– خو حالا ! تقصیر خودشم بود ! هی می رفت رو مخم !
هر چند … حالا دیگر دقیقاً یادم نمی آمد سر چه موضوعی با شهاب جر و بحثم شده بود … چون وقتی پریود بودم هر چیزی به نظرم آزار دهنده می رسید ! … ولی حالا بدجوری برای شهاب دلم تنگ شده بود . مخصوصاً اگر مجبور می شدم شب به خانه ی زن عمو بروم … اصلاً خوش نداشتم که شهاب جلوی مادر و خواهرش برایم قیافه بگیرد !
هستی گفت :
– خوش بگذره عشقم ! … پس وقتت رو نمی گیرم … برو براش بخارون !
گونه ام را بوسید و با خنده ی پر نشاطی … خداحافظی کرد و به آن سمت خیابان رفت … .
***
شهر ما شهر زیبایی بود … کوچک ، ولی شیک و مدرن . با ساختمان های بلند و هتل ها و مراکز خرید مجلل . ولی آب و هوای مزخرفی داشت !
همیشه ی خدا سرد بود … آسمان همیشه خاکستری و دلگیر بود !
مثل آن روز … که انگار درپوشی از مفرغ روی سر شهر گذاشته بودند !
نگاه کردم به بالای سرم و نفسم یک جورایی بند آمد . بعد دست هایم را جلوی دهانم گرفتم و روی انگشتانم ها کردم … داشتم یخ می زدم !
باز نگاه دوختم به در باشگاهِ بدن سازی … این شهاب معلوم نبود کجا مانده ! اگر تا چند دقیقه ی دیگر پیدایش نمی شد ، بی خیال عذر خواهی می شدم و بر می گشتم خانه .
اصلا هم برایم اهمیتی نداشت اگر جلوی زن عمو سوده و شادی با من سر سنگین رفتار می کرد !
توی دلم یک بند غر می زدم که یکدفعه سر و کله ی دوست شهاب پیدا شد … مجتبی !
با آن بدن لاغر و ترکه ای و موهای وزی که روی سرش گوله شده بود … مثل یک کلم بروکلی !
خنده ام گرفت … هستی اگر او را می دید حتما همینطوری صدایش می کرد ! بروکلی !
تجربه ثابت کرده بود هر جایی که مجتبی باشد ، دیر و زود سر و کله ی شهاب هم پیدا می شود … و همینطور هم شد !
شهاب از در باشگاه بیرون زد . هنوز لباس ورزشی به تن داشت . توی آن سرما با یک تا تیشرت آمده بود بیرون … آستین های گرمکنِ آبی اش را روی شانه هایش گره زده بود .
توی دلم قربان صدقه ی قد و بالایش رفتم !
شهاب و مجتبی جلوی در باشگاه تعللی کردند . منتظر بودم با هم خداحافظی کنند تا دنبال شهاب بروم . ولی بر خلاف تصورم … آنها در پیاده رو شانه به شانه ی همدیگر شروع کردند به قدم زدن .
اوقاتم تلخ شد … ولی بی خیال نشدم !
رفتم آن سمت خیابان و پشت سرشان به راه افتادم . فکر می کردم بلاخره یک جایی مکالمه یشان را تمام می کنند و از هم جدا می شوند . ولی آنها گرم صحبت بودند !
اینقدر عمیق و هیجانی حرف می زدند که وسوسه شدم بدانم موضوع حرف هایشان چیست ! … کمی نزدیک تر شدم تا صدایشان را بشنوم .
شهاب گفت :
– ولی به نظر من لزومی به این کارا نیست ! زیاده رویه !
مجتبی پاسخش را داد :
– وقتی وارد این کار شدی … باید یاد بگیری نظر ندی و فقط عمل کنی ! کار من و تو همینه ! رئیس بهتر می فهمه چیکار باید انجام بدیم !
یک لحظه مکث کرد … بعد مشتی به بازویِ پر و پیمان شهاب زد و با لحنی تشویق کننده ادامه داد :
– نگران نباش پسر … هیچ مشکلی پیش نمیاد ! امشب میریم و کارو انجام می دیم ! … مطمئن باش برای شام برمی گردیم خونه هامون !
هنوز توی شیش و بش حرف هایشان بودم … اینکه رئیس کی بود و چه کاری زیاده روی بود … و اصلاً قرار بود آن شب چه اتفاقی بیفتد … که مجتبی نیم چرخی به عقب زد و تصادفاً من را دید :
– اِه … آیدا ! … آیدا خانم !
شهاب چرخید به طرفم و به حالتی کاملاً غافلگیر شده … پلک زد .
لبخند زدم و وانمود کردم هیچ کدام از حرفهایشان را نشنیده ام .
– سلام !
مجتبی پاسخم را داد … شهاب هم . ادامه دادم :
– ببخشید … گرم صحبت بودید ! انگار مزاحمتون شدم !
مجتبی به سرعت گفت :
– نه … اصلاً ! من داشتم می رفتم !
احساس می کردم کمی دستپاچه است . نگاه معناداری به شهاب انداخت و بعد دوباره کف دستش را به بازوی او کوبید :
– پس … یادت نره شهاب ! مکملای چاقی رو با خودت بیاری !
چقدر جمله ی عجیبی گفت … بعد از تمام جملاتِ عجیب و غریب ترِ قبلی !
از من خداحافظی کرد … و باز برگشت به سمت باشگاه . آن وقت شهاب گفت :
– خب …
و این خب را مثل پنیر پیتزا کشید … ! … بعد دستهایش را درهم گره زد و کاملاً روبروی من ایستاد .
– دنبال من راه افتادی جوجه ! خبریه ؟!
لحن سرتاسر شیطنت و دوستی اش … ! … پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
– دنبال تو ؟! … چه اعتماد به نفسی داری پسر عمو ! معلومه که نه !
– پس اینجا چیکار می کنی ؟
– داشتم می رفتم خونه که یهو چشمم به یه پسر خوش قد و بالا افتاد که از باشگاه اومد بیرون ! … اصن دلم حالی به حالی شد ! تصمیم گرفتم بیام دنبالش و بهش شماره بدم ! … می دونی ؟ … دو روزه با پارتنرم کات کردم !
شهاب به شدت سعی داشت خنده اش را مخفی کند … ولی موفق نمی شد ! دستم را گرفت و کمی خم شد توی صورتم و گفت :
– غلط می کنی آیدا که به من خیانت کنی ! … حتی با خودم !
زل زدم توی چشمهایش و به خنده افتادم . شهاب هم خنده اش را رها کرد .
– تو هم غلط می کنی با من کل کل می کنی … توی روزایی که می دونی حالم دست خودم نیست !
– هووم … می بینم که عذرخواهی تو راهه !
– گمشو شهاب ! عمراً ازت عذرخواهی کنم … گوریلِ بد ترکیب !
– سخت نگیر عزیزم ! پریودی همین قسمتش قشنگه که بعد پنج روز می افتی دنبال حلالیت طلبیدن !
نگاهش چند ثانیه بین اجزای صورتم چرخید … نگاه گرم و پر لبخندی که همیشه به من احساس خوبی می داد … بعد ناگهان از من فاصله گرفت .
– بهر صورت … نیازی نبود که به خودت زحمت بدی و اینهمه راه بیای خانوم ! من قهر نبودم باهات !
باز برایش طاقچه بالا گذاشتم :
– تو در حدی نیستی که با من قهر کنی ! … من قهر بودم !
گفت :
– درسته ! من در حدی نیستم که با ماهِ قشنگم قهر کنم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.