رمان سال بد پارت 119 - رمان دونی

 

 

 

 

– نه آقا … من خیلی کودنم ! خدا بهتون رحم کرد که زودتر اینو فهمیدین !

 

خواستم از پشت میز برخیزم … صابر به سرعت گفت :

 

– آیدا خانم … لطفاً !

 

ناراضی و خشمگین دوباره روی صندلی برگشتم … و صابر با نگاهی سرزنش آمیز به همکارش، من را خطاب قرار داد :

 

– ببینید آیدا خانم … ما اصلاً نمی خوایم شاهید رو گیر بندازیم ! این ماموریت ما نیست ‌.‌.. و اصلاً فایده ای هم نداره این کار ! … شاهید از اون آدماییه که سودش بیش از ضررشه ! برای همین خیلی از شلنگ تخته انداختناش هم نادیده گرفته میشه !

 

نا مفهوم و گیج نگاهش کردم … واقعاً نمی فهمیدم داشت از چه چیزی حرف می زد ؟ سود و زیان برای چه ؟! … صابر نفس عمیقی کشید و انگشتانش را درهم گره زد … و با ساده ترین کلماتی که می توانست برایم توضیح داد :

 

– ما از نظر سیاسی توی برهه ی خیلی خیلی خاصی به سر می بریم ! … و اقتصادمون کاملاً تحریمه ! متوجهید ؟! … همه چی ! کالاهای ضروری ! دارو ! قطعات تسلیحاتی و نظامی … و خیلی چیزای دیگه !

 

– خب !

 

– توی این شرایط … کسانی باید باشن که بلد باشن زد و بند کنن و با معاملاتشون این شرایط رو بهتر کنن ! … متوجهیی آیدا خانم ؟ … عماد شاهید یک قالتاقِ عوضیِ بی همه چیزه … اما یک تاجر موفق هم هست ! … و فعلاً این خیلی مهمه !

 

نفس عمیقی کشیدم … و نفس عمیق دیگری ! … ناباورانه داشتم به صحبت های او گوش می دادم . تنم بی حس شده بود ! … صابر چند ثانیه ای نگاه کرد به من … و بعد سرش را پایین انداخت .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_650

 

– این آدما … یه سری کارهای غیر قانونی هم انجام می دن که معمولاً نادیده گرفته میشه ! اختلاس … قاچاق … پولشویی ! …

 

بزاق دهانم را قورت دادم . خیلی تلاش می کردم در ظاهرم نشان ندهم که تا چه حد شوکه شده ام … اما صدایم می لرزید :

 

– خب با این حساب … چه کاری از من ساخته است ؟!

 

این بار پولاد پاسخم را داد :

 

– خیالت راحت باشه که قرار نیست کسی گیر بیفته یا اعدام بشه ! از این بابت عذاب وجدان نداشته باش ! ما قصدمون حذف شاهید نیست … کنترل کردنشه ! … برای همین ازش یک گاف می خوایم !

 

پلک هایم را روی هم فشردم و بر افروخته گفتم :

 

– من نمی فهمم … عماد شاهید آدم پنهانکاری نیست ! دارید میگید جلوی چشمای خودتون هر کاری دلش میخواد میکنه ! بعد هیچ اطلاعاتی ندارید ازش ؟!

 

پولاد جرعه ای از چای داغ را نوشید و تکیه زد به پشتی صندلی اش … و دست هایش را مقابل سینه اش درهم چلیپا کرد .

 

– چرا … اطلاعات زیاد دارم ! می دونم سی و پنج سالشه ! خانواده اش ساکن تهرانن ! پدرش بیست سال قبل با پاپوشِ شریکش کشته شده ! می دونم دانشگاه مهندسی مکانیک خونده ! یک خونه اینجا داره … یکی تهران … یکی ترکیه و یکی کانادا ! آدرس همه شون هم می دونم ! عاشق ترکیب ودکا با اب انگوره ! شبا توی اتاق سرد و کاملاً بی نور می خوابه . صبحا تا شات اسپرسو رو نخوره چشماش باز نمیشه ! غذاهای ایرانی و مدیترانه ای رو دوست داره ! سلیقه اش توی موسیقی موتسارت و شوبرته و هایده رو می پرسته ! توی زانوی چپش پروتز داره … میگرن هم داره و آخرین باری که آزمایش داده کبد چرب گرید یک داشته ! به غیر از اینها کاملاً سالمه و اگه با همین فرمون پیش بره، بزنم به تخته می تونه حداقل نود سال عمر کنه !

 

با حالتی استهزا آمیز بند انگشتش را چند بار به سطح میز کوبید … و بعد باز دوباره صورتش جدی شد :

 

– خب که چی ؟ … می تونم با اطلاعاتم چیکار کنم ؟! … من یه چیز فراتر می خوام ! یه برگ آس …

 

داغ و کلافه گفتم :

 

– ولی من نمی فهمم ! اون آدم خلاف میکنه و شما می دونید ! یعنی هیچ گافی نمیتونید بگیرید ازش که دست به دامن من شدید ؟!

 

پولاد خسته و بی حوصله خندید و بعد سرش را پایین انداخت .

 

– همین حالا برات توضیح دادم که چرا !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_651

 

 

– یک نفر دیگه رو بفرستید سراغش ! من نمی تونم …

 

– کی، مثلاً ؟! …

 

با درد ساکت شدم … پولاد ادامه داد :

 

– فکر کردی عقل خودمون نمیکشه ؟! … راه نمیده شاهید ! هیچ کسی اینقدر بهش نزدیک نیست که بتونه کمکی بکنه ! … اون زنایی هم که دور و برش می پلکن … یه مشت فاحشه ی غیر قابل اعتمادن ! … نه من، نه شاهید … هیچ کدوممون اینقدر دیوونه نشدیم که به فاحشه ها اعتماد کنیم !

 

باز به من نگاه کرد و با چنان حالت عجیبی … که احساس عجز و بدبختی کردم .

 

– اما تو فرق می کنی ! به نظرم این پتانسیل رو داری که تا مغز استخون اون مرد نفوذ کنی !

 

حالتی مسموم راه تنفسم را بند آورده بود و شکنجه ام می کرد . می خواستم با صدای بلند زار بزنم ! … من می توانستم از اعتماد مردی که عاشقم بود، سواستفاده کنم ؟ … حتی مردی مثل عماد !

 

اینبار صابر شروع کرد به حرف زدن :

 

– اول ما می خواستیم با شهاب وارد صحبت بشیم ! شهاب توی باندشون تازه وارد بود و پر واضح بود که اندازه ی بقیه شون به شاهید وفادار نیست ! من برنامه چیدم … می خواستم به بهانه ی باشگاه و ورزش بهش نزدیک بشم و بسنجمش . اما همه چیز خراب شد ! … تا اینکه در مورد شما فهمیدیم ! … من پیشنهاد کردم که شما رو در نظر بگیریم !

 

و پولاد ادامه داد :

 

– و من هم با کمال میل قبول کردم ! زن ها همیشه نقطه ضعف مردها هستن ! این به طور سنتی ثابت شده است !

 

حالا برایم روشن شده بود که چه انتظاری از من داشتند ! اینکه پرستوی اطلاعاتی آن ها باشم … به عماد نزدیک شوم و کمک کنم او را در موضع ضعف نگه دارند ! … حتی تصور چنین چیزی برای من محال بود ! من نمی توانستم از اعتماد کسی سواستفاده کنم … این از روحیه ی من به دور بود ! … در ضمن … من از عماد می ترسیدم ! اگر بویی می برد که به چه دلیل به او نزدیک شده ام، به من رحم نمی کرد ! … نه، من آدمِ این کارها نبودم ! من دنبال انتقام حتی نبودم ! من فقط می خواستم دست شهاب را بگیرم و فرار کنم با او !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_652

 

 

نفس عمیقم را از ریه هایم خارج کردم و تمام توانم را ریختم در پاهایم … و از پشت میز بر خاستم . نگاه پولاد همراه من کشیده شد بالا .

 

– کجا ؟!

 

– خودتون گفتید هر زمان احساس ناامنی کردم، می تونم برم ! … حالا دارم همین کارو می کنم !

 

راه افتادم به سمت در خروجی . باز صدایش را از پشت سر شنیدم :

 

– نمی خوای یک جواب آره یا نه به من بدی ؟ … یا لازمه فکر کنی در موردش ؟

 

باز ایستادم و نگاه یخی و بی حسم را در چشم هایش دوختم :

 

– نه ! جوابم به شما نه هست ! باهاتون همکاری نمیکنم ! نیاز به فکر کردن هم ندارم !

 

باز قصد رفتن کردم … که باز پولاد گفت :

 

– پس صبر داشته باش … قبل رفتن یه چیزی نشونت بدم !

 

صابر سرزنش آمیز و بازدارنده صدایش کرد :

 

– پولاد !

 

اما او از پشت میز کنار رفت . منگ و گیج نگاهش کردم که درب کمد دیواری سالن را باز کرد و چند ثانیه بعد … سه عکس در دست من گذاشت .

 

نگاه کردم به عکس ها و ناگهان مثل اینکه از بلندی سقوط کنم … قلبم درون سینه ام آوار شد .

 

تصاویر عجیبی بود … که هر چه بیشتر نگاهشان می کردم، عجیب تر میشد ! مردی چاق و نیمه لخت که چهره اش برایم آشنا بود انگار … میان چند مرد جوان دیگر . یکی از آنها ساسان بود … مجتبی را هم از مدل موهای وزش شناختم ! … و شهاب !

 

نیمی از چهره اش در عکس دیده میشد … اما خودش بود ! … و آن چیزی که در دستش بود … یک اسلحه !

 

یخ کردم !

 

پولاد نوک انگشتش را روی عکس ها کوبید و با لحنی مخوف گفت :

 

– اینی که میبینی لختش کردن و با اسلحه رفتن بالا سرش … یک سرگرده ! متوجهی خانم ؟!

 

سرد و هیستریک خندید … ادامه داد :

 

– واقعاً این شاهیدِ عوضی چه فکری پیش خودش میکنه ؟ … مدرک جرم رو خودش باهامون شِیر میکنه و به هیچ جاشم نیست که ما قراره چه واکنشی نشون بدیم ! … اعتماد به نفسش مغزم رو خراش میده !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژبان pdf از گیسو خزان

  خلاصه رمان :   آریا سعادتی مرد سی و شیش ساله ای که مدیر مسئول یکی از سازمان های دولتیه.. بعد از دو سال.. آرایه، عشق سابقش و که حالا با کس دیگه ای ازدواج کرده می بینه. ولی وقتی می فهمه که شوهر آرایه کار غیر قانونی انجام میده و حالا برای گرفتن مجوز محتاج آریا شده تصمیم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خشت و آیینه pdf از بهاره حسنی

    خلاصه رمان :   پسری که از خارج میاد تا یه دختر شیطون و غیر قابل کنترل رو تربیت کنه… این کار واقعا متفاوت خواهد بود. شخصیتها و نوع داستان متفاوت خواهند بود. در این کار شخصیت اولی خواهیم داشت که پر از اشتباه است. پر از ندانم کاری. پر از خامی و بی تجربگی.می خواهیم که با

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x