رمان سال بد پارت 33 - رمان دونی

***

خیلی وقت بود که در انتظار برگشت شهاب به خانه ، پشت درِ شیشه ای اتاقم کمین گرفته بودم !

دیگر داشت حوصله ام سر می رفت که بلاخره صدای باز شدن در حیاط را شنیدم … قلبم به تپش افتاد ! خودش بود !

مجله ی مُد ترکی را کف زمین انداختم و از روی تختخوابم بلند شدم و با هول و ولا به سمت در هجوم بردم … .

شهاب طول حیاط را طی کرده بود و داشت می رفت به سمت پله ها … که صدایش کردم :

– پیس پیس ! … شهاب ! شهاب !

صدایم پایین بود … نمی خواستم به گوش سوده و شادی برسد .

شهاب سر بلند کرد و به طرف من چرخید .

– به به … آیدا خانوم !

انگشت اشاره ام را به نشانه ی سکوت مقابل بینی ام گرفتم و هیسی گفتم … و بعد با دست به او علامت دادم که بیاید !

شهاب راه رفته را بازگشت و به طرف من آمد … و من دستِ بزرگش را با هر دو دستم گرفتم و او را داخل اتاقم کشاندم .

– آیدا جانم … خوبی ؟ … عجب تیپ و قیافه ای بهم زدی !

خنده ام گرفت … چون من واقعا هیچ تیپ خاصی نزده بودم ! یک دست تیشرت و شلوار خانگیِ مشکی تنم بود که روی سینه ی تیشرت تصویر یک گل بابونه ی درشت چاپ شده بود … و تنها فرقم با حالت عادی رژ لب بادمجانیِ تیره ام بود !

بعد روی نوک انگشتان پاهایم بلند شدم و لب هایم را روی لبهایش گذاشتم … .

یک دست شهاب دور کمرم حلقه شد و من را به خودش چسباند … و دست دیگرش موهای کوتاهم را از کنار صورتم پس زد و نرم و مشتاق من را بوسید … .

صورتم را کنار بردم … ولی اجازه نداد از او جدا شوم .

– می خوای سکته ام بدی ماه جان ؟ … می مونم روی دستت ها !

صد بار من را بوسیده بود … ولی هر بار طوری حرف می زد که انگار دفعه ی اول است !

– بیا شهاب … برات یه چیزی خریدم !

باز دستش را کشیدم و تا پای کمد لباس بردم . در کمد را باز کردم و جعبه ی پیراهنی که برایش خریده بودم را بیرون آوردم .

– بیا ببین خوشت میاد ؟! … تا دیدمش فکر کردم خیلی بهت میاد !

شهاب هوومی کشید و یک لنگه ی ابرویش را بالا انداخت :

– شرمنده کردین آیدا خانم !

جعبه را از دستم گرفت و باز کرد … و بعد پیراهن سورمه ای را بیرون کشید .

قلبم از اشتیاق تند می تپید ! کف دست هایم را به حالتی کودکانه بهم کوبیدم :

– بپوشش شهاب !

– تازه از باشگاه اومدم … خیس عرقم !

– ای بابا … چه بی ذوقی تو ! بپوش دیگه !

شهاب گفت :

– مگه می شه تو چیزی بخری و به من نیاد ؟!

و با یک حرکت تیشرتش را از تنش کند و روی زمین انداخت … سپس پیراهن سورمه ای را پوشید .

با اشتیاق نگاهش می کردم … عالی شده بود !

شهاب مقابل آینه ایستاد و همانطور که دکمه های ریز لباس را می بست … نگاهی خود پسندانه به تصویر خودش انداخت … .

– چه هیکلی ساختم ! … آیدا عشق می کنی همچین شوهری داری ، نه ؟!

پشت پلکی نازک کردم و شانه ام را به دیوار چسباندم و با ناز گفتم :

– بد نیستی ! بهر حال باید برازنده ی من باشی یا نه ؟!

شهاب نگاهم کرد و بعد دو طرف صورتم را با یک دستش گرفت و بوسه ی محکم و صدا داری از لب هایم گرفت .

آخی گفتم که رهایم کرد .

– خیلی قشنگه آیدا … قربونت برم که باز منو خجالت زده کردی !

خواستم چیزی بگویم … که صدای زنگ موبایلش مانعم شد … .

شهاب موبایلش را از توی جیب شلوار جینش در آورد :

– مامانمه !

صورتم درهم رفت … وا رفته و ملتمس نالیدم :

– نمی شه نری خونه تون ؟ … ناهار لازانیا پختم … بابا هم دیر وقت میاد !

شهاب شیطنت آمیز ابرویی بالا انداخت و موبایلش را در حالیکه هنوز زنگ می خورد ، روی میز گذاشت .

– بابات دیر وقت میاد ؟! … الان داری سعی می کنی منو اغفال کنی ؟

خنده ام گرفت و به شوخی مشتی به بازویش کوبیدم .

– می رم سفره رو بچینم !

و از اتاق خارج شدم . آن وقت شنیدم که شهاب جواب تلفنش را داد :

– الو ، سلام ! … دستم بند بود ، چی شده مگه ؟! … شما راحت باشید ، من یکی دو ساعت دیگه میام !

هووفی کشیدم و از پشت در کنار رفتم و به سمت آشپزخانه رفتم . از بعد از دعوای لحظه ی سال تحویل ، شهاب دیگر با مادرش مثل گذشته نشد . همیشه لحنش با او سرد و سرسنگین بود . به گمانم نمی خواست به او رو بدهد که دخالت کند !

زن عمو هم با اینکه قربان صدقه رفتنِ شهاب از زبانش نمی افتاد ، ولی از حرفش کوتاه نیاده بود ! … هنوز هم می گفت یا باید واحد بالا را اجاره می کردیم یا هیچ کمک مالی به ما نمی کرد !

می دانستم که در واقع این جنگ را با من شروع کرده ، نه با شهاب ! … چون تمام رفتارهای شهاب را از چشم من می دید و تا به خیال خودش من را مجبور به قبول خواسته اش نمی کرد ، بی خیال نمی شد .

در آشپزخانه مشغول بالا پایین کردن کابینت ها بودم که زنگ خانه یمان به صدا در آمد .

دلم هری ریخت پایین . نمی دانستم بابا برگشته به خانه یا زن عمو آمده پایین تا توی سرم خراب شود !

با قدم های تند و تیز و بی صدا رفتم پشت در ایستادم و از چشمی به بیرون نگاه کردم … شادی بود !

شهاب از اتاق خارج شد . با دست به او علامت دادم که برگردد توی اتاق و پنهان شود … .

آن وقت در را باز کردم .

شادی با دست هایی گره زده درهم و نگاهی اخم آلود و طلبکار ایستاده بود .

– شهاب رو صدا کن یه لحظه بیاد !

سلام نکرد … من هم سلام نکردم .

– شهاب اینجا چیکار می کنه مگه ؟ … از کجا صداش کنم ؟!

پلک هایش را روی هم فشرد .

– برو بگو بیاد !

به صدایم حالتی حق به جانب دادم :

– دیوونه شدی شادی ؟! میگم پیش من نیست !

شادی یک مدلی چشم هایش را از کاسه انداخت بیرون … که انگار خیلی جلوی خودش را می گرفت تا مثل دیوانه ها به من حمله نکند !

– سیر نشدی از شهاب ؟ … همش با داداش منی ! … حالا خوبه زنش نیستی !

یک جایی در قفسه ی سینه ام از خشم سوخت … همینم کم بود که شادیِ ریقونه تهدیدم کند که شهاب من را نمی گیرد !

توی صورتش کمی خم شدم :

– تو چی ؟ سیر نشدی اینقد گ…ه خوردی ؟! … زخم معده می گیری ها !

شادی انتظار این پاسخ را نداشت … از خشم به لرز افتاد .

– تو … زنیکه ی پاچه ور مالیده ی بد دهن ‌‌… به چه جراتی …

با خونسردی وسط حرفش دویدم :

– برو از پشت در خونه مون ! … دیگه هم حد و اندازه ات یادت نره دختر عمو … دفعه ی بعدی بدتر رفتار می کنم ها !

و بعد در را به رویش بستم … و به فحش هایی که می داد ریز ریز خندیدم !

***

کرده بود . با این حال باز انگشتانش روی صفحه ی تردمیل چرخید و سرعت نقاله را بیشتر کرد … .

– بد روزگاری شده شهاب ! … دختره شاه دافی بود برای خودش ! … صورتش عین ماه … باسن طاقچه ای ! سینه داشت این هوا … ! …

مجتبی بر عکس او هیچ فعالیتی نداشت ! حتی لباس هایش را عوض نکرده بود . فقط نشسته بود لبه ی تردمیل خاموش و بطری فلزی آب را میان انگشتانش می چرخاند … بعد با دست هایش حجم اغراق آمیزی مقابل خودش نشان داد … .

– اصلن فکر نمی کردم دله دزد باشه و بخواد سر صنار سه شاهی … برینه به شخصیت خودش !

صدایش میان دوپس دوپس موزیک تکنویی که از بلندگوهای بزرگ باشگاه پخش می شد ، به زور به گوش شهاب می رسید .

با این حال شهاب نیشخندی زد . بلاخره دستگاه را خاموش کرد و جفت پا پرید روی زمین .

– شخصیت داشت که با تو نمی چرخید !

مجتبی حق به جانب پرسید :

– مگه من چمه ؟!

شهاب حوله ی روی شانه هایش را به صورت و گردنش کشید و عرقش را خشک کرد … بعد بطری آب را از میان دست های مجتبی قاپید و جرعه ای آب خورد .

منظورش به شخصِ مجتبی نبود . بیشتر منظورش این بود که اگر آن دختر شخصیت داشت با همه ی مردها تیک نمی زد . ولی حوصله ی توضیح دادن نداشت … ترجیح می داد مجتبی هر چه می خواهد برداشت کند !

بطری آب را کنار گذاشت و مشغول تمرینات هوازی شد .

مجتبی باز گفت :

– زنیکه رو پیدا کنم … یه جوری جرش می دم …

شهاب چپ چپ نگاهش کرد … .

مجتبی باز پرسید :

– واقعا باید چیکارش کنم ؟ … چیکار کنم تا دلم خنک بشه ؟!

– از من نپرس ! من تجربه ای در مورد فاحشه ها ندارم !

مجتبی نیشخندی زد :

– آره ، می دونم ! … شما یه دونه خوبش رو از بچگی برای خودت داری !

گوش های شهاب داغ شد ! یک دفعه بدون اینکه بفهمد چه می کند ، چرخید و مشتش را به سمت مجتبی پرتاپ کرد .

مجتبی به سرعت خودش را عقب کشید … ولی نه آنقدر سریع که گوشه مشت شهاب به صورتش برخورد نکند !

شهاب بدون وقفه دو سه مشت دیگر به سمت او پرتاپ کرد و مجتبی را تا نزدیک دیوار عقب راند . قصدش واقعا له و لورده کردن دوستش نبود … فقط می خواست از او زهر چشم بگیرد تا دوباره پا از گلیمش درازتر نکند !

مجتبی کنج دیوار گیر افتاده ، دست هایش را حائل سرش کرد و زمزمه مانند گفت :

– زر زدم بابا … شوخی کردم ! … اینطوری ضایعمون نکن جلو رئیس … نوکرتم !

چند ثانیه ای طول کشید تا شهاب جمله ی او را در ذهنش تجزیه تحلیل کرد … و بعد به سرعت به عقب چرخید … .

عماد وارد باشگاه شده بود … و ظاهراً فایتِ کاملاً یک طرفه ی شهاب و مجتبی را دیده بود که آن طور می خندید !

تا نگاه شهاب را متوجه خود دید … کف دست هایش را به نشانه ی تشویق دو بار بهم کوبید .

– آفرین پسر … خیلی خوب بود ! … کِیف کردم ! … تو اینقدر قوی هستی که می تونی دیگران رو حتی با دستای خالی بکشی !

شهاب مطمئن نبود که این جمله را باید یک تعریف و تمجید قلمداد کند یا نه … با این حال صاف ایستاد و در حالیکه از شدت فعالیت نفس نفس می زد ، تشکر کرد .

عماد جلوتر آمد و در فاصله ی یک متری او ایستاد .

مثل همیشه خیلی راحت لباس پوشیده بود … شلوارِ جین مشکی و تیشرت یقه دار سورمه ای که در قسمت یقه اش خط سفیدی داشت … بوی ادکلنش که مخلوطی مست کننده از چوب و چرم و تلخی بود با بوی عرقی که از بدنِ شهاب برمیخاست ، تضاد داشت !

– رشته ی تخصصیت چیه ؟

شهاب باز گوشه ی حوله را روی صورتش کشید .

– کیک بوکسینگ !

عماد هوومی کشید .

– منم قبل ترها به رشته های رزمی علاقه داشتم ! نزدیک ده سال هم تکواندو کار کردم … ولی بعد از اتفاقی که برای زانوم پیش اومد …

ادامه نداد و پوزخند تلخی زد … .

نگاه شهاب بی اختیار پایین کشیده شد تا روی زانوهای او … که پوشیده پشت شلوارِ جین مشکی هیچ چیز غیر طبیعی نداشت !

بعد صدای مجتبی را شنید :

– منم رشته ی تخصصیم کیوکوشین کاراته است !

شهاب چرخید و نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت . اگر تنها بودند و مجتبی چنین دروغ شاخداری به زبان می آورد … حتما به او می گفت که رشته ی تخصصی اش کشتی گرفتن با فاحشه ها پشت صندلی عقب ماشینش است ! … ولی دوست نداشت جلوی عماد از این بحث ها باز شود .

عماد پاسخ مجتبی را داد :

– یه وقت بر نخوره به کیوکوشین کارها !

شهاب بی اختیار خندید … و مجتبی هم !

بعد در اتاق مدیریت باشگاه باز شد و رشید خان به استقبال عماد آمد .

– به به … عماد خانِ عزیز ! … افتخار دادی اومدی به باشگاه محقر من … قدم سر چشم بنده گذاشتید !

عماد از شهاب و مجتبی رو چرخاند و به سمت رشید رفت … و بعد هر دو مرد چند ثانیه ی کوتاه همدیگر را در آغوش گرفتند .

صحبت هایشان … تعارفاتشان … و بعد دوشادوش همدیگر به اتاق مدیریت برگشتند … .

آن وقت شهاب از مجتبی پرسید :

– زانوش مگه چشه ؟!

به سمت بار گوشه ی سالن به راه افتاد … و مجتبی هم به دنبالش … .

– منم درست نمی دونم ، ولی قضیه مالِ خیلی سال پیشه !

شهاب سری تکان داد تا به مجتبی بفهماند گوشش با اوست . هم زمان پیشخوان را دور زد و در یخچال را باز کرد … و نگاه دوخت به تمام نوشابه های انرژی زا . دو قوطی بلک ولف بیرون آورد و باز برگشت به سمت مجتبی .

– خب !

و در قوطی نوشیدنی اش را باز کرد .

– توی یکی از داد و ستدایی که داشته … سرش کلاه می ذارن ! پولش رو کش می رن و به حد مرگ کتکش می زنن و بعدم یه تیر خالی می کنن توی کشکک زانوش !

– اوه !

صورت شهاب درهم فرو رفت … حتی تصورش درد ناک بود !

مجتبی قلپی از نوشیدنی اش را خورد و ادامه داد :

– می دونی میگن این داستان یه جورایی … بدترین چیزی بوده که رئیس تجربه کرده ! … یک سال یا بیشتر زمینگیر شد به خاطرش … بعدم مشکلات روحی روانی …

شهاب بی اختیار خندید … مجتبی اخم کرد .

– چیه ؟

– آدم باور نمی کنه که این مرد چیزی به اسم روح و روان داشته باشه … چه برسه به مشکلاتش !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جانان

    خلاصه رمان :     جانان دختریه که در تصادفی در سن 17 سالگی به شدت مجروح می شه و صورتش را از دست می دهد . جانان مادر و برادرش را مقصر این اتفاق می داند . پزشک قانونی جسد سوخته دختری را به برادر بزرگ و مادرش می دهد و آنها فکر می کنند جانان را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چرا پارت نمیدین؟؟؟؟؟

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

پارت جدید نمیزازید

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

عشق به این میگن،شهاب سر دختره با خوانوادش سرد شد و دعوا کرد اون وقت قباد…

Mahi
Mahi
1 سال قبل

آخ جون بلاخره پارت جدید

همتا
همتا
1 سال قبل

ممنون عزیزم

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x