رمان زادهٔ نور پارت 83 - رمان دونی

خورشید با سینی چای و میوه سمتش رفت و فنجان چای را مقابلش قرار داد …….. احتیاجی نبود که امیرعلی از حال و روز آشفته اش حرف بزند ……… حال درهم ریخته او هم آنقدر عریان بود که اصلا احتیاجی به زبان آوردن نبود .

همانند همیشه ، همانطور که امیرعلی دوست داشت ، خورشید کنارش نشست و امیرعلی بی آنکه پلک باز کند ، وجود خورشید را در چند سانتی اش حس کرد و بی اختیار و بی طاقت ، دست از لبه کاناپه جدا کرد و به دور شانه هایش ظریف او انداخت و خورشید را به گوشه سینه اش چسباند و باعث شد بغض خورشید بالا بیاید ……… سینه امیرعلی ، امن ترین نقطه جهان کوچک او بود ……….. بهشت روی زمینش بود . خودش را میان بازوی او جمع کرد و صورت به سینه او فشرد و چانه لرزاند و گذاشت اشک های بی صدایش ، پیراهن مردانه او را نم دار کند .

– امیرعلی ……..

مگر یک صدا کردن ساده ، چه توانایی داشت که بتواند اینگونه با دل و جان یک مرد اینگونه بازی کند ؟ ……….. امیرعلی بدون آنکه پلک بگشاید ، ابروانش بیشتر در هم گره زد شد و حلقه بارویش به دور شانه های او تنگ تر شد و با صدایی خش برداشته آرام زمزمه کرد :

– جانم .

– به خدا ……. به خدا خیلی دوستت دارم . خیلی.

با این حرف خورشید ، امیرعلی او را بار دیگر بدون آنکه جوابی در مقابل این ابراز احساسات دخترانه و ساده او بدهد ، او را بیشتر به سینه اش فشرد ……… این همان آرامشی بود که دقیقا از دیروز گمش کرده بود .

– امروز خوب فکر کردی ؟

– تمام روز و فقط فکر کردم .

– حالا به نتیجه ای هم رسیدی ؟ ……… نشون و سندی پیدا کردی ؟

– من بی گناهم ……… هیچ مدرکی هم برای اثبات بی گناهیم ندارم ……… اما مطمئنم یکی تو این خونه از موبایل من استفاده کرده و هر روز به پسر خاله شما زنگ زده .

– که چی بشه ؟

– که اعتماد شما نسبت به من سلب بشه .

لیلا که صدای ماشین امیرعلی را شنیده بود به سرعت لباس دکلته کوتاهی که آماده کرده بود را از لبه تخت برداشت و پوشید و از پله ها پایین رفت ………. اما با دیدن صحنه مقابلش ، آنچنان شوکی بر او وارد شد که انگار برای یک آن حس از زانوانش رفت و کنترلش را از دست داد ……… که اگر دست به نرده نگرفته بود مطمئنا تمام پله ها را لیز می خورد و پایین می رفت .

الان قاعدتاً امیرعلی باید دعوا می کرد …….. باید خون راه می انداخت ……. باید داد می زد ، نعره می زد …….. باید خورشید را به باد ناسزا می گرفت …….. باید زمین و زمان را به هم می دوخت ……… باید خورشید را از این خانه بیرون می انداخت ، نه اینکه اینگونه خورشید را در آغوشش می گرفت ، انگار که هیچ اتفاق خاصی نه افتاده بود .

چنگ به سینه اش زد ، نفس های عمیق هم انگار دیگر کار ساز نبود …….. نفس کم آورده بود ……… چشمانش رنگ گرفت ، رنگی از خون ……. رنگی از انتقام ……. رنگی از نفرت از آن دو آدم نشسته روی مبل که پشتشان به او بود ……….. امیرعلی میان نگاهش مات شد و فکش را با تمام قوا بر روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمش پایین چکید ……….. انتقام این خون دل خوردن ها را می گرفت …….. انتقام این اشک را به بدترین وجه ممکن از آنها می گرفت .

بی حس روی پله افتاد و لبه اش نشست …….. قلبش یکی می زد و یکی نمی زد ……….هرگز فرصتی پیش نیامد بود تا عاشق مرد زندگی اش شود ……. هیچ وقت امیرعلی را دوست نداشت ……… هیچ وقت قلبش بخاطر این مرد تند نزد ، چون امیرعلی ، زمین تا آسمان با او و افکار و مدل زندگی اش فرق می کرد ……… از اخلاق و فرهنگ و غیرت و تعصب مردانه او بدش می آمد و هرگز هم با آن کنار نیامد ………. او بجای خود امیرعلی ، عاشق جایگاه اجتماعی او بود ، عاشق ثروت بی حد و نصابش ، عاشق خانواده سرشناسش که میان تمام تجار ایران شهره خاص و عام بود .

اگر ده سال پیش به خاستگاری امیرعلی جواب مثبت داده بود ، بخاطر پواَن های مثبت اجتماعی بود که او داشت ، نه عشق و عاشقی های داخل داستان ها و رمان ها ………. اما با تمام این وجود ، امیرعلی را همسر خودش می دانست ……… این خونه و زندگی را برای خودش می دانست ……… این مال و اموال را برای خودش می دانست .

امیرعلی همانطور که خورشید را به سینه اش چسبانده بود و قلبش آرام می زد ، پلک هایش را باز کرد و دست دراز نمود و فنجان چای خوشبویش را برداشت و به لب چسباند و جرعه ای بالا رفت .

خورشید را دوست داشت ……… این چیزی بود که هم مغز آشفته شده اش و هم قلب آرام گرفته اش روی آن تاکید می کردند ………. خورشید که قسم خورده بود دوستش دارد ، پس باقی مسائل چه اهمیتی می توانست داشته باشد ؟ …….. اما صدای موزیانه ای در ذهنش می گفت :

– پس جریان اون تماس های یک ماهه چی بود ؟ ……… پس حرف های سامان چی بود ؟ …….. یعنی باور می کنی خورشید بی گناهه ؟ ……… تو آدمی نیستی که بدون سند و مدرک چیزی رو قبول کنی …….. هرگز چنین آدمی نبودی . الان می خوای حرف این دختر و بخاطر عشق و عاشقی ، بدون هیچ سند و مدرکی قبول کنی ؟ یعنی می خوای فقط بخاطر این دختر از تمام خط قرمزها و قاعده ها و قانون های زندگیت بگذری ؟

امیرعلی درگیر با خودش ، دستش را آرام از دور شانه های خورشید جمع کرد و از روی مبل بلند شد .

– فعلا من می رم بالا استراحت کنم …….. امروز روز خیلی سخت و پر تنشی رو گذروندم ……… حس می کنم اندازه هزار سال خستم …….. برای شام هم صدام نزن ، شام نمی خورم .

و از کنار خورشید گذشت و خورشید اشک هایش شدت گرفت ……… این درد نشسته در جان و صدای امیرعلی چیزی نبود که نتواند حسش کند ……… حسش می کرد و ذره ذره قلبش به آتش کشیده می شد .

با دو قدم بلند جلو رفت و مقابلش ایستاد و راهش را سد کرد . چقدر نگاه جدی و به اخم نشسته امیرعلی خسته و پر درد بود.

– تروخدا با فکر اینکه من بهت خیانت کردم خودت و عذاب نده ………. من اهل خیانت نیستم .

هول زده و هق هق زنان دست مشت شده امیرعلی را میان دستانش گرفت و فشرد و ادامه داد :

– نگاه کن …….. تمام وجودم بخاطرت یخ زده ، می لرزه …….. من نمی تونم دردت و ببینم و عادی از کنارش رد بشم . بعد چطوری می تونم خودم مسبب دردات بشم ؟؟؟

لیلا که لحظه به لحظه ناظر حال و احوالات خورشید و امیرعلی بود ، به سختی خودش را از روی پله ها جمع کرد و بالا رفت و یک راست وارد اطاقش شد و موبایلش را برداشت و بدون فوت وقت شماره سامان را گرفت .

– سلام لیلا خانم ……. از این طرفا . چه خبررررر ؟؟؟

لیلا عصبی و خشمگین ، غرید …….. صدای خندان سامان بیشتر روی اعصاب نداشته اش راه می رفت .

– با اون نقشه در و پیتت دنبال خبر خوب هم می گردی ؟

صدای سامان درجا رنگ جدیت گرفت.

– منظورت چیه ؟

– منظور خاصی ندارم آقا …….. فقط بهتره بدونی الان خورشید خانومت و امیر پایین خوش و خرم تو بغل هم نشستن و امیر جوری بغلش کرده بود که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده .

سامان آنچنان از حرف لیلا شوکه شد که حتی صدای نفس های آرامش هم قطع شد و سکوت چند ثانیه ای بر پا شد .

– اما ……. اما تو که می گفتی امیرعلی دیگه باهاش حرف نمی زنه ……… می گفتی کارد به امیرعلی می زنی خون ازش در نمی یاد …….. تو که امروز صبح چیز دیگه ای می گفتی . پس چی شد ؟

لیلا کلافه چنگ در موهایش زد و لبه تخت نشست …….. دلش می خواست لباسی که برای امیرعلی پوشیده بود را در تنش تکه و پاره کند .

– نمی دونم سامان ……..دیشب داد می زد . صدای فریادهاش تا بالا هم می اومد ………. حتی دیشب انقدر عصبی بود که نتونست درست و حسابی بخوابه ………. بعد الان انقدر آروم و مسلط رفتار می کنه که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده …….. خورشید و همچین تو بغل گرفته بود و به خودش چسبونده بود که انگار فهمیده بود این چیزا کار اون هرزه نیست .

– نکنه فهمیده ……… لیلا سوتی که ندادی ؟

– من کارم و بلدم سامان ……… ممکن نیست امیرعلی حرفش و باور کنه ……. چون خورشید هیچ سند و مدرکی برای اثبات بی گناهیش نداره . همه چیز بر علیه خود اِفریتشه .

سامان لعنتی زیر لب گفت :

– پس ما به یه زخم کاری تر احتیاج داریم …….. به یه چیزی که امیرعلی رو بندازه . جوری که نتونه به این راحتی ها کمر راست کنه.

لیلا متفکر نگاهش میخ دیوار رو به رویش شد و آرام زمزمه کرد :

– مثل چند تا عکس ………. اونم با تو .

– آره ، چندتا عکس که من و خورشید داخلش باشیم ……. لیلا ، من یه فکر بکر دارم .

لیلا ابروانش را درهم فرستاد و قیافه اش درهم فرو رفت .

– میشه تو این فکرای بکرت و فقط برای خودت نگه داری و عرضش نکنی ؟

سامان هم از لحن زننده لیلا ابروانش درهم فرو رفت :

– مطمئن باش من بیشتر از تو نگرانم ……… پای دختری که من می خوامش وسطه .

لیلا با شنیدن صدای قدم های محکمی که به خوبی می شناختش ، به سرعت گفت :

– من باید برم سامان ، فکر کنم امیر اومد . فعلا.

و تماس را بدون آنکه منتظر حرفی از سمت سامان بماند قطع کرد و نگاهش را سمت در چرخاند و به امیرعلی که تازه وارد اطاق شده بود نگاه کرد .

– سلام عزیزم ؟ خسته نباشی امیر جان .

امیرعلی نگاهش کرد و سلامش را جواب داد …….. حرف های خورشید درون سرش رژه می رفت و چیزی تا متلاشی شدن مغز آشفته اش نمانده بود …….. لیلا را خوب می شناخت …….. اصلا یادش نمی آمد آخرین باری که کلمه عزیزم از دهان او خارج شده بود به چه زمانی باز می گشت ………. لیلا اصلا بازیگر خوبی نبود …….. او را عزیزم خطاب می کرد ، در حالی که درون نگاهش نفرت عجیب غریبی موج می زد .

لیلا که نگاه متفکر و جدی امیرعلی را روی خودش دید جلو رفت و دست روی بازوی او گذاشت .

– حالت خوش نیست امیر جان ؟

امیرعلی بازویش را در دستان لیلا بیرون کشید و سمت چوب لباسی رفت ……… از تمام جانش حرارت بیرون می زد و الان به تنها چیزی که احتیاج داشت یک دوش حمام آب سرد بود تا اعصاب درهم و برهم و مغز داغ کرده اش را آرام کند.

– حوصله ندارم لیلا .

و تمام لباس هایش را درآورد و سمت کمد رفت و بعد از برداشتن حوله اش سمت حمام قدم برداشت ………. دلش خورشید را می خواست ، آن هم میان آغوشش ………. و اینکه به هیچ چیز فکر نکند و فقط اجازه دهد خورشید همانند همیشه ، با همان متد های خاص خودش ، او را آرام کند.

خورشید همانطور همچون آدمان مسخ شده روی مبل نشسته بود و بی هدف بدون آنکه نگاهش سانتی تکان بخورد ، مقابلش را نگاه می کرد ……….. بی حوصله بود …… نه حوصله کار کردن داشت و نه حوصله حرف زدن ……… این سرسنگین شدن های امیرعلی اذیتش می کرد ……… امیرعلی بی تفاوت نبود ، عشق و حتی علاقه را راحت می توانست در نی نی نگاه سردرگمش ببیند ……… باور داشت که امیرعلی هنوز هم دوستش دارد ، به همان شدت گذشته ، به همان شکل سابق ………. اما انگار الان فقط میان دو راهی دروغ و حقیقت گیر افتاده بود . انگار شکی که به جانش افتاده بود ، داشت پدر از جانش در می آورد .

***

روی تختش نشسته بود و پاهایش را درون آغوشش جمع کرده بود و چانه روی زانویش گذاشته بود ، با به صدا درآمدن تلفن خانه ، بدون آنکه چانه اش را از روی زانویش بلند کند نگاهش را سمت در اطاقش چرخاند ……… می دانست هر کسی می تواند پشت خط باشد الا مرد سنگی شده این خانه …….. اگر حتی یک درصد احتمال می داد آدمِ پشت خط امیرعلی اش باشد ، با سر به سمت تلفن می دویید . اما می دانست امیرعلی ای که در خانه سر سنگینی می کرد ، امکان ندارد برای پرسیدن حال او با خانه تماس بگیرد ………. منتظر بود سروناز تلفن را جواب بدهد ، اما با قطع نشدن صدای تلفن بی حوصله از تخت پایین رفت و پاهای بدون پوشش و عریانش را روی سنگ فرش سنگ زمین گذاشت و لخ لخ کنان سمت تلفن رفت و نگاهش را درون خانه سوت و کور چرخی داد و تلفن را جواب داد :

– بله ؟

– منزل آقای کیان آرا ؟

– بله ، بفرمایید .

– شما خانم خورشید معرفتی هستید ؟

خورشید ابروانش را کمی درهم کشید ……. کسی در این خانه با او کار نداشت که بخواهد با او تماس هم بگیرد .

– بله خودم هستم .

– خانم معرفتی از بیمارستان عرفان تماس می گیرم خدمتتون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نت های هوس از مسیحه زادخو

    خلاصه رمان :   ارکین ( آزاد) یه پدیده ناشناخته است که صدای معرکه و مخملی داره. ویه گیتاریست ماهر، که میتونه دل هر شنونده ای و ببره.! روزی به همراه دوستش ایرج به مهمونی تولدی دعوت میشه. که میزبانش دو دختر پولدار و مغرور هستن.‌! ارکین در نگاه پریا و سرور یه فرد خیلی سطح پایین جلوه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

من فک میکنم این بیمارستان هم الکیه که سامان خورشید و از خونه بکشه بیرون اصلا حس خوبییییی ندارم یه اتفاق خوب نمیوفته آدم امیدوار بشه هوووف

Darya
Darya
2 سال قبل

خدا کنه امیرعلی بفهمه لیلا از گوشی خورشید به سامان زنگ زده اینطوری ممکن اون عکس های لعنیتی باور نکنه

صدف
صدف
2 سال قبل

هیچ وقت نظرات منو تایید نمیکنید دلیلش هم نمی‌دونم چیه
ولی جای لیلا بودم دختری که تو بغل شوهرم نشسته حالا به هر دلیلی که باشه رو جر میدادم که جرات نکنه تو خونه ای که من هستم غلط زیادی کنه

یلدا
یلدا
2 سال قبل

تو رو قران تا قبل اینکه عگس اون سامان بی همه چیز و با خورسد درست کنن یه کاری کن امیر بفهمه
اینجوری خیلی بد میشه
در ضمن یه جورایی مثل رمانای‌ دیگه میشه
به جوری پلیسی یه کاری کن امیر بفهمه
فقط فهمیدنش پر از هیجان باشه 😁😁😁

شادی
شادی
2 سال قبل

امیر علی رفت بیمارستان😐تفلکی😢
حدس: امیرعلی میفته میمیره😒
ولی میدونین مزه ی عشق تو نرسیدن به معشوقه و موندن تو حسرتش😃
اون اشکی میچسبه که ابرش(منظور از ابر علت گریه ست) فراق یا فراغ یار باشه😢راست میگم چون اگه به معشوق برسی دیگه جای عشق و حسرت دیدار نفرت خونده میکنه تو وجودت فرقی نمیکنه کی باشی چه مجنون و چه شیرین چه امیر علی و چه خورشید

هانا
هانا
2 سال قبل
پاسخ به  شادی

بابا تو رو خدا قبل نظر دادن ی مطالعه در ادبیات داشته باشین.لیلی و مجنون بودن😐شیرین و فرهاد بودن اونا.انقد تن این فردوسی بدبختو تو گور نلرزونید😂

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  هانا

😂😂👍😂

آیدا
آیدا
2 سال قبل

اول اینکه طبق قانون امیرعلی بدون اجازه همسر اولش ۰ق صیغه دختری نداشت،به هیچ عنوان
دوم اینکه لیلا میگه تمام این مال اموال مال خودش میدونست،امیرعلی شوهرش شاید بتونیم بگیم عکسایی که از لیلا گرفتن فتوشاپ بوده،اگرنه خب لیلا خیلی بیجا میکنه،هر کاری دلش میخاد میکنه حالا امیرعلیو شرهرش میدونه،نوبره والا😐

فاطیما
فاطیما
2 سال قبل

ناراحت نباشید اول و اخرش امیرعلی میفهمه همه ی رمان ها همینن😐😂🍼

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

😟😟وای نه تروخدا😭😭

عسل
عسل
2 سال قبل

به قرآن قلبم اومد تو دهنمممم
توروخدا زودتر امیر علی بفهمه خورشید بی گناههههه

Asal
Asal
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

اوو.. منتظر فاجعه ی بعدی باش.. 🙂😒

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x