همراز نگاهش را گرفت ولی میکائیل چهره اش پر از نفرت شده بود و فک همراز را دوباره در دستش گرفت اما این بار فشار نداد بلکه صورتش را بالا گرفت:
– پس اومدی منو با گرگای نر دور و برت شکار کنی اما غافل شدی که من خودم یپا گرگم.
منم دریدنو تیکه پاره کردنو بلدم!
با پایان جملش دستش نشست روی یقه ی پیراهن همراز و محکم یقه اش را در دستش فشرد…
و چشمان همراز بسته شد و خوب میدانست حرف های میکائیل به کجا ختم میشود!
شانه هایش از گریه تکان خورد اما میکائیل این بار دیگر کوتاه نمیآمد و در حالی که از چشم خودش قطره اشکی جاری میشد یقه ی همراز را محکم به سمتی کشید و صدای جر خوردن پیراهن شب همراز بلند شد و میکائیل برای این که فقط نشان دهد خوی شکار کردن را دارد مثل یک گرگ درید!
جوری که صدای زجه های همراز هم دیگر اهمیتی نداشت و کارش که تمام شد از بدن بی جان شکارش فاصله گرفت و بدون این که دیگر نیم نگاهی به همراز بیندازد لب زد:
– حالا برو همه جا تعریف کن میکائیل خودش یپا گرگ، شکار نمیشه شکار میکنه… کارم تموم شد میتونی بری
گفت و رفت و دیگر نماند تا حال و روز همراز را ببیند.
سرش به طور عجیبی گیج میرفت و همین که به اتاقش رسید پیشانیش را به آینهی قدی تکیه داد و همان موقع صدای هق هق های بلند همراز از پایین که به گوشش خورد.
و میکائیل اولین گرگی بود که دلش به حال شکارش میسوخت؟!
صدای گریه های همراز که بلند تر شد، پیشانیش را به آینه ای که به آن تکیه داده بود پشت سر هم کوباند و صدای بسته شدن در که آمد صدای گریه های آرام مردانه ی آن هم بلند شد.
#پارت_312
×××
حال
هوا تاریک بود و نگاهش به رزی بود که روی خاک افتاده بود و هق میزد و مثل ابر بهار اشک میریخت.
این دختر اشک هایش در این سه روز چرا تمام نمیشد؟
ده دقیقه ای بود که رز زیر درخت هلو افتاده بود سر قبری دروغین اشک میریخت و حرف میزد و ناله میکرد!
سمت رز آرام قدم برداشت و هنوز هم بعد گذشت سه روز درد دنده هایش اذیتش میکرد ولی به روی خودش نمیآورد.
بالا سر دخترک ایستاد و با ملایمت ولی امری گفت:
– بلند شو باید بریم دیگه
رز خاک را چنگ زد:
– یکم دیگه تروخدا، این جا تازه یکم بهم حس آرامش میده!
میکائیل نیشخندی در دلش زد، آدما ها چقدر ساده حس هایشان بر اساس تلقینشان نقش میبست.
چون زیر همون خاکی که رز بهش چنگ میزد و اشک میریخت و شاخه گلیم روش گذاشته بود فقط خاک بود!
هیچ جنازه ای زیر قبر دروغین خاک نشده بود اما رز احساس آرامش میکرد و این یعنی شاید تمامی احساسات آدم ها از تلقین ها و باور هایشان به بیرون سرک میکشیدند ولی واقعیت در اصل چیز دیگری بود.
کمی سمت رز متمایل شد:
– هیچ راه فراری برای اون چیزی که تجربه کردی نیست پس این قدر خودتو اذیت نکن
رز دستی زیر چشم هایش کشید نیم نگاهی به میکائیل کرد و در سکوت بعد از چند دقیقه از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی سمت ماشین پشت سرشان رفت و همین که در ماشین یزدان نشست، میکائیل خم شد و شاخه گل رز روی خاک را برداشت و سمت برنجزار پرت کرد.
و شاخه گل میون خوشه های برنج گم شد.
#پارت_313
کل مسیر در سکوت گذشت و در تمام مسیر رز از پنجره بیرون را فقط تماشا میکرد.
دیگر نه گشنه اش میشد نه تشنه اش نه حتی دوست داشت ماشین برای ثانیه ای بیستد.
و میکائیل بود که هر از گاهی از آینه ی جلو نگاهش را به رز میداد و با خودش فکر میکرد به تهران که برسد دقیق از کجا باید شروع کند.
از کدام خط شروع کند تا به آخر صفحه برسد و بلند بگوید نقطه پایان داستان…
این داستان به دست من تمام شد.
اما هر چی فکر میکرد به خطی نمیرسید که از آن جا شروع کند!
چطور بود از مرادی شروع میکرد؟!
نه مرادی غول آخر بود خریت محض بود اگر از آن شروع میکرد اما سرنخ دیگری نبود دیگر…
به قدری ذهنش درگیر بود که نفهمید کی به تهران رسیدند و ساعت نزدیک های ساعت هفت صبح بود و صدای یزدان باعث شد به خودش بیاید:
– همین ساختمان خورشید واحد ده طبقه چهارم به سرایداریش بگی دشتگرد کیلید میده بهت
میکائیل نگاهش روی مجتمع سی واحدی مجلل نشست و لب زد: این
– خونرو روبه راه کن زیاد نمونیم این جا
گفت و پیاده شد و دنده ی لعنتیش هنوز تیر میکشید اما تحمل دردش به قدری بود که خم به ابرو نمیآورد.
نگاه خیره اش به رز باعث شد او هم پیاده شود و رز دقیقا مثل یک قایق شکست خورده شده بود.
خمیده خمیده راه میرفت و هر آدمی از صد کیلو متری هم میتوانست بفهمد حال این دختر بد در بد است.
حال بدیش حق بود اما کافی هم بود باید دیگر به خودش میآمد چون میکائیل یارش میبایست قوی میبود.
وارد لابی شدند میکائیل تشرش را به رز زد:
– صاف راه برو اونی که صد جاش ضرب دیده منم نه تو که این طوری چلغوز چلغوز راه میری
رز اهمیتی نداد و میکائیل ادامه داد:
– حالتو روبه راه کن قبل این که من بخوام این کارو کنم
#پارت_314
رز نگاهش را با اخم به میکائیل داد و این جمله اش الان تحدید بود یا دلداری؟
میکائیل سمت خانه ی سرایداری که آن طرف تر از لابی بود رفت و زنگ در را زد و بعد از چند ثانیه مردی که چهره اش نشان از خوابش میداد در را باز کرد:
– جانم آقا؟!
– دشت گرد هستم واحد..
هنوز حرفش تمام نشده بود که سرایدار کمی خم شد و تند تند گفت:
– بله الان کیلیدو میارم خدمتتون
گفت و رفت حتی اجازه ی حرفی به میکائیل نداد، وقتی برگشت کیلید را به همراه داشت و همین طور که نگاهش به کبودیا صورت میکائیل بود گفت:
– خدمتتون… چیز دیگه ایم نیاز داشتید بگید
میکائیل تشکری کرد و خواست عقب گرد کند که سرایدار کنجکاویش را نشان داد:
– شرمنده خدا بد نده آقای دشت گرد صورتتون چرا…
این بار میکائیل وسط حرف سرایدار پرید:
– بکس کار میکنم
گفت و دیگر نیستاد دست رز که هنوز هم کشتی هایش غرق بودند را گرفت و سمت آسانسور کشاندش.
وارد آسانسور که شدند میکائیل نگاهش روی رز نشست و وقتش بود دیگر از این حال بیرون بیاید پس با نیشخندی گفت:
– خوابت میاد؟!
رز سری به چپ و راست تکان داد و میکائیل آرام ادامه داد:
– خوبه!
رز نگاهش را به میکائیل داد:
– نمیفهمم چی خوبه؟ حال من یا صورت تو؟
با بدجنسی تمام جوابش را داد:
– این که من هنوز یادمه تو یه شرطی و به من باختی و الآنم خوابت نمیاد خوبه!
#پارت_315
رز تو آینه چند لحظه به خودش خیره ماند و بعد این که حرف های میکائیل را تجزیه تحلیل کرد اخم هایش درهم رفت و نگاهش را به او داد:
– من بیشتر از اینا باختم اونم نه فقط به تو به خودم
میکائیل سکوت کرد.
در اصل رز فکر میکرد دیگر انتهای دنیاش هست اما این طور نبود، شاید همه بگویند بالا تر از سیاهی رنگی نیست ولی چرا بالا تر از سیاهی هم همان سیاهی مطلق است و زندگی آدم هارو گاهی بالاتر از آن هم میبرد.
رنگی که میکائیل خوب او را میشناخت.
آسانسور ایستاد، رز اول خارج شد و پشت سرش میکائیل رفت و وقتی در خانه را باز کرد نگاه کلی به آپارتمانی که هول هوش هفتاد هشتاد متر بود و تمام وسایلش اسپرت طوسی سفید بود چرخید.
در را کامل باز کرد و از جلوی ورودیش کنار نرفت و منتظر به رز نگاه کرد.
و همین که رز پایش را داخل خانه گذاشت، میکائیل در را بست و تو یک حرکت دست را گرفت و کشید و رز را بین خودش و دیوار خانه حبس کرد.
سرش را تا تو صورت رز برد و رز متعجب از وضعیت بینشان غرید:
– ولم کن میبینی که حالم خوب نیست
– بازی حکمو بلدی؟!
رز بی حوصله از این سوال بی معنی سرش را کج کرد که میکائیل با دستش فک رز را گرفت و سمت خودش برگرداند:
– جوابمو بده
#پارت_316
دو دست رز روی دست میکائیل نشست و خواست دست میکائیل را پس بزند اما نتوانست میکائیل دستش را محکم تر فشار داد و صورت رز درهم رفت:
– دیوونه ای چیزی هستی؟!
فشار دستش بیشتر شد و صدای اخ رز بلند شد و فقط برای این که از این وضعیت خلاص شود جواب سوالش را داد:
– آره آره بلدم ولم کن
فکش را ول کرد رز دو دستش روی فکش نشست و میکائیل با خونسردی تمام ادامه داد:
– تو بازی حکم اگه ورقات خراب باشن نباید زود بترسیو خودتو ببازی، چون یارت اگه دستش خوب باشه و تو خوب بازی کنی بازی رو بردی
و الان وضعیت ما دقیق مثل یه بازی حکم!
چیزی از حرف های میکائیل نمیفهمید و میکائیل ادامه داد:
– الان تو ورقارو برداشتی دستتو نگاه کردی دیدی دستت خراب ورقات داغونه حکم نداری صورت نداری خودتو باخته دیدی گرخیدی
جوری ترسیدی که بازی نکرده جلو جلو اعلام کردی باخت قبول اما…
من جلوت نشستم رز
من یارتم!
اگه دست تو خرابه دست من خوبه ورقام خوبه اگه خوب بازی کنی حواست به من باشه بردیم!
تازه حرف های میکائیل را فهمید.
چند بار پلک زد و میکائیل نوازش وار دستی رو صورت رز کشید و موهای کوتاهش را کنار زد:
– من یار باخته نمیخوام، نمیخوام یارم جلو جلو اعلام کنه باخت قبول
وقتی با منی سرتو بگیر بالا بگو ما بردیم
#پارت_317
– ولی من یادم نمیاد تورو به عنوان یار انتخاب کرده باشم
میکائیل ابرو انداخت بالا:
– چرا دقیقا وقتی جونمو نجات دادی منو به عنوان یارت انتخاب کردی
وقتی شرطو خودت گذاشتی از عمد خودت باختی یعنی منو انتخاب کردی
رز ساکت و صامت ماند و میکائیل خیره به لب های رز لب زد:
– برو یه دوش بگیر سرحال شی
گفت و ازش دور شد و صدای رز را نادیده گرفت:
– الان چی میشه؟
میکائیل روی کاناپه نسکافه ای دراز کشید:
– قوا جمع میکنیم برای حمله اما مسعله این جاست که حریفم و کامل نمیشناسم!
پایین پای میکائیل نشست:
– یکی از اون مردا که… که دنبالمون بودن گفت که مسعود دختر رو زنده میخواد
میکائیل نگاهش را به رز داد و رز ادامه داد:
– مسعود کیه؟!
میکائیل چند بار پلک زد و در فکر فرو فرو رفت اما آخر سر خطاب به رز جواب داد:
– نمیدونم
– به من دروغ نگو
میکائیل نشست و خیره به رز لب زد:
– نگفتم، من مسعود نامی نمیشناسم
#پارت_318
×××
ساعت یک ظهر بود و دخترک با موهای خیس روی تخت اسپرت دو نفره ای جنین وار خوابش برده بود!
موهای کوتاه خیسش و تیشرت نارنجی رنگ پسرونه ی تنش زیادی جذابش کرده بود و میکائیل دقایقی میشد تو درگاه در ایستاده بود و خیره همین تصویر بود.
نفس عمیقی گرفت و سمت تخت حرکت کرد، خودش را با کمترین سر و صدا کنار رز جا داد و صورت به صورتش خوابید.
نگاهی به مژه های فر خورده ی رز کرد و نفس عمیقی کشید و بازدمش باعث شد پلک های رز آرام باز شوند!
با دیدن میکائیل آن هم در آن فاصله تعجب کرد و صورتش کمی عقب رفت و با حیرت خیره ی میکائیل ماند.
و میکائیل با دستش چند تار موی خیس را به بازی گرفت:
– بمون همین طوری… لطفاً
رز چند بار پلک زد و بی اهمیت خواست خودش را عقب بکشد که میکائیل تار های خیس داخل دستش را کشید و صدای آخ رز بلند شد و میکائیل ادامه داد:
– میشه این قدر لج نکنی؟!
نگاه کردن من چیزی ازت کم میکنه؟
– آ…
کلافه اجازه ی کلمه ای به او نداد:
– هــــــیــــــش، چشماتو ببند اصلا خودتو به خواب بزن
وقتی خوابی خیلی دوست داشتنی میشی ولی وقتی بیداری اعصابمو بهم میریزی
#پارت_319
حرفش را زد و باز موهای رز را بازی داد و رز از این بازی انگشت های میکائیل میون موهایش خوشش آمده بود و چشم هایش را بست و در حالت خلسه گیج لب زد:
– تو خودت همیشه عصبی ربطی به من نداره
– چون تو آدم عصاب خورد کنی هستی!
چشم باز کرد:
– خب دیگه بسه داری پرو میشی
با این جمله تار های مویش را از دست میکائیل بیرون آورد و پشتش را به میکائیل کرد و ادامه داد:
– برو دیگه میخوام بخوابم
میکائیل ریشخندی زد و یک باره پرسید:
– میدونی چرا بهت دست نمیزنم؟!
امان از این سوال های بی جهت و پر معنی مفهوم میکائیل!
سوال هایش همیشه خبر های عمیقی میداد.
مثلا یک باره میپرسید بازی حکم بلدی؟
یا باره دیگر میپرسید قوانین گرگ هارا بلدی؟
سوالش برای رز زیاد شیرین نیامد و بدون فکر جوابش را داد:
– آره چون من تورو دوست ندارم
میکائیل از پشت موهای رز را دستش گرفت:
– و به نظرت من آدمیم که دوست داشتنو نداشتن بقیه آدما برام اهمیتی داره؟!
#پارت_320
رز ساکت ماند!
واقعیت این بو او میکائیل را نمیشناخت.
پوست لب بالایش را کند و آرام لب زد:
– من حتی نمیدونم تو دقیقا کی
موی رز را در انگشتش پیچ داد:
– من یه آدم گم شدم که خودم خودمو گم کردمو دلمم نمیخواد حتی دیگه پیدا شم!
من آدمیم که کل عمرش به کم قانع بود
به کمه در کنار آرامش ولی…
ولی زندگی و تقدیر انگار بام لجن
کمرو زیادش کردن آرامشرم چپش کردن!
یه چیزو بهت صادق بگم چون قیافت شبیه همراز دوست دارم!
رز اخم هایش درهم رفت و میکائیل ادامه داد:
– من به خودم قول دادم رز…
قول دادم به خواسته هام برسم به زندگی معمولی در آرامشم برسم
قول دادم با زندگی بجنگم
و من تورو میخوام…
جای خواهرت میزارمت همونی که مرام و معرفتو در حقم تموم کرد
میکنمت فرشته ی سفید زندگیم اما اگه ذاتت مثل اون بشه رز… خودم آتیشت میزنم!
رز روی خودش نشست و نگاهش را به میکائیل داد:
– من قرار نیست جای کسیو برات پر کنم
در اصل همراز فقط در سر و ذهن و خیال میکائیل فرشته سفیدی نور و پر از آرامش بود.
ولی از همان ابتدا میکائیل اشتباه فکر میکرد.
از همراز در سرش بت ساخته بود و الان خودش مانده بود و خدای خود ساخته ای که خودش خوردش کرده بود:
– تا الان که پر کردی!
جای همرازو نه ها جای اونی که فکر میکردم همراز هست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 81
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر دلم واسه همراز سوخت
پشیمون شده بود از رفتنش ولی حیف