ندادیش ، خبر دارم …….. پدرتم خوب می دونست اگه بیفته
گوشه زندان ، نباید هیچ توقعی از پسرش داشته باشه تا مواظب
زن و بچش باشه ……… الکی خودت و غیرتی و عصبی نشون
نده …….. وقتی چیزی سر سفره پدر مادرت نبود تا بخورن ، تو
کجا بودی که اینجوری یقه پاره کنی ؟
امیرعلی دم عمیقی گرفت ………. تند رفته بود ……… اما دلش
می خواست آنقدر بگوید تا این پسر به خودش بیاید …… ادامه
داد :
– وقتی پدرت از کمر دردش نمی تونست صاف راه بره و کار کنه
، تو چی کار کردی ؟ ………. آره من دخترش و گرفتم . اما نه
مثل یه برده ……… خورشید زن منه . شاید هنوز قانونی نشده ،
اما به لحاظ شرعی زن منه و اجازه نمیدم اینجوری پشت سرش
حرف زده بشه …….. اون اوایل اصلا حسی به خواهرت نداشتم ،
اما خورشید تونست با مهربونی هاش ذره ذره خودش و تو دل
من جا کنه تا بهش وابسته و علاقه مند بشم ……… پدرت وقتی
عشق و علاقه من و به دخترش می بینه دلش آروم می
گیره ……….. من خورشید و بیشتر از جونم دوست دارم ……..
چون تمام وجودمه ، چون دوستش دارم ، چون همون ساحل
آرامشمه ، چون زنمه …….. چون مادر بچمه .
سالار همچون سکته زده ها هنوز هم نگاهش به امیرعلی بود .
– بَ……. بچه ؟
-آره ، از خوش شانسی من ……. خورشید بارداره ………. قراره
تا چند وقت دیگه هم عقد کنیم و بریم سر خونه زندگیمون ……..
پدر مادرت تو رو غریبه ندونستن ……… فقط نمی دونستن این
جریان و چطوری باید باهات در میون بذارن که واکنش این مدلی
ندی …….. خیالت از جانب خواهرت راحت باشه ……. انقدر
خواهرت و دوست دارم که اگه بخواد ، فقط کافیه لب تر کنه تا
تمام هست و نیستم و به پاش بریزم ……. حالا که قضیه رو
فهمیدی ، بهتره اون افکار و از ذهنت بندازی بیرون …….. چون
روح و روانت و مثل یه خوره می خوره . بهتر از این جریان ضرر
و خسارت و بقیه قضایا که خودت بهتر می دونی ، خانومت و
خانوادش چیزی نفهمن …….. بخاطر خودت میگم .
سالار نگاه اخم آلودش را با مکثی از امیرعلی گرفت و به سمت
سوی دیگری فرستاد …….. هنوز هم عصبی بود …….. اما به حرف
های امیرعلی هم که فکر می کرد ، در کمال تاسف همه را درست
و صادق می دید ……… پدرش میان بد و بدتر ، بد را انتخاب کرده
بود …….. چون چاره دیگری نداشت.
– بهتره برگردیم ……… می دونم دل خورشید الان داره مثل سیر
و سرکه می جوشه که بین ما چه اتفاقی افتاده ……. دکترش گفته
استرس اصلا برای خودش و بچش خوب نیست .
از ماشین پیاده شدند و به سمت راه افتادند ……… حالشان هنوز
هم مثل دقایق پیش بود …….. سالار با همان اخم های درهم و
امیرعلی هم همانطور خونسرد ، با قدم هایی محکم و پر قدرت.
سالار زنگ خانه را زد و خورشید همچون فنری از جا در رفته ،
به سمت در دوید و امیرعلی توانست از آن طرف در و در سکوت
شبانگاهی کوچه ، صدای خرت خرت دمپایی های خورشید که
تند تند قدم بر می داشت را بشنود .
با باز شدن در ، سالار بی مکث ، بدون آنکه نگاهی به خورشید
بی اندازد ، از کنارش گذشت و داخل رفت و امیرعلی مقابلش
ماند .
– دوبار دیگه این مدلی این طرف و اون طرف بدوویی مطمئن
باش بچه ای دیگه نمی مونه .
خورشید هراسون بازوی امیرعلی را گرفت وفشرد و بی توجه به
حرف و هشدارش گفت :
– چی شد امیرعلی ؟ ……. چی گفتید بهم ؟ …….. دعواتون که
نشد ؟؟؟
امیرعلی نگاهش را چرخی درون حیاط داد و سمت پنجره
چرخاند ……… حس قوی ششمش می گفت زن سالار گوشه ای
ایستاده و آنها را زیر زیرکی رصد می کند .
دست دور شانه خورشید حلقه کرد و داخل شد و در را بست و
گردن خم نمود و نوک بینی خورشید را بوسید :
– دعوایی در کار نبود .
خورشید دست و پایی زد بلکه بتواند از حصار آغوش و بازوی او
خارج شود .
– پس درباره چی حرف زدید ؟
امیرعلی با دیدن دست و پا زدن او ، حلقه دستش را تنگ تر کرد
و او را به گوشه سینه اش چسباند وفشرد .
– حرفامون کاملا مردونه بود .
– خب اون حرفای مردونتون درباره چی بود ؟ سالار چی گفت ؟
بحث کردید ؟
امیرعلی بار دیگر سر خم کرد و نوک بینی خورشید را بوسید و
اعتراض خورشید را درآورد ………. بوسه های امیرعلی همیشع
معجزه گر بود ، اما در این زمانی که دل خورشید همچون سیر و
سرکه می جوشید ، این بوسه ها شاید آخرین چیزی بود که
خورشید می خواست ……… معترض باز هم دست و پایی زد و
صدایش نمود :
– امیرعلی .
– بیا بریم داخل آفتاب خانم ، از بس تو ماشین تمرهندی خوردی
، بچم ترش کرد .
– یعنی نمی خوای بهم بگی چی بهم گفتید ؟
– بیا بریم داخل دخترجون . گفتم که مردونه بود .
داخل شدند و امیرعلی دستش را از دور شانه های خورشید آزاد
کرد و به سمت پذیرایی رفتند .
فرنگیس خانم و آقا رسول با چشمانی نگران به امیرعلی نگاهی
کردند و امیرعلی تنها با پلک زدنی آرام ، آنها را به آرامش
دعوت کرد و با زبان بی زبانی به آنها فهماند همه چیز خوب است
و اتفاق خاصی نیفتاده .
دور سفره نشسته بودند و امیرعلی نگاهش را چرخی در جمع
کوچکشان داد :
– آقا رسول اون خونه های شرکتی که قرار بود به شما و ده بیست
نفر از کارکنان دیگه داده بشه ، امروز بهم خبر دادن که مبلمان
شده ، آماده تحویلِ ……. اگه بتونید لوازم ضروریتون و مثل لباس
و بعضی وسایلتون و تو این یکی دو روز جمع کنید ، عالی میشه .
می تونید به اونجا نقل مکان کنید .
آقا رسول ابرویی درهم کشید ……… چیزی از حرف های
امیرعلی نمی فهمید . کدام خانه های شرکتی ؟
– کدوم خونه شرکتی مهندس ؟
امیرعلی به آقا رسول نگاهی انداخت …….. فهمیدن اینکه آقا
رسول و فرنگیس خانم نه منظورش را درک کردند و نه حرفش
را فهمیدند ، سخت نبود . سعی کرد منظورش را بهتر برساند .
– همون خونه ای که هفت هشت ماه پیش ، شرکت قولش و به
شما داده بود …….. همون آپارتمان داخل خیابان انقلاب .
با شنیدن اسم خیابان انقلاب و آن هفت هشت ماه پیشی که
امیرعلی خانه ای را به عنوان مهریه به نام خورشید کرده بود ،
لبخند فرنگیس خانم رنگ شرمساری گرفت . حالا منظور نهفته
در کلام امیرعلی را فهمیدند ……….. این مرد ، داشت آبروی آنها
را مقابل پسر و عروسش می خرید و بهشان عزت و احترام می
داد ……… امیرعلی ادامه داد :
– تا یکی دو روز دیگه ترتیب انتقالتون به واحد جدید و
میدم ………. فقط می مونه محیا کردن مقدمات عقد و عروسی که
فکر کنم الان که دور هم جمع هستیم ، بهترین زمان برای برنامه
ریزیشه .
زن سالار نگاه حسادت برانگیزش را به امیرعلی داده بود و گاهی
هم روی خورشید تغییر قیافه داده می چرخاند ……….. خورشید
قبلا هم زیبا بود و الان هم با این مو و ابروان رنگ شده و اصلاح
شده ، زیبایی اش دو چندان جلوه می کرد و بی شک این همان
خار در چشمان زن سالار بود ……… مخصوصا که چیزهایی از
ثروت و مال و اموال بی حد و نصاب امیرعلی شنیده بود که در
باورش هم نمی گنجید .
شامشان را در سکوت خوردند و سفره جمع شد ……… خورشید
کنار امیرعلی نشسته بود که امیرعلی گفت :
– من می تونم عروسی رو هر جا که شما مد نظر دارید
بگیرم ……….. فقط اینکه من بیشتر فامیلم خارج از کشور هستن
و اونچنان فامیلی ایران ندارم . بجز مادرم و خاله ای که متاسفانه
باهاش قطع رابطه هستیم .
فرنگیس خانم خندان سینی چایی را گرداند و با شوق و ذوق
وافری رو به روی امیرعلی و خورشید ، آن طرف پذیرایی نشست .
– پس با این وجود برای عروسیتون مهمونای آنچنانی
نداریم …….. چون ماهم اونچنان فامیلی نداریم که بخوایم
دعوتشون کنیم . فکر کنم کل مهمونامون سر جمع دویست نفر
هم نشن .
– موردی نداره ………. من سالن عروسی رو هماهنگ می
کنم ………. فقط می مونه خرید حلقه و سرویس طلا و لباس
عروس که باید یک زمانی رو معین کنم تا با خورشید دنبالش
بریم .
خورشید خندون به چشمان امیرعلی نگاه کرد ………. این مرد
امشب برای او سنگ تمام گذاشته بود .
– با مامان برم لباس عروسم و بگیرم ؟ حلقه و طلاها رو با خودت
می ریم .
– موردی نداره عزیزم .
سالار و زنش دو ساعتی می شد که رفته بودند و خورشید دو زانو
مقابل تلویزیون نشسته بود و تمرهندی می خورد و سریالش را
می دید ……… امیرعلی سری این طرف وآن طرف چرخاند ………
خبری از آقا رسول و فرنگیس خانم نبود .
– بلند شو بریم تو اطاق خورشید .
خورشید انگشتان سیاه شده از تمرهندی اش را درون دهانش
کرد و ابرویی بالا انداخت ………. بسته دوم تمرهندی اش هم رو
به پایان بود .
– سریاله یه ذره دیگه مونده تا تموم شه .
امیرعلی کنارش نشست و تمرهندی را از میان انگشتان سیاه
شدهاش کشید که رشته نگاه خورشید پاره شد و نگاهش سمت
امیرعلی برگشت .
– ضعف می کنی خورشید .
خورشید خندون خودش را همچون گربه ای سمت امیرعلی
کشید و خودش را روی پاهای او انداخت و سر به سینه اش
چسباند و آرام و مثلا نامحسوس دست دراز کرد تا تمرهندی اش
را بگیرد .
– آفتاب خانم ، فکر اینکه با این حرکاتت سر منه مرد گنده رو
شیره بمالی تا بهت بدمش و از سرت بنداز بیرون ……….. تو می
دونی دقیقا چند روزه که من و همینجوری تشنه و گشنه رها
کردی ، بعد اینجوری هم می یای تو بغلم و خودت و بهم می مالی
؟ ………… خدایی خودت عذاب وجدان نمی گیری ؟
خورشید متعجب سر از سینه او جدا کرد و به چشمان برق افتاده
و منظور دار او نگاه انداخت .
– من فکر کردم سیر شدی که از سفره کشیدی عقب ………. می
خوای برات غذا گرم کنم ؟
امیرعلی تمرهندی را گوشه ای انداخت و دو دستش را یکی دور
شانه و کمر خورشید حلقه نمود و بوسه ای به چانه او زد .
– منظورم شام امشب نبود …………. من الان گشنه یه چیز دیگه
اَم .
خورشید با چشمان ور قلمبیده نگاهی به چشمان شرور امیرعلی
انداخت و سعی کرد با حرکتی سریع خودش را از روی پاهای او
جمع کند و فرار را به قرار ترجیح دهد ……… فقط همین را کم
داشت که در خانه مادرش ، غلطی کنند و صدایی از اطاقشان
خارج شود .
اما امیرعلی هوشمند تر از این حرف ها بود که دست خورشید را
نخواند …….. دست دور بازوان او انداخت و دست دیگرش را از
زیر زانوان او رد کرد و او را به آغوشش کشید و از روی زمین
بلند کرد .
خورشید ترسیده و خجالت زده از سر رسیدن مادر و پدرش ،
شروع به دست و پا زدن کرد تا از آغوشش پایین بیاید .
– امیرعلی ، تروخدا ……… بذارم زمین . الانه که مامان بابام سر
برسن ……… به خدا ما روتو این وضع ببینن ، آبرومون میره .
اما امیرعلی بی توجه به حرف او ، به سمت اطاقی که این روزها
درونش می خوابیدند ، رفت و در نیمه باز را کامل باز کرد و داخل
شد و در را با پا بست .
– من و از مامان بابات نترسون آفتاب خانم ……… چقدر گفتم
بریم خونه من ……… حالا که قبول نکردی ، پس موظفی که اینجا
وظایفت و انجام بدی ……… چون منم بدجوری برات دندون تیز
کردم.
خورشید را روی زمین گذاشت و خودش اینبار دشک و پتو را
روی زمین پهن کرد و در حالی که حتی برای صدم ثانیه ای
نگاهش را از چشمان گشاد شده خورشید نمی گرفت ، دست به
دکمه لباس هایش برد و یکی یکی و آرام آنها را باز کرد و با ابرو
به دشک اشاره کرد .
– نمی خوای بخوابی ؟
– امیرعلی ……… خدایی می خوای امشب ………
و ناتوان از ادامه سکوت کرد و امیرعلی با همان لبخند یک طرفه
اش بلیزش را درآورد و روی چوب لباسی آویزانش کرد و دست
به سمت دکمه شلوارش برد و در یک حرکت آن را هم از تنش
خارج کرد و روی چوب لباسی انداخت.
– امشب چی عزیزم ؟ …….. جملت و ادامه ندادی آفتاب جان .
– تو که می دونی من حاملم ……… اصلا ممکنه برام خطر داشته
باشه .
– تمام تیرات به سنگ خورد جونم . بیا رو رینگ ببینم چند
چندی .
خورشید با چشمان گشاد شده تر از قبل به تشک پهن شده ای
که امیرعلی به آن رینگ می گفت نگاه کرد ……… هرگز
امیرعلی را تا این حد هول و بی طاقت ندیده بود .
امیرعلی روی دشک نشست و دستش را به سمت خورشیدِ
ایستاده مقابلش دراز کرد و با تکان دادن انگشتانش به او فهماند
که نزدیک تر بیاید .
خورشید نزدیک ترش رفت و امیرعلی مچش را گرفت و او را
سمت خودش کشید و روی تشک خواباند و سرش را روی متکا
گذاشت و رویش خیمه زد ……… دستی روی ابروان و گونه های
برجسته و لبان گوشتی اش کشید .
– اولین بار که چشمم بهت افتاد اصلا فکرش و نمی کردم که یه
روزی اینجوری دمار از روزگار دل وقلبم در بیاری آفتاب خانم .
و سر خم کرد و یقه لباس خورشید را کمی پایین داد و استخوان
ترقوه او را بوسید و بالا تر آمد و لبانش را به زیر گردن او چسباند
و با لبانش لمس نمود و دست بی تحرکش را به زیر لباس او
فرستاد و نرم ، پوست شکم گرم او را لمس کرد و نوازش نمود .
– می خوام بچم هر شب من و حس کنه . وجودم و بفهمه . دلم
می خواد هر شب شکمت و دست بکشم تا بفهمه پدرشم
اینجاست .
خورشید با حسی از مور مور شدن خوشایندی دست دور گردن
امیرعلی حلقه نمود و سر بالا کشید و لبانش را روی لبان امیرعلی
گذاشت و نرم لبانش را به کام گرفت و بوسید .
با کم آوردن نفس ، سرش را کمی به چپ متمایل نمود که
امیرعلی لبانش را بدون آنکه اتصالش را از پوست او قطع کند
پایین آورد و روی چانه او حرکت داد و پایین تر رفت .
– انقدر دوستت دارم …….. انقدر حالت برام مهمه که اگه غریزم
پاش و رو خرخرمم بذاره ، سر کوبش می کنم .
خورشید به سرعت پلک های بسته شده از حس و حال خوبش
را باز کرد :
– یعنی نمی خوای کاری کنی ؟
امیرعلی با همان لبخند یک طرفه اش سر خم کرد و بینی رو را
گازی گرفت و در همان حال پچ پچ کنان گفت :
– فقط می خواستم اذیتت کنم .
خورشید پلک هایش را بست و سرش را میان گردن و شانه او
فرو کرد و تنش را به تن گرم او چسباند ……….. بی شک امن
ترین جای دنیا جایی میان همین آغوش بود .
– دیگه حرفت و باور نمی کنم امیرعلی آقا .
امیرعلی سر روی بالشت او گذاشت و خورشید را تنگ در
آغوشش کشید .
– جرأت داری حرفم و باور نکنی آفتاب خانم .
– خورشیدم ، این صدبار .
– زنمی ، هر جور میلم بکشه صدات می کنم .
***
خورشید طبق قرار این چند روز خودش را درون راهرو منتهی به
دستشویی معطل کرده بود و از رفتن به سر سفره صبحانه طفره
می رفت …….. می خواست همچون تمام این روزها ، امیرعلی
زودتر صبحانه اش را بخورد و به سرکارش برود و به او برای
صبحانه خوردن گیر ندهد ……….. صبحانه خوردن بدترین
قسمت ماجرای هر روزش بود .
امیرعلی در همان حال که چایی اش را هم می زد ، نگاهش را به
چارچوب در ورودی داد بلکه ببیند خورشید کی می آید ……….
تمام این جیم زدن های این روزهای خورشید ، شست او را خبر
دار کرده بود که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد که هر روز از
آمدن به سر سفره طفره می رود و بیشتر وقتش را در دستشویی
تلف می کند .
بی خیال هم زدن چایی اش شد و از پای سفره بلند شد که نگاه
فرنگیس خانم و آقا رسول را به دنبال خودش باال کشید .
– کجا پسرم ؟ چیزی احتیاج داری ؟
امیرعلی نیم نگاهی به فرنگیس خانم که این سوال را پرسیده بود
انداخت :
– نمی دونم خورشید هر روز صبح کجا گیر می کنه که نمی یاد
صبحونه بخوره .
و بدون آنکه سر و صدایی بکند از پذیرایی خارج شد و خورشید
ایستاده میان راهرو را غافلگیر کرد .
– اینجا چرا ایستادی ؟ چرا نمی یای سر سفره .
– چرا چرا الان می یام …….. دست و صورتم و آب بزنم می یام .
– این همه مدت معطل کردی ، بعد هنوز دست و صورتت و آب
نزدی ؟
– دستم بند بود .
– خیله خب ، الان آب بزن بیا بریم سر سفره .
– باشه تو برو، منم می یام .
امیرعلی جدی نگاهش کرد ……… دیگر شکش به یقین تبدیل
شده بود ………. خورشید علناً داشت او را می پیچاند .
– همین الان آب بزن بریم .
– آخه ……
امیرعلی جوری نگاهش کرد که خورشید بدون آنکه بخواهد ،
حرفش را نصفه رها کرد ……… این نگاه امیرعلی به او می گفت
دیگر هیچ راهی برای در رفتن وجود ندارد .
با قدم های سست شده سمت سرویس بهداشتی چرخید و با بی
میلی دست و صورتش را آب زد و خشک کرد و به پذیرایی رفت
و اجباراً کنار امیرعلی و چسبیده به او نشست.
امیرعلی پیاله مربا خوری و ظرف پنیر و کره که خودش چند روز
پیش خریده بود را مقابل خورشید گذاشت .
– بفرما بخور .
خورشید با قیافه ای نالان و مچاله شده به پنیر و کره و مربای
مقابلش نگاه کرد …….. امیرعلی با دیدن تعلل خورشید ، خودش
لقمه ای برای او کشید و مقابل صورت نالان او گرفت .
– نمی تونم بخورم .
امیرعلی سرش را نزدیک سر خورشید کرد .
– مگه نمی خوای امروز با مادرت بری دنبال لباس عروس ؟
صبحونه نخورده که نمیشه .
– فقط چایی شیرین می خورم ……. این برام کافیه . پنیر و کره و
مربا حالم و بهم می زنن.
– تو این لقمه ای که من برات گرفتم و بخور ، بالا نمی یاری .
خورشید نالان ، با قیافه ای آویزان شده ، صدایش زد :
– امیرعلی .
– بخور عزیزم .
به زور لقمه را درون دهانش فرستاد ……… دهان خشکش حالت
تهوعش را دو برابر می کرد …….. حس می کرد محتوای معده
اش دارد بالا و پایین می شود .
پلک هایش را بست و دندان هایش را روی هم فشرد و پاچه
شلوارش را میان پنجه هایش مچاله کرد بلکه بتواند تهوعش را
کنترل کند ……… اما بی توان شده ، به سرعت از جا پرید و به
سمت سرویس بهداشتی هجوم برد و هر چه خوردهو نخورده را
بالا آورد .
امیرعلی شوکه از رفتن یک هویی خورشید ، راهی که او رفته بود
را با چشم دنبال کرد :
– خورشید قراره تا آخر این بارداریش همینجوری هر روز صبح
بالا بیاره ؟؟؟ …….. اینجوری که دیگه جونی براش باقی نمی مونه .
فرنگیس خانم لبخندی بر لب آورد :
– اکثراً تا سه چهار ماهگی این جریانات ادامه داره ، اما بعد از
چهار ماهگی کم کم این حالت تهوع ها کمتر و کمتر میشه ……..
هر زنی برای مادر شدن ، باید این دوران و طی کنه ، الکی که
نیست میگن بهشت زیر پای مادره .
امیرعلی با اعصابی داغون شده ، نچی کرد و از جایش بلند شد و
به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد ……… هنوز هم صدای بلند
اوق زدن های خورشید را می شنید .
در دستشویی را باز کرد و با همان ابروان درهم نگاهی به
خورشید چمباته زده درون دستشویی انداخت و خم شد و پشت
کمر و شانه هایش را مالید و دست دور کمرش حلقه نمود و
بلندش کرد و نگاهی به صورت رنگ پریده و لبان لرزانش
انداخت.
– حالت بده خورشید ؟
خورشید پلکش را بست و سر جلو برد و سر به سینه او
چسباند ………. آغوش امیرعلی را می خواست و گرمای تن او را .
– الان که بالا آوردم بهترم.
– نمی خواد امروز بری دنبال لباس عروس .
خورشید سر از سینه او جدا کرد و نگاهش را سمت چشمان
نگران و مشوش شده او بالا کشید .
– گفتم که الان حالم بهتره .
– داری تو بغلم می لرزی خورشید .
– یه چایی شیرین یا یدونه چایی نبات بخورم حالم بهتر میشه .
– فعلا بیا بریم سر سفره .
به سر سفره برگشتند و امیرعلی خورشید را کنار خودش نشاند
و خورشید بی حال سر به بازوی او چسباند و امیرعلی چایی
شیرین شده خورشید را به دستش داد .
– بخور قندت نیفته .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خورشید خیلی لوس شده دیگه از این ماجرای حالت تهوع و تمبرهندی و صبحانه بیا بیرون دیگه. این دوتا رو بفرست سر خونه زندگیشون.لطفا مرسی.نویسنده
وااای خیلی خوب بود 😅😅😅
😂
اگه بشه پارتای بیشتری بذارین خیلی بهنر میشه (بااینکه میدونم سخته ولی لطفا🙂🙂🙂)