×××
داخل ماشین جلو درب آگاهی بودند و میکائیل خورده فرمایشاتش رو به یزدان گوشزد میکرد:
– حواست به رز باشه به شایان بگو از جلو در مجتمع یه قدمی اونور تر نره اگه بازداشت شدم جلدی کاری نکنید بزارید دو روزی بگذره بعد سراغمو بگیرید!
یزدان اخم کرد:
– این طور که تو میگی یعنی بازداشتی دیگه
میکائیل هیچی نگفت برایش بازداشت شدن مهم نبود چون آزاد میشد دلیلی نداشتند که بی خود و بی جهت بازداشت کنند مخصوصا که پول و وکیل خبره همه چیز را حل میکرد این وسط نگران رز بود و باز تکرار کرد:
– حواست به رز باشه فقط، ببین چند بار گفتم
خواست برود که یزدان مانع شد و کتف میکائیل رو گرفت:
– اگه این یارو طاهر قبول نکن پیشنهادتو نیاد تو تیمت خیلی بد میشه این طوری دیگه کسی پشتمون نمیمونه
میکائیل نیم نگاهی به اداره ی آگاهی کرد:
– یزدان نشنفتی ترس برادر مرگ؟ ترس بندازم تو جونم کارمو خراب کردم پس این قدر آیه نحس نیا و…
قبل این که جملش کامل بشه یزدان وسط حرفش پرید:
– میدونم میدونم حواسم به رز باشه میدونم
میکائیل ریشخندی زد و گفت:
– این بازی که راه افتاده تو زندگی من بازی آخرمه یزدان یا میبرم و به زندگی بی دغدغهای که آرزوش و همیشه ی خدا دارم میرسم یا میبازمو نفسمو میگیرن که دیگه واسه احد و ناسی لوغوز نخونم
اگه دومی شد حواست تا همیشه به رز باشه چون اون شبیه دختری که من تو ذهنم دوستش دارم نیست، اون خود همون دختریه که دوستش دارم!
#پارت_438
یزدان نگاه از میکائیل گرفت و آرام زمزمه کرد:
– برو پایین بابا مرتیکه ازین حرفا نزن بهت نمیاد این بازی زندگیم میبری من خودم روت شرط میبندم البس آب دیده شدی
و میکائیل دیگر هیچ نگفت، فقط آرام به کتف یزدان ضربه ای زد و از ماشین پیاده شد.
سمت پاستگاه حرکت کرد و در ذهنش دوباره برنامه اش را چید.
برنامه ساده بود باید بازداشت میشد تا بتواند با طاهر راحت حرف بزند!
ریسک بود اما تنها راه کل نقشه اش همین بود و بس.
او خواهان رویا هایش بود و همیشه برای رویاهایش میجنگید، اما مسعله اینجا بود که در هر جنگ و بازی که میبرد و پیروز میدان میشد به جای این که یک قدم به رویاهای ساده اش نزدیک شود…
دور و دورتر میشد!!!
و میکائیل حواسش به این موضوع هیچ وقت نبود و همیشه با تمام توانش تلاش میکرد برد رو نصیب خود کند…
×××
طاهر
بی توجه به شلوغی دور و بر اداره او نگاهش به عکس دخترک کوچکش بود، ریحان…
طاهر لبخند بسیار کوچکی که حتی مخاطب نمیتوانست ببیند روی لبش نقش بسته بود و با شصت دستش همین طور که عکس رو در دست داشت گردی صورت دخترش را نوازش میکرد!
خفگی! علت مرگ دخترش رو پزشک قانونی خفگی زده بود و توی ریه اش کلی آب بود، و چطور بچه ی طفل معصومش رو خفه کرده بودند؟
چشمانش نم دار شده بود اما صدای محمد که روبه روی میزش ایستاده بود او را از اعماق فکرش بیرون کشید:
– طاهر این یارو دشتگرد اومده
« دوستان نویسنده ادامه رمان رو داخل اینستا پارتگذاری کرده اونایی که میخوان بگن آیدی پیج رو بدم»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 95
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کاش ادامشو میزاشتین تو همین سایت
اخه خیلی خوب بود 😭 💔 💔 💔 💔
https://www.instagram.com/roman_kimiyamehr
چرا بالا نمیاد؟
نمی دونم 🙁
فاطمه جون میشه یه ایدی دیگه بدی این بالا نمیاد
تروخدا ازش اجازه بگیرید اینجا بذارید
تا الان تو تلگرام پارت میذاشت منم کپی میکردم اینجا ،،الان رفته اینستا دیگه راهی ندارم
خب ایدیه پیجشو میدی
خوب نمیشه برای ماهایی که پیج نداریم اینجا بذارید 🥲🥲🥲🥲
ایدیشو میدی؟
https://www.instagram.com/roman_kimiyamehr
ای بابا یعنی دیگه اینجا نمیذارید؟
ن نوشته که کامل شده میخوام همشو بزارم پیجم
یعنی دیگه تو سایت پارت نداریم؟
ن دیگه تو استوری ها پارت میزاره کپی هم نمیشه کرد
ببخشید من اینستا ندارم ینی چی آخه ینی دیگه نمیتونم بخوونم رمانو
🥲🥲
بدین لطفا پیج رو
میگه ایدی پیج اینه
https://www.instagram.com/roman_kimiyamehr
ببین برات بالا میاد برا من بالا نمیاد
بزار اگه بقیه هم مشکل داشتن باز میرم نگاه میکنم
واس منم نمیاره
اره برای منم نمیاره
این نویسنده ها هم هر روز یه بازی سرمون در میارن😕😕
آره واقعا
ایذی پیحو میدی لطفا؟
https://www.instagram.com/roman_kimiyamehr