چشم هایم را برایش گرد کردم تا بلکه ازم حساب ببرد … ولی خیال باطل بود !
همان طور دست به کمر پیش رفتم و مقابل تخت ایستادم .
– تشریفت رو بردار و ببر خونه تون شهاب !
– قربونِ خشم و غضبت برم من ! نکشیم یه وقت !
– شهاب !
– زیر شلواری هست خدمتتون یا باید با شورت بخوابم ؟!
– شهاب !
– جان ! چه قشنگ می گی شهاب !
– شهاب !
و ایندفعه به خنده افتادم !
شهاب مچ دستم را گرفت و من را به ضرب انداخت توی بغلش . پایم تیر کشید و به سختی جلوی خودم را گرفتم تا جیغ نزنم .
– آخ شهاب … پام درد گرفت دیوونه ! اصلا …
با گذاشتن لب های تشنه و حریصش روی لب هایم … ادامه ی غرغرهایم را فرو بلعید … .
دیوانه وار و بی نفس روی تختخوابِ یکنفره ی من بهم پیچیدیم و عشقبازی کردیم . شهاب من را چرخاند و به زیرِ بدن تنومندش کشید . یک لحظه هم لب هایم را رها نمی کرد . دستش رفت میان موهایم … و چشم های من از خوشی و لذت خمار شد … .
چنگ زدم به تیشرتش … داشتم از شدت لذت خفه می شدم ! دوست داشتم جیغ بزنم !
نفس هایم تند شده بود … و شهاب بلاخره لب هایم را رها کرد . چند ثانیه ای به صورتِ بر انگیخته ی من نگاه کرد و زیر لب گفت :
– نمی دونی … چقدر قشنگ می شی وقتی تحریک می شی !
حرف هایش بدنم را داغ تر می کرد ! باز من را بوسید … اینبار گوشه ی لب های نیمه بازم … و بعد چانه ام … و بعد گلو و تر قوه ام … .
لب هایش هر لحظه پایین تر می رفت … و بعد دست های جستجو گرش لبه ی لباسم را گرفت و بالا زد .
یک لحظه چیزی در دلم تکان خورد … زنگ هشداری بود !
– شهاب !
او هنوز هم من را با همان شور و حرارت اول می بوسید ، ولی من دیگر مثل اول نبودم ! ترس برم داشته بود … که اگر نتوانیم خودمان را کنترل کنیم …
ما هنوز نامزد بودیم و اسممان در شناسنامه ی هم ثبت نشده بود !
باز صدایش کردم و اینبار … با ملایمت باز دارنده ای تلاش کردم جلوی بوسه هایش را بگیرم .
– شهاب ! عزیزم ! عشقم ! … لطفا بس کن ! لطفا !
سرش را از روی شکمم بلند کرد و چشم های خمارش را به من دوخت . می ترسیدم عصبانی اش کرده باشم … ولی عصبانی نبود .
– جانم ؟ فدایِ نافِ قشنگت بشم ! مگه نامزد نیستیم ؟!
– هستیم ! هستیم ، ولی …
لبم را گاز گرفتم . شهاب کمی خودش را بالاتر کشید و توی صورتم ریز ریز خندید … خنده اش درد داشت !
– وقتی نامزد نبودیم تا می خواستم بهت توک بزنم ، می گفتی محرم نیستیم ! الان که محرمیم باز بهانه ات چیه ؟!
– سر خونه زندگیمون نیستیم !
مشغول نوازش صورتم شد … آهسته پچ زد :
– برای اینکه اون پرده گوشتِ بین پاهات رو فتح کنم … باید تن بدم به خواسته ی سوده و رضا ! هووم ؟!
با ناراحتی گفتم :
– شهاب !
– جانم ؟ جانم ؟ … کاریت ندارم من ! فقط بغل کنیم همدیگه رو ، باشه ؟
دلم کباب شد برای چشم های سرخش … برای بغضی که جان می داد تا درهم نشکند .
روی لب هایش را بوسیدم و بعد هر دو سر روی بالش گذاشتیم . بدن هایِ صمیمی و عاشقمان درهم تنید … و تا نزدیک صبح بیدار ماندیم و عشقبازی کردیم … .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قربون صدقه نافش میرع؟:/😂