با حرفش ناراحت شدم و بی اراده اخم هام توی هم کشیده شد..
این همه عذاب رو سر این پرونده الکی متحمل نشده بودم که به همین راحتی من رو لایق این کار ندونن!
_ببخشید؟ متوجه نمیشم.. یعنی از نظر شما من از پس پرونده های این چنینی برنمیام و…
میون حرفم پرید و با آرامش گفت:
_نه نه.. اصلا وابدا… انگار من نظرم رو اشتباه مطرح کردم و سو ٔ برداشت شد..
البته که تو یکی از شاگردهای زنگ و لایق من هستی و هیچ شکی درش نیست..
یه کم مکث کرد و ادامه داد:
_اما خب من برای پایان نامه پرونده ی سنگینی انتخاب کردم.. سروش میلانی که بیمار عادی نیست و به نوعی خوددرگیری داره و به خواست خودش قادر به در درمان نیست و خودت هم به این حقیقت پی بردی..
البته هنوزم میگم کار نشد نداره و ایمان دارم باتجربه های بیشتر و سابقه ی کاری بیشتر به راحتی از پس پرونده های سخت تر و پیچیده تر از سروش میلانی برمیای.. اما برای پایان نامه مقداری سنگینه و تصمیم به تجدید نظر گرفتم..
ناراحت بودم اما سکوت کردم.. حوصله ی یه بحث جدید درباره ی پرونده ی سروش نداشتم..
پوشه ای رو به طرفم گرفت و گفت:
_به این پرونده نگاهی بنداز و بعداز مطالعه راجع بهش تبادل نظر میکنیم..
پرونده رو ازش گرفتم و بادیدن عکس بیمار واسم دخترانه، حساب کار دستم اومد..
باحرص ناخن های بلندمو توی گوشت دستم فرو کردم و میون دندون های قفل شده ام گفتم؛
_طیبه حسینی نژاد..
_درسته.. کامل تر بخون و نظرت رو بگو..
عصبی، بدون خوندن اطلاعات بیمار، پوشه رو بستم و روی میز گذاشتم..
_نیازی نیست.. من این پرونده رو قبول نمیکنم و اگه لازم باشه قید مدرک و پایان نامه هم میزنم!
با این کارم انگار بهش بر خورد چون اخم هاشو توهم کشید و باترش رویی گفت:
_یعنی چی؟ این چه کاریه؟ این رفتارها ازشما بعیده وانتظار نمیره!
_ببخشید استاد معذرت میخوام من واقعا درحدی نیستم این چیزهارو به شما که هزاران پله ودرجه بالاتر ازما هستید یادآوری کنم اما من ازشماهم انتظار نداشتم به در خواست آقای یاقوتیان عزیز پایان نامه ی من رو عوض کنید!
شما استاد وبزرگ ماهستی و ازشما انتظار برخورد وتصمیم حرفه ای تر داشتم و هرگز فکر نمیکردم مسائل شخصی و تصمیم خودخواهانه ی اون آقا روی تصمیم شما و حرفه ی کاری شما تاثیری بذاره..
_این مسئله ارتباطی با آقای یاقوتیان داره؟
_ببخشید استاد اما نیازی به دفاع کردن از مازیار نیست.. من میدونم رابطه ی شما فراتر از رابطه ی کاری هست و خود من هم چندین بار نون ونمک شمارو خوردم.. اما قبل از دفاعیه لازمه که بدونید من به راحتی فهمیدم ومتوجه شدم که همه ی این ها به خواست مازیار بوده..
_اصلا اینطور نیست.. شاید یک دهم درصد ممکن باشه نظر استاد یاقوتیان توی تصمیمم نقش داشته باشه اما این دلیل نمیشه که با این چیزا از حیطه ی کاری خودم دور بشم که!
تصمیم من اصلا به خواست ایشون نبوده اما اصلا هم دلم نمیخواد بخاطر این پرونده باعث به هم خوردن زندگی دوتا جوون بشم!
تک خنده عصبی کردم و گفتم:
_واین یعنی یک دهم درصد احتمال؟
_گوش کن دخترجان.. این تصمیم فقط وفقط به خاطر خود شخص شماست و هدف من تنها خیر صلاح وآینده ی شغلی شماست..
_اگه اینطوره ازتون خواهش میکنم اجازه بدید روی همین پرونده کار کنم…
_ای بابا.. بازکه داری حرف خودت رو میزنی! این پرونده..
میون حرفش پریدم وگفتم:
_قول میدم.. بهتون قول میدم از پسش برمیام.. قسم میخورم که نا امیدتون نمیکنم!
_شما یاد بگیری حرف بزرگ تر رو قطع نکنی من رو بیشتر امیدوار میکنی!
باخجالت سرم روپایین انداختم و گفتم؛
_معذرت میخوام
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_یک ماه بیشتر بهت فرصت نمیدم! اگه موفق نشی نه تنها این ترم رو میندازمت بلکه جریمه های درسی هم درکنارش متحمل خواهی شد!
با این حرفش بادم خالی شد.. بیشتر از قبل از مازیار متنفر شدم..
خدالعنتت کنه مازیار که توی درس و آینده امم دخالت داری وبه راحتی میتونی آرامشم رو به هرطریقی که شده به هم بزنی!
سروش کسی نبود که توی این مدت کم واکنشی خوبی به درمان نشون بده چه برسه به نتیجه ی نهایی!
_اما استاد.. یک ماه خیلی فرصت کمیه و این تقریبا غیرممکنه!
_ابدا.. برای یک پزشک موفق این فرصت زیادی هم هست!
اومدم بگم مگه من هنوز موفق به گرفتن مدرک کوفتی پزشکی رسیدم که پزشک موفق باشم اما واسه کم کردن روی مازیارم که شده باید قبول میکردم..
باخودم گفتم نهایتا اگرهم نتونستم و نشد عاقبتش رو به جون میخرم اما بجاش نمیذارم اون مرتیکه بیشعور به خواسته اش برسه ودماغش روبه خاک میمالم..
_چی شد؟
سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم…
_قبول میکنم..
_یعنی ظرف مدت یک ماه نتیجه نهایی تحویل میدی؟
_تلاشم رو میکنم!
باغرور بادی به غبغب انداخت و گفت:
_خوبه.. آفرین.. شجاعتت رو تحسین میکنم..
_ممنون!
عینکش رو درآورد روی میزگذاشت و گفت:
_خیلی خب.. موفق باشید.. ماه آینده می بینمتون!
دیگه جای موندن نبود وحرفی هم نمونده بود.. باصدای آرومی تشکری کردم وازجام بلند شدم
_اگه عمری ندارید از خدمتتون مرخص بشم!
_عرضی نیست.. واست آرزوی موفقیت میکنم.. دستش رو به طرف در دراز کرد وادامه داد:
_به سلامت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یه جوری صورت به خاک بمال اقا مازیار که نفهمی از کجا خوردی
دلم میخواد مازیار و خفه کنممممممممم
خیلی چندشهههههه ایییش امیدوارم از پسش بر بیاد دلارام
صد در صد برمیاد
ارهههه دختر قوی