به نام خدا، هر چه داریم از او
خداوند احمد خدای سبو
خدای قلم های حیدر ستا
خداوند سیف و خدای شتا
به نام خداوند بود و نبود
خداوند یاسی به رنگ کبود
خداوند حسن و خدای حسن
خداوند ابرو به وقت شکن
خداوند بدر و خدای حنین
همان خالق کربلای حسین
خداوند سجاد زین العباد
که ساجد چو او در دو عالم مبا
♥️به نام خدا♥️
پارت ۱۷
۱۷.۱
پسر مذهبی وحساسی نبودم .
ولی نه درحدی که دانشجوی ام رو بغل کنم.
سختم بود .
از فردا در دانشگاه شایع شروع میشد.
استاد رستمی رابطه با دانشجو.
لعنتی به شانسم فرستادم.
ودختره با بی میلی درآغوشم ڪشیدم.
وبه طرف خانه به راه افتادم.
در را که هنوز نیمه باز بود را با پا هول دادم ووارد حیاط شدم.
سپس دوباره در را با پاه بستم .
وبه خانه رفتم.
وارد خانه ام شدم.
ودختر را مستقیم به اتاق خودم بردم.
اورا روی تخت گذاشتم .
از اتاق بیرون زدم که موبایلم در جیبم شروع به لرزیدن ڪرد.
موبایل را بیرون آوردم ونگاهی به شماره انداختم .
«آنا»
آیگون سبز را فشردم وگوشی را کنار گوشم گذاشتم .
که صدای گوش خراش آنا بلند شد.
-الـــــــــــــــوووو!
با صدای که به شدت خسته گی در آن موج میزد گفتم:
+-سلام آنا….ببخشید کار پشت پام افتاد نتونستم بیام …..سفر بی خطر ….
با صدای گوش خراش شروع ڪرد
-آرتین چطور دلت میاد …..من پنج دقیه دیگه پروازدارم…دلم برات تنگ میشه بیا ببینمت… ۱۷.۲
رفتن آنا بی اهمیت ترین موضوع برای من بود .
پس گفتم:
+-آنا جان موشک نیستم که تا پنج دقیقه دیگه خودمو برسونم که .
تا الانم تو یه ریز حرف میزنی پنج دقیقه تموم میشه خوب….
انا فین فینی کرد وگفت:
-خدا لعنتت کنه…..دیگه علاقه ای بهت ندارم.فعلااا.
بهتری در دل گفتم وگوشی را خاموش کردم.
یک ساعت ونیم دیگر بازی استقلال وپرسپولیس یا همون دربی شروع میشد .
پس تا شروع بازی وقت داشتم .
از خانه بیرون زدم .
اول ماشین خودم را داخل اوردم.
وبعد به ماشین آریا منش را.
ماشین را پارک کردم.
میخواستم پیاده شوم که نگاهم به کوله اش ودوجعبه بسته بندی کرده شیرینی افتاد.
با سرخوشی جعبه شیرینی را بر داشتم.وکوله اش را دوش زدم وبه داخل رفتم.
کوله اش را روی مبل گذاشتم.
وخودم به آشپزخونه رفتم.
جعبه هاش یرینی را دریخچال گذاشتم .
وبه طرف قهوه جوش رفتم .
قهوه ای اسپرسو ام را درماگ مخصوص خودم ریختم .
وتخمه بسته بندی کرده را از کابین دراوردم.
وبه نشیمن رفتم.
وسایل را روی میز گذاشتم.
وتلوزیون رو روشن کردم.
محمد حسین میثاقی درحال صحبت بود.
وداشت ترکیب را میخواند .
عشق این ترکیب گل محمدی بودم.
(حورا))
+-گل گل وگلللل .احسنت عبدی جون دمت گرم ساغول ساغول داداش ..
با صدای که از نشیمن میومد.
بیدار شدم.
گیج نگاهی به اطرافم انداختم.
که دوبارصدای فرد ناشناس بلند شد
+-سلام داداش….اره اره هستم….اره بیاین بیاین …..خوشحال میشمم…اره تبریک تبریک هممون باشه. ۱۷.۳
تبریک هممون باشه.
سریع رو سری ام را پوشیدم واز اتاق بیرون زدم.
واز راه رو گذشتم .
وبه نشیمن رفتم.
پشت فرد ناشناس به من بود.
وروی کاناپه ها معلوم بود دارز کشیده است.
از همونجا گفتم:
+-س..سسلامممم!
پسرصدای تلوزیونش را کم کرد ولی همنجور خوابیده بود روی کاناپه .
+-آریا منش یادم نمیاد لکنت زبون داشته باشی ….جدیداً گرفتی؟!….
پس از اینکه حرفش را زد از روی کا ناپه ها بلند شد.
واشاره ای به کاناپه کناریش کرد .
با شوک به طرفش رفتم.
ونشستم.
که کاناپه روبه رویم نشست وبا شیطنت گفت
+-اگه لکنت زبون داری من دکتر خوب سراغ دارم ….معرفی کنم بهت؟؟!!
جوابش را ندادم.
چون کل اتفاقات امروز را به خاطر اوردم.
پسری که میخواست به من دست درازی کند.
اشک درچشم هایم حلقه بست.
شرمنده سرم را پایین انداختم وگفتم:
+-شرمنده ام!
پس گفتن حرفم اشک های که با لجاجت ان را نگه داشته بودم شروع کردن به چکیدن.
استاد رستمی با مهربونی نگاهم کرد وگفت:
-دختر خوب حالا چرا گریه….درست توضیح بده که چی شد دقیقاا..
با خجالت سرم را پایین تر اوردم که با شیطنت گفت:
+-نوچ نوچ …آریا منش گردن من به جای تو درد گرفت…
حوصله مزه پرانی را نداشتم.
برای همین شروع کردم به توضیح دادن:
+-من دیشب خونه استاد رستمی دعوت بودم…شب اونجا موندم …صبح که بیرون زدم دلم هوس نان خامه ای کرد …به دوستامم قول شیرینی خرمایی داده بودم.
بعد ماشین روشن نشد.
هرکاری کردم.
این پسره که میخواست …میخواست…
اینجاهاش که رسیدم زبون گیر کرد ودوباره گریه ام گرفت
که استاد گفت:
-خب؟!
این خب خیلی معنی ها داشت یعنی ادامه بده .حرف بزن .
+-بهم گفت …دنبالم بیا محله ما تعمییرگاه خوبی برای ماشین ها هست…ماشین را یک دست کاری کرد که روشن شد ودنبالش اومدم.
ولی هرچه میومدم اطراف خلوت تر میشد ومغازه ای دبده نمیشد عصبانی ماشین را کناری پارک کردم که اون اتفاق افتاد وشما اومدین….
استاد دستی در موهایی پر پشت خوش حالتش کشید وگفت:
-خدارشکر به موقع رسیدم .ماشینتو گفتم دوستم اومد درست کرد ولی باید یه تعمیرات خوب ببریش.
اشک هام رو با دستام پاک کردم ودرجوابش ممنونی گفتم.
بلند شدم .
که کوله ام رو به دستم داد وگفت:
-دفعه بعد بیشتر مراقب باش!
لطفا کسی از این موضوع خبر دار نشه ۱۷.۴
لطفا کسی از این موضوع خبر دار نشه…
باشه ای گفتم .
وکوله را روی دوشم انداختم روکردم سمت استاد.
وگفتم:
+-ممنونم ازتون…زحمت کشیدید ببخشید باعث دردسر شدم ..شرمنده!…
خواهش میکنمی گفت.
به طرف در رفتم .
کتونی هایم را پوشیدم که استاد صدام زد برگشتم سمت اش که یرش را خاراند وبا من من گفت:
-آریا منش ببین شرینی هات رو اوردم داخل …بعد داخل ماشین خراب میشد…
درجوابش گفتم:
+-خب؟!.
گفت :
خب گفتم صبر کنی برات بیارمش …
اونجور که فهمیده بودم امشب مهمان داشت پس نگاهش کردم وگفتم:
+-ممنونم استاد ولی برای شما …امشب مهمونی دارید من بازم میتونم بگیرم …
خندید وگفت :
+-حالا نمیخواستم بهت بدمش .
لبخندی زدم .
خداحافظی کردم وبیرون از خانه شدم.
در خانه را با ریموت باز کردم.
وماشین را در حیاط پارک کردم.
نمیخواستم از اتفاقات ام روز کسی خبر دار بشه بنا براین لبخندی زدم وداخل خانه رفتم.
که دخترا دور هم نشسته بودن.
به طرفشان رفتم .
-سلام!
با صدای من سر هرسه به طرفم برگشت .
که نفس با خنده گفت:
-واییی ببینید کی اینجاست …عزیزمم دلم برات تنگ شده بود….خوش گذشت؟؟!!…
لبخند الکی زدم ودرجوابشان گفتم :
+-اره خیلی خوش گذشت الانم خسته ام باید بخوابم فردا کلاس داریم فعلا…. ۱۷.۵
+-اره خیلی خوش گذشت….الانم خسته ام باید بخوابم فردا کلاس داریم..
به طرف اتاقم راه افتادم.
دوباره راه رفته را برگشتم وگفتم:
+-گرسنه نیستم برای شمام صدام نزنید..
وبه طرف اتاقم رفتم .
خسته باهمان لباس هایم خودم را روی تخت پرت کردم.
بغض داشتم.
دلم برای خانواده لم تنگ شده بود.
سریع موبایلم رو برداشتم وشماره همامان رو گرفتم:
پس از خوردن چند بوق مامان جواب داد.
-الو…الو حورا مامان….خوبی دخترم..
اطراف مامان به شدت شلوغ بود .
که با بغض گفتم.
+-مامان !
مامان با صدام بانگرانی گفت:
+-جان مامان جانم دخترم اتفاقی افتاده…
نه گفتم وصدا هابیشتر شد .
-+مامان کجا هستین…؟؟!!…..
مامان درجوابم گفت:
-با عمو وپپربزرگت اینا اومدیم با خانواده پریماه اشنا شیم وجونا حرفشون رو بزنند…
تلخ خندیدم امشب پس خاستگاری بردارم بود .
با صدای که پراز ناراحتی بود گفتم:
+-آفرین دمتون گرم …صبر نکردین من بیام رفتین خاستگاری ….نگفتین بزاریم دخترمونم باشه…
منتظر بهانه بودم تا بغضم بشکندپس باصدای بلند شروع کردم به گریه کردن.
که مامان با نگرانی گفت:
– حورا حورا ؟!چی شد دخترم جون من گریه نکن دلم برات دربیاد گریه نکن .
-چی شده؟!
این صدای بابا بود که از مامان پرسید.
-چی بگم حورا تماس گرفت …بهش گفتم اومدیم خاستگاری برای هیراد …ناراحت شده…
بابا با حرص گفت:
-حتما باید میگفتی مگه نه هیراد گفت نگو..
با این حرف بابا بیشتر گریه ام گرفت .
انگار بابا صدام روشنید که گفت:
-سلام عزیز دل بابا خوبی؟؟!!
گریه نکن دخترم .
درجوابشون با هق هق گفتم:
++-من …من …دخترتون نیستم….اگه بودم برام ارزش قائل میشدین …
وتماس را قطع کردم.
با ثدای ببند شروع کردم به گریه کردن.
از طرفی بخاطر اینکه هیراد امشب خاستگاریش بود ومن نبودم .از طرفیم بخاطر اینکه امروز قرار بود بهم دست دارزی بشه گریه میکردم.
با صدای بلند.
که دخترا پشت در اومدن .
فاطمه با نگرانی گفت:
+-خوبی حورا چی شده…
جوابی ندادم که اتناز گفت:
-اخ اخ نکنه فهمیده امشب خاستگاری هیراد بوده…
نفس با حرص گفت:
-اگه بخاطر اینه منم ناراحت میشدم …نتونستن صبر کنن این بچه بیاد.
دوباره شروع به گریه کردم.
دستگیره در تکان خورد .
که با جیغ گفتم:
-نیاین داخل برید بیرون …
همون موقع موبایلم زنگ خورد اسم بابا خود نمایی میکرد گوشی را جواب ندادم .
وکه دوباره دستگیره در تکان خورد .
عطر ام را برداشتم وبه طرف در پرتا کردم.
وگفتم:
+-تنهام بزارین …
دخترا هم با گریه من گریه میکردن.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قربونت برم مارالی خوشحالم که رمانمو میخونی
آفرین نسترن ما بدون عکس هم قبولت داریم
ادمیننن روی این پارته عکس بزاررررر..
من هرچی کردم نشد بزارم😭😭😭