چیزی به مامانم نگفتم.
بهش پیام دادم :
گفتم می خوام دور بزنم.
مامانم گفت منم میام..
کنسله.
سریع جواب داد.
_ اینم شانس منه.
عیب نداره. بازم شاید تنها بشی.
هوفی کشیدم. این پسره ول کن نبود.
مامانم گفت :
با کی حرف می زنی که کلافه کرده.
_ هان؟ هیچ کس. یکی از بچههاست.
_ چی میگه؟
_ هیچی ولش کن.
بریم؟
یکم چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
بریم.
با هم راه افتادیم و شروع کردیم به قدم زدن.
جای واقعا قشنگی بود.
هی حواسم ولی به اطراف بود که بینم می بینمش یا نه.
اما خبری ازش نبود. دیگه تصمیم گرفتم حواسم رو ازش بگیرم
و از محیط اطراف لذت ببرم.
همینجور داشتیم می رفتیم که یهو دیدم از رو به رو داره میاد سمتم.
عینک دودی هم زده بود.
استرس گرفتم
قبل اینکه مامان اونو ببینه تغییر مسیر داد.
چقدر دیوونه بود این بشر.
الان اگه می دیدنش قطع به یقین فکر می کردن من آدرس دادم.
و بابام از دستم خیلی دلخور می شد.
نمی تونستم که بگم ماموره و فلان.
قسم خوردم حرفی نزنم.
وقتی که رفت نفسی از سر آسودگی کشیدم.
مامان هم داشت در مورد یه اتفاقی که واسه یکی از دوستاش افتاده بود حرف می رد.
منم یکی در میون می فهمیدم چی میگه.
یکم دیگه که رفتیم گفتم :
مامان برگردیم؟
دیگه فکر کنم کم کم بابا هم بیدار شه.
بیدارم نشد بیدارش کنیم..باید بریم
مسیر هنوز طولانیه.
_ باشه. برگردیم.
با هم دور زدیم سمت جایی که بودیم.
رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو فکری به سرم زد و گفتم :
مامان مامان.
یه جوری یهویی صداش زدم که ترسید.
_ هااا. چته دختر؟
_ میگم دو دقیقه بیدارش نکن. من یه سرویس برم بیام
_ تازه رفتی که.
_ نمی دونم. باز گرفت
_ باشه برو زود بیا.
_ ماچ بهت.
بلند شدم و رفتم سمت همون جایی که بود.
تا خواستم گوشیم رو در بیارم بهش پیام بدم یهو دستی دورم حلقه شد.
هینی کشیدم و خواستم تقلا کنم که از بوی عطرش فهمیدم اونه
یکم آروم گرفتم.
ولی همچنان تو آغوشش نباید می موندم.
چرخیدم سمتش.
تا خواستم حرف بزنم یهو لبشو گذاشت روی لبم و صورتم رو قاب گرفت.
خشکم زد.
همراهیش نمی کردم ولی پسشم نزدم.
خیلی حرفه ای داشت با لبم بازی می کرد.
محو اون لحظه شدم و همه چی یادم رفت.
دوست نداشتم زمان بگذره.
دوست داشتم همینجور ادامه بده.
دستاش دورم حلقه شد و روی کمرم حرکت کرد.
لحظه لحظه هر دو بی قرار تر می شدیم.
دیگه کم کم داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
حتی نمی تونستم عقب بکشم.
وقتی صدای مامانم رو شنیدم که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت مجبور شدم ازش جدا بشم.
با چشمای خمار به هم نگاه کردیم.
نفس نفس می زدیم.
یکم بهش خیره موندم.
بعد بدون اینکه چیزی بگم رفتم.
مامانم رو پیدا کردم و رفتم سمتش.
منو که دید گفت :
معلومه تو کجایی دختر؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم :
ببخشید
اومدم
_ چرا نفس نفس می زنی؟
_ خب دویدم دیگه.
_ کجا بودی؟
_ همین پشت مشتا
_ بابات بیدار شد؟
_ آره. تازه غر زد که چرا بیدارم نکردین
دیر شد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نه نه اش میگه رفتم دست شویی ، بعد میگه کجا بودی میگه ، همین پشت و مشتا جالبه
این دختره هم دیوونس،با دست پس میزنه با پا پیش میکشه