نشستم روی مبل و منتظر نگاهش کردم و همزمان پتو رو تا گردنم بالا آوردم ، توی آشپزخونه داشت کاپوچینو آماده میکرد ، کافی مورد علاقه ی من و شدیدا توی فکر بود و گرفتگی و کلافگی توی حرکات و چهره اش مشخص بود
دوتا ماگ هارو پر کرد و اومد سمتم و کنارم نشست و نگاهش خیره ی میز رو به روش بود
_نمیخوای بگی ؟
_ بیشتر آدما خطا میکنن اکثرا توی سن 18_19 یکی خطا و اشتباهش میشه دوست دختر/پسر داشتن ، یکی پنهونی بیرون میره یکی دروغ میگه و هرکس به یه شکلی
بزرگترین اشتباه من برمیگرده به اون دوران ، سیاه ترین و تاریک ترین بخش زندگیم ، گفتنش راحت نیست اما …
مکث کرد و دستاشو دور شونم انداخت و سرمو چسبوند به سینه اش
_ توی اون زمان آدم درستی نبودم ، هرچی میخواستم فراهم بود ، اولین نوه پسری اولین فرزند باعث شد خیلی ازخود راضی و مغرور بار بیام ، اطرافیانمو با توجه به مادیات انتخاب میکردم ، جز یکی …..
منتظر نگاهش کردم
_ چیزایی که میگم ماله قبله و من تغییر کردم صفرتا صد تغییر کردم
اسمش حسین بود خیلی باهم جور بودیم ، تو دبیرستان رفیق شده بودیم ، از خانواده ی متوسطی بود و یه داداش کوچیکتر داشت … متین ، باهم خوب نبودیم اما بخاطر حسین هم من هم اون ساکت میموندیم
دوستی منو حسین وقتی بیشتر شد که اون معماری قبول شد من طراحی داخلی ، کارمون نسبتا بهم مرتبط بود
قرار بود کارمون مشترک باشه و تلاش کنیم ، ما خیلی متضاد هم بودیم من یه آدم خوشگذرون و اون یه آدم که سرش به کار خودش بود
من با دخترا بیرون بودم و اون حتی به یه نفر هم توجه نشون نمیداد ، تا اینکه یه جایی دلش گیر کرد ، همکلاسیش بود ، هم خوشگل بود هم خانوم هم شبیه خوده حسین
به جای قرار و بیرون رفتن و اینجور مسائل ، پا پیش گذاشت و سر یه سال ازدواج کرد
و مجبور شد هم درس بخونه هم کار کنه و اینطور کم کم فاصله گرفتیم ، مایی که اگه یه روز همو نمیدیدیم روزمون شب نمیشد شدیم آدمایی که چندماه چندماه از هم خبری نداشتیم
یه روز توی دانشگاه دیدم لاله ، همونی که باهم ازدواج کرده بودن ، با دوستش حرف میزد و گریه میکرد ، فهمیدم حسین برای راه انداختن یه کار رفته سراغ نزول خوار ، برام عجیب بود خیلی عجیب چون مخالف همچین چیزایی بود ، اما به جایی رسیده بود که دست زده بود به اینکار و بدتر گیر افتاده بود ، کاری رو شروع نکرده بود باید پولی که گرفته بود رو حتی بیشترش رو پس میداد
نمیتونستم این وضعیت رو ببینم و کاری نکنم شبش رفتم پیشش و گفتم پولی که میخواد و میدم بهش اولش قبول نکرد اما راضیش کردم گفتم مثل قرض نگاهش کن هرموقع داشتی پس میدی ، قبول کرد چون فهمیده بود لاله بارداره و نیاز داشت به پول
از اوضاعش خبر داشتم کم و بیش ، درامدش کفاف نمیداد و نمیخواست دستشو جلوی کسی دراز کنه به خصوص من ، میگفت قرضی که دادم بهش زیادم بوده و دیگه قبول نمیکنه
من بدون اهمیت به اینکه میگفت نمیخواد و راضی نیست کمک میکردم بهش جوری که معذب نشه و قبول کنه و خودش هم نگران بود دکتر گفته بود تغذیه لاله باید خیلی خوب و مقوی باشه و به همین علت چیزی نمیگفت، به جایی رسید که من هر هفته خوراکی و تغذیه ای که دکترش مشخص کرده بود میبردم براشون
کم کم پام به خونشون باز شد و رفت و آمدم بیشتر
من …. نگاهم کثیف نبود ، هدف و قصد خاص و شومی نداشتم ، فقط میخواستم به کسی که بدون توجه به داراییم و برای خودم باهام رفیق بود کاری کنم
لاله کم کم عوض شد و من … عوضی
لاله نگاهاش فرق کرده بود ، از لحاظ ظاهری همون بود اما حرفاش و رفتارش تغییر کرده بود ، وقت و بی وقت پیام میداد ، اوایل برای تشکر ، برای پرسیدن یه سری سوال که مشخص بود الکیه پیام میداد و زنگ میزد
…… کم کم حرفاش تغییر کرد از احساساتش حرف میزد از اینکه دیگه حسین رو نمیخواد و پشیمونه تا جایی که به من ابراز علاقه کرد
و من شدم یه آدم عوضی که نه نگفتم ، سرپوش گذاشتم روی حرفای منطقم و همراهیش میکردم .
شوکه نگاهش کردم
چشماش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت
حسین اتفاقی پیامای منو لاله رو دیده بود دیوونه شده بود ، نمیدونست چی درسته چی غلط چیکار باید کنه و چه کاری نباید کنه
لاله ترسیده بود ، به من زنگ زد و من تنها سعی کردم از این اتفاق فرار کنم و لاله وقتی دیده بود من جا زدم زنگ میزنه متین و از اون کمک میخواد
نمیگه چه اتفاقی افتاده فقط میگه داداشت دیوونه شده میترسم خودتو برسون
نمیدونم چی میشه اما تلفن قطع نمیشه و متین صدای فریادای حسینو میشنوه ، میفهمه چی شده و ما چه غلطی کردیم ………… وقتی میرسه با خونه ای رو به رو میشه که داره میسوزه
هیچکس نفهمید خونه از قصد آتیش زده شده ، هیچکس جز متین … من و… پدربزرگم و خانوادم اونم بخاطر نجات من
بخاطر قدرتی که پربزرگم داشت متین رو فرستاد خارج و از من دورش کرد ، من شدم بدترین فرزند خانواده و بدترین نوه تو چشم پدربزرگم ، کم کم جریانات درست شد ارتباط من برگشت اما خانوادم قبولم ندارن جز رها
پدربزرگم بعد کلی ماجرا منو بخشید ولی هیچوقت یادم نرفت و نمیره که چه اشتباهی کردم
باید اون اتفاق میوفتاد تا من تغییر کنم ، تا راه درست و غلطو بفهمم ، تا خیلی چیزارو یاد بگیرم
الان متین برگشته ، قدرت داره درسته کمتر از منه اما قدرت داره
اومده انتقام بگیره از من ، اگه تورو هدف قرار داده چون میدونه که قلبمو هدف گرفته ، میخواد کاری کنه روزی صدبار آرزوی مرگ کنم اما نمیرم .
ذهنم قفل کرده بود و فقط با حیرت نگاهش میکردم حتی نمیدونستم چی بگم ، کاری که کرده بود باعث مرگ دو نفر …. درست ترش سه نفر شده بود حسین ، لاله ، بچه ای که به دنیا نیومده بود
_اینو …. هیچ …وقت نمیخواستی …. به من …. بگی؟
_ به اینجا نمیکشید نمیگفتم ، قرار نبود گذشته رو باز کنم ، خطا کردم حتی خیلی فرارتر از خطا اما نمیتونستم تغییرش بدم برای تغییر دیر شده بود ، منم عذابشو کشیدم شبا خواب نداشتم عصبی بودم اما تغییر کردم ، شد درس عبرتم
_ برای درس عبرت زیادی دیر نبود ؟
_ من نمیخواستم اینطور شه ، نمیگم مقصر نیستم اما همش تقصیر من نبود
لاله به من جرعت اینکارو داد ، من کسی بودم که با پول بابام به اونجا رسیده بودم و یه آدم علاف و به درد نخور و بی عرضه بودم که همه به روم میوردن، اولین کسی که ازم تعریف کرد بهم میگفت میتونم تکیه گاه باشم بزرگم کرد و باعث شد حس خوبی به خودم داشته باشم اون بود ، من همیشه مرکز توجه بودم اما همش سر قیافه و پول خانوادم بود دید متفاوت لاله باعث شد اشتباه کنم
_ این توجیح خوبی نیست
_من نمیخوام توجیح کنم ، مقصرم خیلی هم مقصرم ، علت اینکه جلوی متین رو نمیگیرم همینه که حق رو میدم به اون ، اما نمیذارم به تو آسیبی برسه بخاطر گذشته من
چیزایی که شنیده بودمو نمیتونستم هضم کنم ، نمیتونستم از کاری که کرده چشم پوشی کنم اما نمیتونستم قبول کنم این موضوع و این حق داشتن متین باعث مرگش شه
عقلم میگفت هربلایی سرش بیاد تاوان دل شکسته مامان بابای لاله و حسینه ، دردیه که افتاده به جون متین و حسم قلبم میگفت هر اتفاقی هم که افتاده باشه هرچیزی هم که شده باشه نباید بلایی سرش بیاد ، این دوگانگی و جنگ بین عقل و قلبم داشت دیوونه ام میکرد
نه میتونستم بشینم شاهد مرگ رادان شم نه میتونستم ازش بخوام کاری کنه متین کناره گیری کنه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.