ساعت ده دقیقه مونده بود به ۹ که بابا اومد و به طرف دانشگاه حرکت کردیم!
_بابا از خیابون (…) و اتوبان بری بهتره ترافیکش کمتره!
_باشه دخترجان نگران نباش زود میرسونمت!
_مرسی باباجونم.. چقدرخوب شد که امروز خونه بودی! کاش همیشه خونه بودی!
بابا لبخندی زد و باغمی که توی صداش موج میزد گفت:
_دیگه کم کم دارم بازنشسته میشم
بعدش اونقدر خونه میمونم تا ازدست منه پیرمرد خسته بشین!
_اولا هنوز جوونی و ۵۵سال سن زیادی نیست که پبرمرد خطاب بشی..
بعدشم حتی اگه هزار سالتم باشه ماهیچوقت ازت خسته نمیشیم.. من همیشه قدردان زحماتت هستم باباجونم.. الهی سایه ات همیشه بالا سرمون باشه!
_کاری نکردم بابا.. واسه خوشبختی شما جونمم بدم کمه!
_جونت سلامت.. خداحفظت کنه واسمون!
_دلارام؟ یه سوالی ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟
_البته.. بپرس باباجون..
_بامازیار چه مشکلی داری؟ چی شده مامانت چندروزه علیه اون حرف میزنه؟
مازیار چیکار کرده که باعث شده مرضیه روکه اون همه دوستش داشت رو دشمن خودش کرده؟
لب گزیدم.. دلم نمیخواست به این سوال باباجواب بدم! نه واسه اینکه بابا غریبه باشه یا اینکه بخوام چیزی رو ازش مخفی کنم نه!
واسه اینکه نمیخواستم غرورم بشکنه!
درسته که بابا بخاطر کارش نقش پررنگی توی زندگی دخترش نداشت و همیشه سرکار بود اما خوب میدونستم چقدر روی دخترش حساسه میترسیدم بافهمیدن این موضوع ناراحت بشه!
سرم روپایین انداختم و بامکث طولانی گفتم:
_قبل از جواب دادن به سوال شما، میتونم یه سوالی رو بپرسم؟
_حتما باباجان.. بپرس با من راحت باش..
میدونم هیچوقت وقت نشد به دخترم نزدیک بشم و باهاش صمیمی باشم
اما من برخلاف چیزی که نشون میده همیشه آرزو داشتم که صاحب فرزند دختر باشم
وبادخترم اونقدر صمیمی باشم که اگه یک روز اشتباهی کرد اولین نفر بیاد به خودم بگه و تکیه گاه محکمی واسه دخترم اما زندگی روی خوش به من نشون نداد و…
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_اینجوری نگو.. توهمیشه واسم یه تکیه گاه محکم بودی وهستی! هرگز خودت رو بخاطر نبودن هات سرزنش نکن وبرعکس،
باید بهش افتخار کنی، همونطور که من به بهش افتخار میکنم..
شما مثل خیلی از بابا که میشناسم و دور وبرم کم نبوده ونیست، بیخیال زن وبچه ات نبودی
و برای فراهم کردن رفاه وآسایش ما از خودگذشتگی کردی و نصف بیشتر عمرت رو توی جاده و بیابون ها سر کردی
مگه میشه به همچین بابایی تکیه نکرد؟
اصلا مگه تکیه گاهی محکم از شما میتونم پیداکنم؟ ازت خواهش میکنم دیگه هیچوقت این حرف هارو نزن..
دستمو گرفت و بوسه ای زد و گفت؛
_قربون دخترم برم که بزرگ شده..
خداروشکر.. به خودم می بالم که خانوم دکتر زیبایی مثل تو دخترمه!
لبخندی از ته دل روی لبم نشست..
_بپرس سوالت روعزیزم داریم به دانشگاهت نزدیک میشیم!
_بابا اگه یه روز تصمیم بگیرم با مازیار ازدواج نکنم ناراحت میشی؟
فورا بدون مکث وبا بیخیالی شونه ای بالا انداخت وگفت؛
_نه! واسه چی ناراحت بشم؟ مگه من میخوام باهاش ازدواج کنم؟
باتعجب به بابا نگاه کردم! چه خبرشده بود؟ این همه تغییر رفتاری واین همه مهربونی وموافقت، دیگه داشت نگرانم میکرد!
واقعا داشتم شاخ درمیاوردم وحس میکردم موضوعی پشت پرده ی این همه تغییر از جانب خانواده ام باشه!
دهنمو که انداره غار بازشده بود به سختی جمع کردم و باگیجی گفتم:
_بابا من دارم جدی حرف میزنما!
نظرشما خیلی واسم مهمه ودلم نمیخواد از روی یک حرف ساده ونظر سرسری تصمیمی بگیرم!
_من هم جدی نظرم رو گفتم دخترم! تواز بچگیت دختر آزادی بودی
من ومادرت ازهمون بچگی خیلی از اختیارات و تصمیم گیری هارو به عهده ی خودت گذاشتیم و این هم یکی از اون تصمیم هاست، چون من یا مرضیه جای تو زندگی نمیکنیم
من هیچوقت از اون دسته افرادی نبودم ونیستم که برای زندگی بچه ام خودخواهانه تصمیم بگیرم.. انتخاب همسر یک انتخاب کاملا شخصیه!
_پس ناراحت نمیشی؟
_نمیشم!
_حتی اگه تصمیمم رو گرفته باشم و از ازدواج با مازیار به طور قطعی صرف نظر کرده باشم؟
_حتی اگه!!!
تودلم خدابه خیر بگذرونه ای گفتم ودیگه چیزی نگفتم!
_خب؟! حالا نوبت سوال من وجواب توئه! مازیارچیکار کرده؟ چرا از ازدواج باهاش پشیمون شدی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ماشاالله به این همه منطق و احترامی که پدرو دختر برای هم قائل هستند ، ممنونم از قلم زیباتون
مت دیگه نمبخونم چون تا اخرش میرفتم با مازیار بهم میزنه بااون دیونه ازدواج میکنه
والا الان دوس پسر دوس دخترا هم حلقه دارن اینا نامزدن ندارن خدااا
خب خب پارت بعد دلا از سخت گیری ها و زورگویی ها، منع مردن ارزوهاش توسط مازیار و بهم زدن نامزدیشون ب باباش میگه و احتمالا باباش با مازیار دعوا میکنه.
حقم دارع والا!!!
کسی ک داخل کلاس نمیگه نامزد دارم و نمیخواد جذابیتش پیش دخترا کم بشه حالا این ب کنار حلقهه هم براش نخریدهه!!!!!!
ب امام علی ک لیاقت نداره(: