رمان سال بد پارت 118 - رمان دونی

 

 

 

نگاه کردم به مرد … و قسم خوردم که هیچوقت در زندگی ام او را ندیده بودم . مردی میانسال با موهای جوگندمی و بدنی لاغر و ورزشکاری !

 

نفسم بند آمده بود … و زبان در دهانم مثل تکه ای چوب خشک شده بود !

 

– ش…شما کی هستین ؟

 

بی اختیار به لکنت افتادم . مرد نگاه کرد به صابر :

 

– چیزی در مورد من نگفتی به ایشون ؟

 

صابر با تاخیر پاسخ داد :

 

– آیدا خانم یه مقدار گارد داشتن در مورد من ! فکر کردم بهتره از زبون خودت بشنون !

 

مرد نفس عمیقی کشید … .

 

– خب … که اینطور ! …

 

باز سکوتی بر قرار شد و من … رفته رفته داشتم به خشم می آمدم . حس می کردم وسط یک بازی بی سر و ته ایستاده ام … مهره ی رنگیِ بی مصرفی هستم که از هیچ چیزی اطلاع ندارد و قرار است به همین زودی ها شوت شود بیرون ! …

 

– اگر احساس ناامنی می کنید همین حالا می تونید برگردید و از اینجا خارج بشید ! اما اگر بمونید و به حرفام گوش بدید …

 

– اول معرفی کنید خودتون رو !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_646

 

مرد با لحنی سنگین پاسخم را داد :

 

– پولاد خدا بخش !

 

گوشه ی لبم به حالتی هیستریک بالا پرید :

 

– خوشوقتم آقای خدا بخش ! … حالا بگید چرا من رو به بهانه ی شهاب کشوندین اینجا ؟!

 

– بهانه ای نبوده ! … اول بفرمایید بنشینید و سعی کنید آروم باشید ..‌.

 

باز وسط حرفش پریدم :

 

– من آرومم ! لطفاً پاسخ بدین !

 

اینبار سکوت او طولانی شد … و نگاهش سنگین و معنا دار … .

 

– زیاد وسط حرف دیگران می پرید ! تعجب می کنم عماد شاهید چطور با این اخلاقتون کنار اومده !

 

مثل اینکه با پتک توی سرم کوبیده باشند … نفسم از دردی قوی و عجیب بند آمد . نگاه وحشت زده و دردناکم لحظه ای برگشت به سمت صابر … . صابر از من رو چرخاند و رفت داخل آشپزخانه .

 

پولاد به من نزدیک شد … نگاهش حالتی رک و لجوج داشت . انگار دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود .

 

– قبل از هر چیزی … باید ازت عذر خواهی کنم بابت اینکه کشوندمت به این آپارتمانِ دلگیر و کهنه !

 

با اشاره ای به دور و برش … ادامه داد :

 

– راستش رو بخوای … توی این شهر خیلی سخته جایی رو برای ملاقات کردن پیدا کنی و مطمئن باشی گزارشت به شاهید نمیرسه ! اون همه جا چشم و گوش داره !

 

به میز کنار پنجره اشاره کرد … و باز گفت :

 

– حالا می نشینی لطفاً ؟ … حرفای خیلی مهمی قراره بهم بگیم ! صابر هم برامون چای دم می کنه !

 

نفسم بالا نمی آمد . داشتم در آتشی نامرئی می سوختم . دلم فرار می خواست … اما بی اختیار به حرف پولاد گوش کردم و پشت میز کوچک نشستم . پولاد هم آن طرف میز جا خوش کرد … و دست هایش را روی میز گذاشت .

 

– خب …

 

– شما پلیس هستید ! درسته ؟!

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_647

 

 

خنده ای پر از استهزا در صورتش پخش شد :

 

– پلیس باشم و برای زیر آب زدنِ شاهید بیام توی شهر خودش ؟ … مگه عقلم رو از دست دادم ؟!

 

با حالتی بی حس فقط نگاهش کردم … پولاد خنده اش را جمع کرد و دستی به صورتِ شیو شده اش کشید :

 

– من اگه پلیس رسمی بودم … خبر ماموریتم قبل از اینکه به خودم برسه، به اون گزارش میشد ! …

 

– از کجا می دونید بهش گزارش نشده ؟!

 

شانه ای بالا انداخت :

 

– از اون جایی که هنوز نریختن سرم ! پس خبر ندارن !

 

لبخند تلخی نقش صورتم شد … منطقی به نظر می رسید ! پولاد انگشت اشاره اش را با حالتی تاکیدی مقابل من تکان داد :

 

– من پلیس ، به اون صورت که فکر می کنی نیستم !

 

– پس چی هستید ؟!

 

– یه جورایی … مامور ویژه ام ! مامور در سایه ! … اما اینکه من کی هستم خیلی مهم نیست ! … اینکه از تو چی می خوام، الان مهمه !

 

با درد نگاه کردم به او … نفس کشیدن برایم سخت شده بود . اگر پلیس نبود، پس چه بود ؟ اطلاعاتی ؟ سپاهی ؟! … میخواستم فرار کنم از آنجا … پاهایم را دیگر حس نمی کردم . پرسیدم :

 

– از من چی می خواید ؟!

 

– یه مقدار توضیحش سخته ! بهتره اول …

 

با خنده ی تلخی حرفش را قطع کردم :

 

– میخواید منو طعمه کنید و عماد رو گیر بندازید ! این کجاش سخته ؟!

 

نگاه پولاد روی خنده ی تلخ من خشک شد … و حالتی منجمد در صورتش نشست . گفت :

 

– خیلی عجیبه ! عماد شاهید زندگی تو رو خراب کرده … مردی که دوست داشتی رو تا مرگ برده و برگردونده … و هنوز هم دست بردارت نیست ! اما انگار تو … حتی تو حاضر نیستی بر علیهش یک قدم برداری !

 

با تحیر خندید … انگار باور نمی کرد .

 

– چه خبره اینجا ؟ این مرتیکه ی حرومزاده مهره ی مار داره واقعاً ؟!

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_648

 

انگار صورتم را روی آتش گرفته باشند … سرخ و گُر گرفته پاسخ دادم :

 

– اصلاً به خاطر اون نیست ! ولی من قاطی این بازیا نمیشم … من اصلاً نمی تونم که … ! … شما باید برید سراغ یک آدم کار بلد !

 

پولاد رک گفت :

 

– اگه شاهید روی یک آدم کار بلد فیریک می زد ، حتماً خوشحال می شدم برم سراغش !

 

صدای صابر زودتر از خودش آمد :

 

– آروم باشید لطفاً ! تند نرید !

 

گردن چرخاندم به طرف آشپزخانه و نگاهی خصمانه حواله ی او کردم که با سینی کوچکی و دو لیوان دسته دار چای به ما ملحق شد . آرام و با وقار … انگار هنوز پشت پیانو ایتالیایی اش نشسته بود ! لیوان های چای را روی میز گذاشت … و سپس دو قدم عقب رفت .

 

– پولاد … آیدا خانم حق دارن آشفته باشن ! هنوز چیزی نمی دونن ! آروم تر حرف بزن …

 

نفرت آلود به او توپیدم :

 

– به نظر من، شما اصلاً حرف نزن ! … خجالت نکشیدی روشنکِ مثل دسته گل رو بازی دادی ؟!

 

یک مدلی خندید … انگار جوک شنیده بود :

 

– پای روشنک رو وسط نکشید !

 

و پولاد با لحنی ناامیدانه به او یادآوری کرد :

 

– گفته بودی دختر باهوشیه !

 

این دیگر ورای تحملم بود … توی صورتم به من توهین می کرد تا برای کمک کردن به آنها شیر شوم ؟! … آن گوش درازی که در ذهنش یورتمه می رفت، خودش بود و بس !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به نام زن

    خلاصه رمان :       به نام زن داستان زندگی مادر جوانی به نام ماهور است که در پی درآمد بیشتر برای گذران زندگی خود و دختر بیست ساله‌اش در یک هتل در مشهد به عنوان نیروی خدمات استخدام می شود. شروع ماجرای احساسی ماهور همزمان با آن‌چه در هتل به عنوان خدمات به مسافران خارجی عرضه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیلاژ به صورت pdt کامل از ریحانه کیامری

  خلاصه رمان:   سیلاژ «sillag» یه کلمه‌ی فرانسویه به معنی عطر به جا مونده از یه نفر، خاطره‌ای که با یه نفر خاص داشتی یا لحظه‌هایی که با هم تجربه کردین و اون شخص و خاطرات همیشه جلو چشماته و به هیچ اتفاق بهتری اون رو ترجیح نمیدی…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x