در رو باز کرد و با خنده نگاهم کرد
_خوبی؟ کلیه و مثانه ات چی سالمن؟ فشار نیوردی بهشون؟
بزور خندمو قورت دادم و زدمش کنار
_نه فقط گشنم بود معدم یکم دیگه جیغش در میاد
رفتم سمت آشپزخونه که ، سفره صبحونه پهن بود و مشخص بود خودش خورده
_نظرت چیه قبل نشستن پا سفره پاشی بری دست و صورتتو بشوری؟
_نظرم منفیه
_عا عا گزینه اشتباه بود ، پاشو وگرنه نمیذارم یه لقمه هم بخوری
چپ چپ نگاش کردم و غر زدم
_نه به دیشب که نمیذاشت چیزی نخورم بزور ریخت تو حلقم غذارو ، نه به الان که میگه نمیزارم صبحونه بخوری ، دو قطبی چیزی هستی؟
_دیشب مجبور بودم با بچه غرغرو و زشتک کنار بیام
_زشتک؟
_آره ، قشنگ صفت مناسبیه برات
_درست میفرمایید
بالا سرم وایساده بود و قصد کوتاه اومدن نداشت ، کلاف نفسمو دادم بیرون و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ، سریع دست و صورتمو شستم برگشتم ، نشسته بود رو مبل و سرش تو گوشی بود با آرامش نشستم صبحونه ام رو خوردم ، وسایل رو شستم گذاشتم سر جاش
یکم این پا و اون پا کردم واسه زدن حرفم اما در نهایت رک میگفتم بهتر بود
_من از تهران زدم بیرون که تنها باشم ، اممم اگه مشکلی نیست این سه روز که اینجام میخوام تنها باشم ، مشکلی پیش بیاد زنگ میزنم .
یکم نگران بودم بهش بر بخوره اما درست ترین کارر همین بود ، درسته بهش اعتماد داشتم و ثابت کرده بود چشم پاکه و حد شناسه ، اما درست نبود اینجا بمونه و ترجیح میدادم نباشه
_نه مشکلی نیست ، اینطور بهتره کمی خودت رو پیدا میکنی ، اگه مشکل داشتی هر ساعتی بود زنگ بزن ، خجالت کشیدن و معذب بودن و اینارو هم کلا بزار کنار .
سوییچش و کتش رو برداشت و بعد خداحافظی زد بیرون ، با رفتنش در رو قفل کردم قسمت حریر پرده هارو کشیدم که زیاد قسمت خونه مشخص نباشه ، شالی که نقش تزئین داشت بیشتر رو از روی سرم برداشتم موهامو باز کردم و رفتم سمت مبل سه نفره و بزور خودمو جا دادم و دراز کشیدم ، باید خودم رو جمع میکردم ، شاهین نبود ، تکیه گاه مو از دست داده بودم ، همراهمو از دست داده بودم، جاش همیشه تو قلبم بود و میمونه ، نبودش درسته مثل خلأ ، اما باید کنار بیام ، به زندگیم برسم ، زندگی جاری بود و بخاطر درد و غم و مشکلات من ثابت نمیشد ، با گذشت زمان هم فراموش نمیشه فقط میشه یه عادت قدیمی ، و صد البته تو بیشتر کنار میای و قوی تر از قبلت شدی .
دلم کاغذ و قلم میخواست و کتاب اما نبود ، ترجیح میدادم جا اینکه زنگ بزنم از رادان بخوام خودم برم بگیرم ، سمت اتاق رفتم و نگاهی به لباسا که برام خریده بود کردم ، یادم باشه پولشو برگردونم ، هم پول اجاره کلبه هم وسایل ،
لگ مشکی و لی و کرم بود با چندتا مانتو چندتا شومیز و سه تا پیرهن مردونه ، دقیقا از هرچیز سه تا گرفته بود ، لگ مشکی با پیرهن مردونه چهارخونه طوسی و بنفش پوشیدم یه کلاه مشکی که مشخص بود از خوده رادانه برداشتم گوشیم رو برداشتم ، قصد داشتم خودم برم خرید که یادم اومد نه کارتی باهامه نه چیزی ، اعصابم بشدت ریخت بهم ، دوس نداشتم به رادان بگم اما چاره ای نبود بنابراین بهش پیام دادم
_سلام ، من یه سری وسایل نیاز دارم اما متوجه شدم کارتو پولی کلا همراهم نیست ، اگه زحمتی نیست واسم بگیری بیاری .
وسایلی که میخوام دفتر ، خودکار و مداد ، هندزفری و در نهایت یه کتاب .
هندزفریم همراهم نبود و سخت بود ، تا اومدن رادان تصمیم گرفتم یکم تو جنگل قدم بزنم ، تو سر سبزی و قشنگی جنگل ، کلیدارو برداشتم و زدم بیرون ، موقعی که داشتم وارد جنگل میشدم برای خودم نشونی گذاشتم گم نشم ، قدم میزدم و کیف میکردم از این سرسبزی ، زیر یکی از سایه های درخت نشستم و آهنگی با گوشیم پلی کردم و زل زدم به آسمون آبی روشن ، به طبیعت بکر
با ویبره گوشیم نگاهی به صفحه اش انداختم ، رادان بود
_میگیرم برات میارم ، نهایت تا ۲ساعت دیگه میرسه دستت
_باشه ، مرسی از لطفت .
ناراضی بودم از اینکه داشت همه هزینه هارو انجام میداد حتما باید برمیگردوندم پولشو .
چشمام رو بستم و سرمو تکیه دادم به درخت و گوش دادم به صدای پرنده ها ، واقعا جای بکری بود و نمیخواستم از لذتش محروم شم .
وقتی به کلبه برمیگشتم کلی وقت داشتم واسه فکر کردن واسه زندگیم .
حدود دو ساعت بود از کلبه زده بودم بیرون ، بهتر بود برگردم امکان داشت رادان بیاد و نگران شه بخصوص که آنتنم کم بود و ممکن بود بپره ، بلند شدم لباسامو تکوندم راه افتادم ، از طریق نشونه هایی که گذاشته بودم خیلی زود راهو پیدا کردم و بله ماشین رادان رو دیدم نگاهی به گوشیم کردم آنتنم الان اومده بود و چندتا میس کال داشتم ، اوه .
رفتم سمت در که دیدم هی از پنجره ها نگاه میکنه و صدام میکنه
حق داشت ، مسئولیت قبول کرده بود و منه سر به هوا رو اورده بود
_رادان اینجام
جوری برگشت سمتم و خیالش آسوده شد ، که از خودم ناراحت شدم که این همه نگرانش کرده بودم
_ببخشید نگرانت کردم ، تو جنگل بودم و حواسم به ساعت نبود
_واقعا به بی عقلیت شک کردم ، حداقل میگفتی من انقدر نگران نشدم دختر ، دیگه کم مونده بود در رو بشکنم .
در چوبی بود و به راحتی میتونست بشکنه واقعا
_واقعا معذرت میخوام ، چیزی نشده و خوبم نگران نباش ، امممم وسایلی که گفتم رو آوردی ؟
_آره .
رفت سمت ماشین ولی صداشو شنیدم
_دفعه بعدی اطلاع بده ، چیزی شه من مسئولم که بدون فکر و خبر دادن آوردمت اینجا برای بهتر شدن حال و هوات
_باشه
_اینم وسایل
پلاستیکی که گرفته بود سمتم از دستش گرفتم و همزمان گفتم
_برگشتیم هم پول لباسا کلبه و این وسایلو حساب میکنم باهات ، نه نیار که بهم برمیخوره ، اگه به تو برمیخوره به من بیشتر برمیخوره ، هنوز اونقدری دارم که بتونم از پس خودم بربیام
_وقتی برگشتیم حرفشو میزنیم برو
_من حرفمو زدم از حرفمم برنمیگردم تا همینجاشم زیادی لطف داشتی به من
سر تکون داد و رفت سمت ماشین
_برو تو دیگه
لبخند کوچولویی زدم و رفتم داخل و در رو قفل کردم راحت تر بودم اینطور
سه سوت لباسامو با لباسای راحتی عوض کردم موهامو سفت بستم و وسایلی که تو پلاستیک بود رو چیدم رو زمین
دقیقا وسایلی که گفته بودم حتی اضافه تر ، کاری که میخواستم بکنم رو موکول کردم به چندساعت دیگه ، بهتر بود فکر ناهار باشم ، در یخچال رو باز کردم ، رادان خوراکی خریده بود و نگران خورد و خوراک نباشم
با دیدن الویه آماده به جون رادان دعا کردم و نون بسته بندی شده با الویه رو درآوردم نوشابه هم درآوردم و نشستم روی میز کوچولویی که گوشه حال بود و مشغول شدم .
با صدای زنگ گوشیم آخرین لقمه رو خوردم و نگاه شماره کردم اوه اوه بابام بود
جواب دادم
_سلام بر بهترین بابای دنیا
_سلام باباجان خوبی؟
_خوبم شما خوبی ؟ مامان و بقیه خوبن؟ چیزی شده زنگ زدی؟
_خوبیم عزیز بابا نگران نشو ، مگه باید چیزی شه که زنگ بزنم؟
_نه آخه یهویی بود نگران شدم
_چیزی نشده عزیز دلم ، زنگ زدم احوالتو بپرسم
(من واقعا شرمنده ام ، کرونا گرفتم علل حساب اینو داشته باشین فردا صبح ساعت ۱۰ اندازه ۵ پارت بارگذاری میکنم🙂)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام نویسنده عزیز. یه مدت پارت گذاری ها خیلی خوب بود. میدونم مریض شدی و واقعا آرزو میکنم خوب خوب بشی. اما خب ما که چیزی نگفتیم حداقل قول الکی نده که ما چشم منتظر وایسیم. 🙁
فاطمه جون پارتو فرستادم
امروزم پارت نداریم؟😐
این بار سوم که پارت گذاری به تأخیر میفته 😒 مثلا قرار بود به اندازه 5 تا پارت بزاری ولی یه دونه هم نذاشتی 😏😒
عزیزم گفتن که کرونا گرفتن یکم بهش حق بده تا الان به موقع میزاشته
قرار شد امشب پارت بزارن
بله نمیدونم چرا فقط برا این نویسنده اتفاقای بد میفته 😏 نویسنده های دیگه مشکلی ندارن 😁😐….!! یکم عجیبه😁؟
بله دقیقا امروز هم پارت نزاشتی گفتی که شنبه
پارت میزارم پارتش طولانی هست به اندازه ۱۰_۱۱ پارت هست خوب کو هی دار میان پارت ها فاصله می افته اینجوری که رمان قشنگیش از دست میده
درسته حالتون خوب نیست ولی چرا وعده الکی میدین 😐
ال وعده وفا😑🤷
عزیزم انشاالله بهتر باشی 🙂🙏
میشه پارت 52 زودتر بزاری ممنون:)❤️
پارت گذاری دوباره به تعویق میخوره ، من واقعا شرمنده ام اما سعی میکنم شنبه پارتی که میدم خیلی طولانی باشه و معادل ۱۰_۱۱ پارت همیشگی شه 🥺🤍
😂😂
اشکال نداره شنبه و یکشنبه میام خرتو میگیرم😂
خرشو گرفتی؟🙂😂
ن الان میرم سراغش😂
رفتم سراغش گفت شب پارت میدم
مرسییی
میشه ازش بپرسید چه ساعتی پارت میزاره
اگه پارت بده ،ساعت ۱۰
لطفا به اندازه 10 پارت بارگذاری کنید آخه حوصله آدم سر میره
انشالله هرچه زودتر خوب بشی🤲
انشاالله بهتر میشی هر چه زودتر🤍🙏🏻
عزیزم ایشالله خوب شی گلم .
ما هم کرونا گرفتیم این یکی خیلی اذیت می کنه😷
انشاءالله زودتر خوب بشی عزیزم🙂