در خونه رو بستم که متوقف شدم ، ای بابا مواد غذایی نگرفته بودم ، کلافه پوف کشیدم و برگشتم که برم خرید ، از ساختمون که زدم بیرون عرفان جلو در بود و گوشی بدست ، با زنگ خوردن گوشیم درش آوردم عرفان بود ، رد تماس زدم و آروم زدم به شیشه ماشینش
_سلام ، اینجا چیکار میکنی ؟
_قرار بود ببرمت پیش عمم دیگه ، الان گفتم شاید شرایط اوکی باشه
نگاهی به استایلم کردم ، اونقدر بد به نظر نمیرسیدم اما میخواستم مرتب تر باشم ، به عرفان گفتم و دوباره رفتم سمت خونه ، عرفان بشدت گرفته بود و حس و حالش درست نبود نگران شده بودم .
تیپ مشکی طوسی زدم و سوار ماشین عرفان شدم که بریم
بعد کلی ترافیک به یه خونه آپارتمانی شیک رسیدیم ، پیاده شدیم و همقدم باهم وارد آسانسور شدیم طبقه ۳ رو زد اما کلافه بود و هی چشماش رو میدزدید و منو نگران میکرد ، با ایستادن آسانسور پیاده شدیم ، با کلید که در رو باز کرد علاوه بر تعجب یکم ترسیدم ، اما همراهش وارد شدم
_بشین، عمه خانوم قراره بیاد اینجا
کمی آرامش پیدا کردم و عرفان وارد اتاقی شد بعد مدتی با یه سری وسایل اومد و گذاشت جلوم و بی صدا رفت .
هر کاغذ و عکس و مدارک رو میدیدم ، چشمام تار میشد و سرگیجم بیشتر میشد نمیخواستم باور کنم
اشکام میریخت ، این….این مدارک ….نمیتونه واقعی باشه …نمیتونه
همونطور که اشکام میریخت برگشتم سمت عرفان
_بگو دروغه ، بگووووو ، نمیتونه راست باشه
چشماش ناراحت بود و پر
صدای غمگین و بم و گرفته اش بلند شد
_حقیقته ، تاریخش رو نگاه کن …. نمیدونستم چطور بهت بگم …
هول زده به تاریخا نگاه کردم و صدای هق هقم بلند شد
اینا نمیتونست واقعیت باشه ، اما عکس ، عکسه شاهینم بود ، با لباسای افسریش که غرق خون بود ، تاریخش یکسال پیش بود ، لا به لای مدارک شناسنامه اش رو دیدم با اشک برش داشتم ، خدایا واقعیت نباشه ، دروغ باشه من طاقت نمیارم ، هرچی بیشتر میدیدم همه چیو اشکام سرعت میگرفت ، صدای گریه هام بالا گرفته بود
عرفان یه نامه رو گرفت سمتم ، دستام میلرزید ولی بازش کردم با یه نگاهی کلی دست خط شاهینو تشخیص دادم ، همینطور که اشکام نامه رو خیس میکرد خوندمش
« خزان عزیزم ، زمانی که این نوشته هارو میخونی ، من خیلی ازت دور نیستم چون تو قلب مهربونت زنده ام ، ناراحت نشو به زندگیت ادامه بده ، آرامش رو مهمون قلبت کن، موفق شو ، جای من زندگی کن ، جای من تلاش کن ، شکست نخور ، امیدت رو از دست نده ، همیشه خوب بمون ، همیشه نگرانیم برای تو بود ، موقعی که متوجه نبود من بشی تمام اموالم به نامت میشه ، تنها کسی که لایق این امواله تویی ، اما خیلی چیزارو فراموش نکن …»
مگه میشد خیلی چیزارو نفهمید ، منظورش بهزیستی بود ، قلبم داشت میترکید ، اشکام بند نمیومد
عرفان بازوم رو گرفت و اروم گفت
_یه جای دیگه مونده باید ببرمت ، پاشو ، همون خزانی شو که شاهین میگفت قویه ، نمیشکنه ، با اراده اس
پاهام توانی نداشت اما عرفان منو همراهش کشوند ، توی ماشین که نشستیم چشمام رو بستم ، اشکام تمومی نداشت ، قلبم داشت آتیش میگرفت ، کسی که اینهمه سختی کشیده بود نباید تهش این میشد ، نباید در حسرت آرامش عشق بسوزه ، خدایا شاهینم پاک ترین بود ، چرا مرگ ؟ چرا خوشبختی نه ؟
بمیرم براش ، چشمام رو باز کردم مسیر رو که فهمیدم دستامو گذاشتم رو صورتم و بلند بلند هق هق کردم ، مسیر مسیره بهشت زهرا بود ، چطور میتونستم برم خونه ابدی داداشمو ببینم و دم نزنم؟ آروم بمونم؟ با رسیدن نمیخواستم پیاده شم ، نمیخواستم رو به رو شم با همچین چیزی ، میخواستم بازم بگردم دنبالش که بگن زنده اس که بگن دروغه ، این عکس این مدارک اون شناسنامه باطل شده دروغه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
😩😩💔💔
اَشک😥
آخی دلم گرفت چه پارت غمگینی😔……..