شلیک خنده ی دکتر بالا گرفت.. اما فورا خودشو جمع کرد وگفت:

_بله متوجه شدم که چقدر حرصتون گرفته.. آفرین آقا سروش بهت تبریک میگم امروز جلسه ی سوم بود و رکورد فراری دادن پزشک هارو رسما به نام خودت ثبت کردی!
اما سروش هیچ ری اکشنی به حرف دکتر نشون نداد وحتی پلک هم نمیزد!

دکتر روبه کرد وادامه داد:
_خسته نباشید.. شما بفرمایید برای امروز کافیه.. پرونده دستش رو بالا گرفت و اضافه کرد:
_فقط قبل از رفتن گذارش امروز رو لطف بفرمایید به پرونده اضافه کنم!

جلسه ی امروزم به نظرخودم بی نظیر بود و ازکارم راضی بودم اما باید وانمود میکردم که ری اکشن های جسمانی سروش به چشم من نمیاد و به درد کارم نمیخوره واسه همون با تاسف سری تکون دادم وگفتم:

_متاسفانه هیچی! حتی یک اشاره دلگرم کننده ای!
_بله.. متشکرم..
بادلخوری ساختگی سری واسه سروش تکون دادم که از چشمش دور نموند..

کیفمو روی شونه ام انداختم و با کسب اجازه خداحافظی کردم وراهی خونه شدم!
خوشحال و سر کیف سوارماشینم شدم واومدم به مازیار زنگ بزنم که بادیدن ۱۹ تماس بی پاسخ از مازیار ذوقم کور شد!

گوشیم روی سایلنت کامل بود ومتوجه زنگش نشده بودم.. حتما ازدستم کلی عصبی شده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
2 سال قبل

ممنونم از قلم خوب تون

Nahar
Nahar
2 سال قبل

سروش هم لال کردن😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x