رمان زادهٔ نور پارت 127 - رمان دونی

 

آقا رسول نگاهی به قیافه بی حال خورشید انداخت .
– می خوای امروز تو خونه بمونی ؟ می ترسم بری بیرون حالت
بد شه .
خورشید همانطور سر چسبانده به بازوی امیرعلی و تکیه زده به
او نگاهش را به پدرش که مقابلش نشسته بود داد :
– نه ، یه ذره استراحت کنم و دراز بکشم حالم جا می یاد ……….
هر روز حالم همینطوری میشه . اما بعدش بهتر میشم . مامان در
جریانه .
امیرعلی دست دور کمر او انداخت و او را تنگ تر در آغوش
کشید ولبخند بر لب فرنگیس خانم را عمیق تر کرد :
– می خوای صبر کنی تا من از شرکت برگردم و بیام دنبالتون و
ببرمتون برای خرید ؟
– به خدا احتیاجی نیست امیرعلی …….. چیز زیادی تا عروسیمون
نمونده و ما هنوز سالن نگرفتیم ……… انگشتر و طلا و این چیزا
هم مونده ……… تازه جا به جا شدن مامان اینا و رفتنشون به خونه
جدیدشونم که هست ……… دیگه وقتی نمی مونه که بخوام باهات
دنبال لباس عروس و آرایشگاه هم برم .

امیرعلی نچی کرد ……… خورشید راست می گفت . از یک طرف
کلی کار مونده بود و از طرف دیگر زمانی برای پیش بردن
کارهایشان نداشتند ……… نگاهش را به فرنگیس خانم داد :
– فرنگیس خانم من یه شماره بهتون میدم ، راننده خصوصی منه .
هر وقت خواستید راه بی افتید زنگ بزنید بهش که بیاد دنبالتون
و هرجا خواستید ببردتون ……. لباس که انتخاب کردید با همین
راننده برگردید . بهش بگید که صبر کنه تا کارتون تموم شه .
– چشم پسرم . حواسم به خانومت هست ، نگران نباش .
– تمام لوازمتون و جمع کردید ؟ ……… امشب قراره به خونه
جدید نقل مکان کنیم .
– دیروز و پریروز یک مقدار خرت و پرت تو کارتن بسته بندی
کردم . فقط لباسا مونده که امروز جمع و جورشون می کنم .
– لازم نیست هیچ وسیله زندگی از این خونه با خودتون
بیارید ……… تو اون خونه هر وسیله ای که برای یک زندگی لازمه
براتون محیا شده ……… از لوازم آشپزخونه گرفته تا مبل و میز
ناهار خوری و سیستم صوتی تصویری و تخت خواب برای اطاق
خواب ها . به نظر من چیزی جز لباس برندارید.

– نه فقط چندتا یادگاری کوچیک که برای پدر مادر من و آقا
رسوله برداشتم ………. وگرنه این خونه و وسایلش درب و
داغون تر از این حرف هاست که بشه برای حمل و نقل ، جمع و
جورشون کرد ……… این لوازمم مثل من و آقا رسول پیر و
فرسوده شدن . فقط صدا ندارن که آه و ناله کنن .
امیرعلی نگاهش را سمت خورشید که هنوز هم سرش را به
بازوی او چسبانده بود و اندک اندک چای شیرینش را می خورد
نگاه کرد .
– می خوای کارای امروزم و کنسل کنم خودم ببرمتون خرید ؟
خورشید نگاه زمردی اش را بالا آورد و نگاه به چشمان امیرعلی
انداخت ……… این دلنگرانی ها ………. این دل دل زدن ها ……..
این بی قراری ها ، زیادی به دلش می چسبید و مزه می کرد .
– هر روز صبح وضع من همینه امیرعلی ………. این چند روزه هم
می خواستم این حالم و نبینی که از اومدن سر سفره طفره می
رفتم ……….. تو برو به کارت برس . باور کن الان حالم خیلی
بهتره .

– نگرانتم ………. بیشتر از اون بچه ، نگران حال تو هستم
خورشید .
چند ساعتی از رفتن امیرعلی و آقا رسول گذشته بود و خورشید
به حمام رفته بود تا تنی آب بزند بلکه این کسالت بارداری دست
از سرش بردارد .
همانطور حوله پیچ درون پذیرایی دراز کشید و سر روی بالشت
گذاشت و پلک بست . فرنگیس خانم با ظرفی پر از آجیل مغز
شده کنارش نشست و آرام دست روی بازویش گذاشت و
مالشش داد و صدایش زد :
– خورشید جان ، مامان لباس نپوشیده خوابیدی ؟
خورشید آهسته پلک گشود و به مادرش نگاه انداخت و بلند شد
و نشست .
– حس می کنم جون ندارم .
– چون صبحونه که هیچی نخوردی هیچ ، بالا هم آوردی ……..
کمی از این آجیلا بخور که بدنت جون بگیره .

خورشید نگاهش را سمت ظرف کشید ، دلش آجیل نمی خواست
، اما گشنه تر از این حرف ها بود که بخواهد دست رد به سینه
مادرش بزند .
– خوردی بلند شو لباستم بپوش . خوب نیست با این وضعت ،
خیس روی زمین بخوابی . می چایی ……….. منم بلند شم برم
زنگ بزنم به این راننده شخصی شوهرت که بیاد دنبالمون بریم
دنبال لباس . اصلا وقتی نمونده .
– باشه .
ماشین مقابل پاساژ بزرگی که مد نظر خورشید بود توقف کرد و
فرنگیس خانم و او ، همزمان باهم ، از در دوطرف ماشین خارج
شدند ……. این پاساژ یکی از بزرگترین پاساژهای لباس شب و
لباس عروسی بود که خورشید بعد از چندین روز متوالی جستجو
کردن در اینترنت توانسته بود پیدایش کند .
وارد پاساژ شدند و خورشید هیجان زده ، نگاه ذوق زده اش را به
مغازه هایی داد که درون ویترینشان دو سه دست لباس عروس
دیده می شد .

– چقدر لباس عروس …….. تا حالا این همه لباس عروس یکجا
ندیدم .
فرنگیس خانم هم نگاه کنجکاوش را درون پاساژ چرخاند ……….
او هم تا حالا پایش به چنین مراکز خریدی باز نشده بود …………
شاید آخرین باری که پا درون پاساژی ، آن هم نه در این حد و
اندازه و لاکچری ، گذاشته بود ، به پانزده بیست سال پیش بر می
گشت ………. آن زمان ها که وضع زندگی اشان شاید کمی بهتر
از الان بود .
– مطمئنم هر کدوم از این لباس ها ، پول حقوق دو سه ماه باباته.
– خدارو شکر امیرعلی تو خرید لباس دستم و باز گذاشته.
– شوهر پولدار داشتن هم عالمی داره ها .
– پولدار اما گیر ……….. اجازه نمیده پا از پا بردارم ……… می
بینی که در روز چند بار بهم زنگ می زنه و سوال جوابم می کنه
که چی خوردی ، چی کار می کنی ، چقدر استراحت کردی ……….
گاهی این گیر هاش بدجوری روی اعصابم میره .
– از بس که دوستت داره . خیلی هم دوستت داره .

خورشید نفس عمیقی کشید و نتوانست جلوی لبخند ذوق زده ای
که اندک اندک روی لبانش نقش می بست را بگیرد ………
خودش هم حرف مادرش را قبول داشت ………. امیرعلی به انواع
مختلف ، چه کلامی و چه عملی دوست داشتنش را به او نشان
داده بود و ابراز کرده بود .
با چسبیدن چشمش به تک لباس عروس درون ویترینی تیره
رنگ ، چشمانش برقی زد و دست به چادر مادرش گرفت و بی
اختیار قدم هایش سمت ویترین جهت دار شد .
– مامان ……. اون لباس عروسِ رو ببین . خدایا شبیه لباس
پرنسس ها می مونه .
فرنگیس خانم هم نگاهی به تک لباس عروس درون ویترین
انداخت ……… لباس عروس زیبا و صد البته سنگینی به نظر می
رسید .
خورشید به یقه بسیار باز لباس که می توانست بالاتنه برجسته و
پوست لطیف و بولورینش را به نحو احسنت در دید امیرعلی قرار
دهد ، نگاه کرد .

وارد مغازه شدند و نگاهشان را روی لباس عروس هایی که دور
تا دور مغازه ، چیده شده بودند ، چرخید ………. این مغازه کم از
سالن های فشن و مد لباس عروس هایی که این مدت در نت
دیده بود ، نداشت . نگاهی به تنها زن درون مغازه انداخت :
– سلام ……… ببخشید اون لباس داخل ویترینتون و می خواستم .
– سلام عزیزم . برای خودت ؟
– بله .
– بهترین کار این ماهمونه ……… کار ترکیه است و تنخور بی
نظیری داره ……… دنبالم بیاین تا به سالن پرو بریم .
همراه زن به سالنی که پشت مغازه بود رفتند …….. سالنی که با
نورهای چند رنگ و گچ بری های بی نظیر در سقف و دیوارهای
سراسر آینه پوش ، نگاه هر بیننده ای رو تحت تاثیر قرار می
داد .
– عزیزم برو پشت اون پرده سفیده و لباسات و در بیار تا من
لباس و آماده کنم بیارم .

خورشید سری تکان داد و به گوشه سالن که توسط پرده سفید و
براقِ مخمل مانندی از ماباقی سالن جدا شده بود ، رفت و لباس
هایش را آهسته در آورد و آویزان کرد ……… خجالت زده و
شرمنده دستانش را دور بازوانش پیچاند و نگاهی به خودش که
حالا تنها با لباس زیر و رو به روی آینه ایستاده بود نگاه کرد ……..
با ورود زن ، همراه با لباس عروس ، شرمگین دستانش را از
مقابل تنش برداشت و به کمک زن ، لباس را به تن زد .
مادرش راست می گفت …….. نگین های هفت رنگ کار شده
روی لباس باعث زیبایی دو چندان لباس و از طرف دیگر سنگینی
غیر قابل انکار لباس شده بود …….. اما با این حال به هیچ عنوان
نمی توانست منکر زیبایی فوق العاده لباس ، آن هم درون تنش
شود ……… این لباس دقیقاً همان چیزی بود که می خواست ………
نگاهی را به عقب کشید و به دنباله بلند لباس که روی زمین
کشیده می شد انداخت ………… مطمئن بود امکان ندارد ،
امیرعلی با دیدن او ، آن هم درون این لباس از خود بی خود
نشود .

– عزیزم این لباس یه تاج مخصوص هم داره …….. یعنی جزئی
از همین لباسه ، اما جداگونه فروخته میشه …….. می خوای بیارم
تا روی سرت امتحانش کنی ؟
خورشید هیجان زده سر تکان داد ، می خواست برای شب
عروسی اش آنقدر زیبا و خاص شود تا بار دیگر امیرعلی را به
جنون بکشاند .
– آره ممنون میشم .
– اون پوستر چسبیده به آینه رو می بینی ؟
خورشید به پوستر چسبیده به آینه که نمایی از مدلینگی بود که
همین لباس عروس در تن او را به همراه تاجی بر سر گذاشته
بود را نشان می داد ، نگاه کرد :
– واقعا عکس خیلی قشنگیه ……… البته خب اینا مدلینگ
خارجین ، با آرایش های خاصش خودشون .
زن فروشنده خنده ای کرد :

– مدلینگ خارجی کجا بود عزیزم . اینا مدلینگای شرکت
خودمون هستن ……. آرایشگرشم یه آرایشگاه طرف قرار داد
شرکته.
خورشید ابرو بالا داد و با دقت بیشتری به پوستر و آرایش و
لباسش نگاه کرد .
– می تونم شماره این آرایشگاه طرف قرار داد شرکتتون و داشته
باشم ؟
– البته …….. فعلا صبر کن من برم تاجتم بیارم .
دقایقی بعد زن با تاجی بزرگ که کم از تاج های سلطنتی نداشت
، کنارش قرار گرفت و اشاره کرد که رو به آینه و پشت به او به
ایستد تا تاج را روی سرش تنظیم کند.
– دختر تو بی نظیری …… کم از مدلینگای شرکت نداری …….
این هیکل و این قیافه جون میده برای عکاسی . خوب می تونی
از این ظاهر فریبندت پول در بیاری .
خورشید لبخندی بر لب آورد و در ذهنش قیافه امیرعلی را بعد
از شنیدن این پیشنهاد تجسم کرد …….. مطمئناً امیرعلی تمام این

شرکتی که زن از آن صحبت می کرد را بر سر تمام مسئولانش
خراب می کرد .
– خب ، درست شد …….. حالا می خوای بری بیرون تا مادرتم
نظر بده ؟
خورشید لبخند رضایت بخشی بر لب آورد و سر تکان داد .
زن پرده را آرام کنار داد و خورشید از پس پرده ،با شکوهی غیر
قابل باور پدیدار شد و با قدم هایی آرام بخاطر سنگینی لباس ،
به سمت مادرش حرکت کرد ..
فرنگیس خانم شوکه از دیدن شکوه و جلال خورشید ، لبانش را
بر هم فشرد و نفهمید کی دخترکش در میان دیدگانِ تار شده
اش لرزید و شد قطره اشکی که روی گونه اش رد انداخت ………
دخترش کم از دختران شاه پریون نداشت .
– لا حول ولا قوت الا باالله……..
– قشنگه مامان ، نه ؟

– بی نظیره خورشید ……… به نظر من اگه تا فردا صبح هم تمام
این پاساژ و برای پیدا کردن لباس عروس بگردی ، لباسی به این
زیبایی پیدا نمی کنی .
– منم همین نظر و دارم …….. همین و می خوام .
فرنگیس خانم دستی به چشمانش کشید و نگاهش را به زن
فروشنده داد :
– قیمت لباس و تاج با هم چند ؟
– قابلتون و نداره ، لباس ، بیست و یک و هشتصد ………. تاج هم
سه و دویست .
فرنگیس خانم ابروانش بالا رفت ……… لباس از آنچه که فکرش
را می کرد هم گران تر بود ……… این لباس لااقل پول چهار پنج
ماه حقوق ماهیانه همسرش بود .
اما خورشید سرمست سر تکان داد :
– ممنون …….. همین تاج و لباس رو می خریم ……… فقط لطفا
شماره اون آرایشگاهی که گفتید رو هم بدید ممنونتونم میشم .
– چشم حتماً .

***
خورشید و فرنگیس خانم به خانه برگشته بودند و خورشید با
آنکه بدنش احساس ضعفی جزئی می کرد ، اما تمام جانش پر
بود از هیجان خرید لباسی که دوستش داشت و می دانست می
تواند با آن ، امیرعلی را در یک حرکت کیش و مات کند .
با شنیدن صدای زنگ خانه ، نگاهش را از پنجره به آسمان تیره
وتار داد ……… آنقدر در فکر برگشت و غافل گیری امیرعلی فرو
رفته بود که نفهمید که کی شب شد و آسمان یک پارچه سیاه
شد .
به سمت در دوید و پرده جلوی در را کنار زد و چفت در را کشید
و نگاهش به قامت بلند و چهره جذب امیرعلی اش افتاد ……….
امیرعلی با دیدن لبخند پت و پهن روی لبان خورشید و چشمان
شیطان و برق افتاده او ، ابروانش بالا رفت .
– سلام آفتاب خانم .
خورشید تنش را کنار کشید و اجازه داد امیرعلی داخل شود و در
را ببندد .
– سلام امیرعلی آقا …… خسته نباشید .

امیرعلی دستش را بالا آورد و با شستش آرام لبان خندان او را
لمس کرد .
– همیشه به خنده ……… جریان چیه ؟
خورشید شانه هایش را بالا داد و لبخندش پت و پهن تر شد .
– لباس عروسی که می خواستم و پیدا کردم و خریدم .
– آفرین ………. حالا چه جور لباس عروسی خریدی ؟
خورشید شیطنت آمیز ابروانش را چندباری بالا انداخت و از زیر
بار جواب دادم طفره رفت ……… امکان نداشت اجازه دهد
امیرعلی تا زمان عروسی چشمش به لباس عروس او بی افتد .
– بماند .
امیرعلی گردن سمت او خم کرد و با ابروان بالا رفته به چشمان
فریبنده او نگاه کرد :
– بماند ؟ دم درآوردی آفتاب خانم .
– تا عروسی که چیزی نمونده ……… می تونی چند روزی صبر
کنی عزیزم .

امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و دست آزادش را دور کمر
خورشید حلقه کرد و پرده را کنار زد و به سمت خانه راه افتاد و
آرام گفت :
– این بار سومه که دارم میگم که داری با من بد تا می کنی ………
فقط داری کار و برای من سخت ترش می کنی …….. داری با
چیزی بازی می کنی که برای مردا حکم بازی با دم شیر رو
داره ……… به فکر خودت نیستی ، به فکر اون بچه بدبخت توی
شکمت باش ………. لازم نیست منه گرسنه و حریص تر از اینی
که هستم بکنی آفتاب خانم .
خورشید هم انگار تنش برای هم آغوشی های داغ و پر تب و
تاب گذشته اشان که زمان زیادی هم از آن گذشته بود ، می
خارید که در جواب امیرعلی ، تنها چندباری برای او ابرو بالا پایین
کرد و به گفتن ” برام یک ذره هم مهم نیست ” بسنده کرد و
تنی تکان داد و خودش را از حصار سینه امیرعلی بیرون کشید و
زودتر از او وارد خانه شد .
امیرعلی لبخندی به این عکس العمل خورشید زد و با گوشه
شستش ، گوشه لبش را لمس نمود و به دنبال خورشید وارد خانه

شد و به فرنگیس خانم که با قدم های تند این طرف و آن طرف
می دوید و وسایل و ساک هایشان را جمع و جور می کرد و آقا
رسولی که کارتن نسبتاً بزرگی را گوشه راهرو می گذاشت ، سلام
کرد .
فرنگیس خانم که هیجان جابه جایی ، در لبخند روی لبش پیدا
بود ، سر بالا آورد و جواب سلام او را داد :
– سلام پسرم ، خسته نباشی .
– سلامت باشید فرنگیس خانم ……. همه وسایلتون و جمع کردید
؟
آقا رسول هم لبخند زنان نگاهش را به امیرعلی داد …….. اینکه
زندگی اشان بالاخره بعد از کلی بدبختی قرار بود روی دور
خوشش بی افتد ، اینکه قرار بود از این ویرانه ای که اسم خانه
رویش گذاشته بودند ، بیرون بروند ، اینکه دیگه لازم نبود نگران
پول کرایه خانه باشد ، به نظرش بهترین اتفاق بود .
– آره مهندس ، همه لباسامون و جمع کردیم ……… فرنگیس
بساط چایی و سماور و هنوز جمع نکرده ، چایی هست ، تا شما

می شینید و خورشید براتون چایی می ریزه ، ماهم لباسامون و
می پوشیم.
– امیرعلی آقا ، امروز سالار زنگ زده بود ، یه چیزی گفت که
ذهن منم مشغول کرد …….. گفت تا رضایت همسرتون نباشه ،
نمی تونید با خورشید عقد دائم کنید .
امیرعلی نگاهش را سمت فرنگیس خانم که این سوال را از او
پرسیده بود کشید .
– لیلا بخاطر اینکه الان نزدیک دو ماهه خونه زندگیش و رها
کرده و رأی دادگاه مبنی بر عدم تکمینش هست ، اجازه عقد
مجدد و بهم داده .
– خب پس ، مشکلی از این نظر نیست .
***
همه چیز روی دور تند خودش افتاده بود ……… آنقدر که وقتی
خورشید به خودش آمد ، خودش را دراز کش روی صندلی
آرایشگاه و زیر دست آرایشگرش دید .

– خب خانم خشگله می خوای لباس عروست و تنت کن که
آرایش موهاتم انجام بدم و کارت دیگه تموم بشه ………. به
شوهرت هم زنگ بزن بگو تا چهل دقیقه دیگه کارت تمومه و
می تونه بیاد دنبالت .
خورشید تن خشک شده اش که از ساعت هفت صبح تا الان که
ساعت دوازده ظهر را نشان می داد ، بی تحرک زیر دست
آرایشگر خوابیده بود را روی صندلی تکانی داد و جمع و جور
نمود و از روی صندلی بلند شد .
– باشه چشم .
سمت جعبه بزرگ براق لباس عروسش رفت و لباسش را با
کمک دستیار آرایشگر پوشید و موبایلش را برداشت و شماره
امیرعلی را گرفت و دوباره روی صندلی آرایشگر نشست تا
آرایشگر کار موهایش راهم تمام کند .
– جانم .
– سلام آفتاب خانم ……… کارت تموم شد ؟ من خیلی وقته که از
آرایشگاه مردونه زدم بیرون و ماشین و تحویل گرفتم ……….
الان هم سروناز زنگ زد گفت خونه رو برای شب آماده کرده .

– دستش درد نکنه ، چقدر دلم براش تنگ شده ………. راستی
آرایشگرمم میگه تا چهل دقیقه دیگه کارم تمومه ……. میگم
امیرعللللی ……..
– جانم .
صدایش را پایین تر از حد معمول آورد و پچ پچ مانند ، جوری
که حرف هایش به گوش زن آرایشگر نرسد گفت :
– میگم …….. مادرتم برای عقدمون می یاد ؟
– آره ، صبح باهام تماس گرفت و گفت خودش و برای عقد و
عروسیمون می رسونه .
– خدارو شکر …….. نگران بودم که نخوان تو عقدمون باشن ……..
آخه می دونی ، اینجوری همه فکر می کنن ، خانم کیان راضی به
ازدواجمون نیست .
امیرعلی نفس عمیقی کشید و چنگی در موهای سشوار کشیده
اش زد ……….. مادرش را خوب می شناخت ،با اینکه زبانی
موافقتش را با ازدواج آنها و شرکت در مراسم عقد و عروسی
اشان اعلام نموده بود ، اما هنوز هم می شد آثار نارضایتی دلی
اش را در چهره اش دید .

– مهم منم خورشید …….. مهم زندگی منه که تو رو انتخاب
کرده ……. مهم منم که دوستت دارم ، مهم منم که عاشقتم ……..
من مادرم و دوست دارم …….. بی نهایت براش احترام قائلم ، بعد
از پدرم مادرم شد غمخوار من و زندگیم ………. اما باز این منم
که باید شریک زندگیم و انتخاب کنم …….. تو انتخاب اول و آخر
منی . تو نشون دادی تنها کسی هستی که می تونی ویرونم کنی و
از اول بسازیم ……… تو کسی هستی که می تونی با یک نگاه
ضربان قلبم و بهم بریزی ………. من برای بغل کردنت ، برای
بوسیدنت ، برای اون بچه داخل شکمت ، جونم و هم میدم ………
پس بهتره بجای اینکه نگران اومدن یا نیومدن این و اون باشی ،
تمام فکر و ذکرت معطوف من باشه .
لبخندی به وسعت اقیانوس ها بر لبان خورشید ظاهر شد …………
مگر می شد عاشق این مرد نشد ؟؟؟ اصلا مگر امکان داشت بدون
وجود این مرد نفس کشید و زندگی کرد ؟؟؟
– امیرعلی …….. شک نکن که تمام فکر و ذکر دقیقه به دقیقه
زندگی من فقط تویی ……… من معنی زندگی رو با تو فهمیدم ،
معنی دوست داشتن و با تو درک کردم و عشق و …….. با وجود

تو تونستم لمس کنم ………. باور کن اون هوایی که تو داخلش
نفس نمی کشی ، برای من حرومه .
صدای بم تر شده و دورگه امیرعلی که نشان از حالی به حالی
شدن او بود ، در گوشش پیچید و تمام تنش را مور مور کرد :
– تا روز بخواد شب بشه و تو بخوای برگردی به خونم و منم با
خیال راحت بغلت کنم و دمار از روزگارت در بیارم ، پدر خودم
در اومده .
خورشید تک خنده صدا داری کرد و امیرعلی حریصانانه تر
زمزمه کرد :
– بخند عزیزم که این آخرین خنده های از ته دلتِ ………. چهل
دقیقه دیگه کنارتم .
– باشه پس ، می بینمت .
– خداحافظ آفتاب خانم .
– خورشیدم ، خورشید ……. خداحافظ .
و همانطور در حالی که لبخندی بر لب داشت ، موبایلش را پایین
آورد و نگاهش را به تصویر خودش در آینه مقابلش داد …….. با

خودش که رو در بایستی نداشت ، از دیدن زیبایی اش سیر نمی
شد .
با اتمام کار ، آرام از روی صندلی اش بلند شد و دستی به تاج
بزرگ روی سرش کشید .
– تو زیباترین عروسی هستی که من درست کردم ………. البته
لباستم واقعا فوق العاده است .
خورشید لبخندی از داخل آینه به آرایشگرش که پشت سرش
ایستاده بود ، زد وتشکر مختصری نمود .
یکی از دستیاران آرایشگر سرش را از لای در داخل فرستاد :
– عزیزم همسرتون رسیدند ، الان تو سالن ایستادن .
خورشید به سمت در چرخید و سعی کرد نفس عمیقی بکشد بلکه
بتواند بر هیجان مسلط شده بر درونش فائق آید ……… همین
شنیدن خبر آمدن امیرعلی ، ضربان قلبش را تساعدی بالا برده
بود .
– به داماد بگو پشتش و به عروس ما بکنه ……… می خوام با
عروس خوشگلش سورپرایزش کنم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستم به صورت pdf کامل از هاله بخت یار

      خلاصه رمان :   آمین رستگار، مردی سی ساله و خلبان ایرلاین آلمانیه… به دلیل بیماری پدرش مجبور به برگشتن به ایران میشه تا به شغل خانوادگیشون سر و سامون بده اما آشناییش با کارمند شرکت پدرش، سوگل، همه چیز رو به هم می‌ریزه! دختر جوونی که مورد آزار از سمت همسر معتادش واقع شده و طی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

امیر علی با دیدن خورشید( آفتاب😂) تو لباس عروس سکته رو نزنه صلوات

sahar
sahar
2 سال قبل

آره اگه نباشه چی شاید سامان باشه .😕

نازلی
نازلی
2 سال قبل

اگه بزنی توفاز عروس دزدی خیلی کلیشه ای میشهها گفته باشم

Zahra
Zahra
2 سال قبل

نویسنده جان چرا مارو تو خماری میذاری😐
چرا تو همه رمانا ب عروس میگن تو از همه خوشگلتری
ینی با اینکه زشتم بشه میگن خوشگل شده🤦🏻‍♀️😂

الهام
الهام
2 سال قبل

فاطمه پارت جدید گلاویژ چرا نیس؟!! 😟

neda
neda
2 سال قبل

چه شود…ب جای اونا من استرس گرفتم….هییی دنیا… چي میشد از این امیر علی ها ب مام میدادی ،هم خوش‌تیپ هم خوشگل خوش‌اخلاق وضع مالی هم ک در حد المپیک… هییی دنیای بی وفا

ضحا
2 سال قبل
پاسخ به  neda

واقعا
من نمی دونم فاطمه خانم الان من دارم از فکر و خیال میمیرم،توروخدا پارت بعدی رو بزار مرگ منننن🥺🥺

الهام
الهام
2 سال قبل

چندششششش بی ریخت🤮🤢😂زبون خورشید بی ریخت زیادی باز شده حقشه لیلا باز بیاد یخورده اذیتش کنه 😎😂

Zzz
Zzz
2 سال قبل

حس میکنم لیلا میاد عروسی رو به هم میزنع نمی‌دونم چرا

Roya
2 سال قبل
پاسخ به  Zzz

منم همین حس رو دارم تقریبا هر وقت خوب پیش رفته همه چی کوفتشون شده در نتیجه منم فکر می کنم یه اتفاق بد میوفته

ضحا
2 سال قبل
پاسخ به  Zzz

وای منم دلشوره گرفتم

sahar
sahar
2 سال قبل
پاسخ به  ضحا

انقدر نگین اخر اتفاق میفته 🙏😐

نازلی
نازلی
2 سال قبل
پاسخ به  sahar

#قدرت تلقین🙂🙂🙂

دسته‌ها
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x