با جواب دادن تلفنش حس کردم آرامشی که ازم گرفته شده بود برگشت
_جانم عزیزکم
_کجایی ؟ دیر کردی نگران شدم
_نگران نشو عزیزم … فقط … راستش ….
سکوت کرد
_رادان چیشده ؟
صدام ترسو نشون میداد قشنگ ، نمیدونم چرا انقدر منتظر یه اتفاق غیر منتظره بودم و حس میکردم این همه خوشبختی عادی نیست
_رسپینام ، نترس میگم چیزی نیست ، فقط آدرسو گم کردم برام لوکیشن بفرست
_رادان بگم خدا چیکارت نکنه ، میدونی چقدر ترسیدم … این کش دادن داشت ؟ اه
گوشیو قطع کردم و لوکیشن فرستادم ، اعصابم بهم ریخت ، چرا انقدر دلم آشوب بود ؟ چرا انقدر منتظر بودم خوشبختیم خراب شه؟ چرا انقدر حس منفی داشتم نسبت به این شرایط ؟ چرا میترسیدم ؟
حدود ده دقیقه از فرستادن لوکیشن گذشته بود که ماشینش رو دیدم ، دورو اطرافو دیدم ، کسی نبود ، رفتم سمت ماشینو سوار شدم
_سلام
_سلام خانوم بداخلاق
چپ چپ نگاهش کردم که خندید
_خوب میگی چیکار کنم عزیزم ؟ آدرسو گم کردم ، نمیخواستم بگم تا پیدا کنم زشت نشه جلوت که نشد
_زشت نشه ؟ توقع ندارم تو یه شهر غریب آدرسارو حفظ باشی ، جا اون کش نمیدادی تا بترسم و فکر کنم اتفاقی افتادم
_یکی یه دونم انقدر منتظر اتفاق بد نباش ، خودت که میدونی قانون جذب هست ، جذبش میکنی
_دست خودم نیست ، همش نگرانم ، میترسم یه اتفاقی بیوفته و همه چیز خراب شه
_هر اتفاقی هم که بیوفته تو تا تهش ماله خودمی ، هیچ چیز نمیتونه مارو جدا کنه جز مرگ ، تا آخرین نفسم باهاتم
_منم تا آخرین نفسم دوستت دارم و باهاتم …..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.