رمان سال بد پارت 34 - رمان دونی

 

 

 

– چرا باور نکنی ؟ … اون هم یک آدمه ! همه ی آدما نقطه ضعفی دارن !

 

شهاب هوومی گفت و کمی از نوشیدنی اش را خورد … البته حق با مجتبی بود !

 

– اونا کی بودن ؟

 

– کیا ؟

 

– همونایی که سر رئیس کلاه گذاشتن و به زانوش شلیک کردن !

 

مجتبی گفت :

 

– نمی دونم از کیا حرف می زنی رفیق !

 

چهره اش حالتی مضحک از غرور و خودخواهی گرفت … آرنجش را به بار تکیه زد و ادامه داد :

 

– اسمشون از صفحه ی روزگار پاک شده ! … رئیسِ ما همه شون رو راهیِ جهنم کرد !

 

قبل از اینکه شهاب فرصت کند چیزی بگوید ، مردی هول و هراسان خودش را داخل باشگاه انداخت و نگاهش را دور تا دور سالن آینه کاری شده چرخاند .

 

حالت بی قرار و عجولش توجه شهاب را به خودش جلب کرد .

 

– عماد خان … عماد خان اینجاست ؟!

 

 

 

 

انگشت اشاره ی شهاب به سمت اتاق رشید دراز شد … مرد به سرعت به همان سمت رفت .

 

مجتبی تکیه اش را از پیشخوان برداشت :

 

– اه … این که خضوعیه !

 

– خضوعی کیه ؟

 

– نماینده ی عماد خانه توی محله ی چرمشیرا !

 

شهاب نگاه کرد به مرد که حالا پشت در دفتر رشید خان ایستاده بود … .

 

محله ی چرمشیرها … جنوبی ترین و فقیرنشین ترین محله ی شهرشان بود … و مرکز خرده بزهکاری ها .

 

مجتبی گفت :

 

– بریم ببینیم چی شده !

 

و رفت !

شهاب هم تمامِ نوشیدنی اش را یک نفس سر کشید و قوطی خالی را روی پیشخوان رها کرد … و به دنبال او راه افتاد .

 

آن مرد ، خضوعی ، حالا داخل اتاق بود .

 

– زنگ زدم بهتون … چند بار هم زنگ زدم ! در دسترس نبودید !

 

شهاب هم مثل مجتبی نزدیک در نیمه باز ایستاد . از آن زاویه ای که ایستاده بود ، می توانست عماد را ببیند که روی صندلی چرم نشسته بود و پا روی پا انداخته بود و دست هایش با آرامش روی دسته های صندلی قرار داشت . صورتش را نمی توانست ببیند …

 

صدای کوبش قلبش را در گوش هایش حس می کرد … .

 

خضوعی هنوز حرف می زد :

 

– یکی از بچه ها رو گرفته عین سگ زده ! … پسره الان توی بیمارستانه ! یک دستش و دو تا از دنده هاش شکسته !

 

 

 

 

 

 

عماد ناگهان روی پاهایش ایستاد :

 

– این مرتیکه … داره منو واقعا عصبی می کنه !

 

صورتش درهم مچاله بود … حالت سکوت رعب آور و خطرناکی داشت . چند قدمی در طول اتاق راه رفت . رشید خان سعی داشت او را آرام کند :

 

– از این یارو گنده تر هاشو خاک کردی … این که کسی نیست ! یه فکر درست حسابی براش برمی داریم !

 

 

شهاب آهسته از مجتبی پرسید :

 

– کدوم مرتیکه ؟

 

– چند ماهه از تهران یک مامور جدید فرستادن … خیلی روی دم ما پا می ذاره ! … به نظرم وقتشه گوشمالیش بدیم !

 

شهاب یک مدلی نگاهش کرد … انگار مجتبی دیوانه شده بود ! مامور حکومت را گوشمالی می دادند ؟ … مگر دیوانه شده بودند که چنین ادعایی داشتند !

 

باز خواست چیزی بگوید که با صدای وحشتناکی … صدای کوبیده شدنِ کف دستهای عماد به سطح میزِ رشید خان … نگاهش مجدداً به داخل اتاق کشیده شد .

 

عماد کف دست هایش را با قدرت با میز کوبید … چندین و چند بار .

 

– عین سگ پشیمونش نکنم … تخمِ بابام نیستم !

 

عماد گفت … و بعد مصمم و خشمناک چرخید و با تنه ای که به خضوعی زد … از دفترِ رشید خان خارج شد .

 

خیلی خیلی بر افروخته و خشمگین به نظر می رسید !

رشید خان پشت سرش از اتاق بیرون آمد :

 

– عماد … همینطوری که نمی تونی بی گدار به آب بزنی ! باید اول …

 

– مجتبی ! با من بیا !

 

صدای عربده ی بلند عماد … که انگار می خواست به دیگران بفهماند حوصله ی هیچ حرف و نصیحتی را ندارد …

 

سکوت رشید …

 

و مجتبی که به دنبال عماد از باشگاه بیرون رفت … .

 

شهاب نفس راحتی کشید . خوشحال بود که عماد خان او را همراه خودش نخواسته بود … .

 

***

 

 

 

 

***

 

در را با کلیدم باز کردم و عصبی و بی حوصله وارد آپارتمان شدم .

 

کیفم را همان نزدیک در روی زمین انداختم و مقنعه ی مشکی ام را چنان با خشم از سرم بیرون کشیدم که کل موهایم بهم ریخت .

 

– اَه ! اَه ! اَه !

 

مثل بچه های دو ساله پایم را روی زمین کوبیدم !

 

– چی شده بابا جان ؟

 

با صدای بابا اکبر … هول زده دستم را روی سینه ام گذاشتم و جرخیدم به عقب … .

ایستاده بود توی آشپزخانه … کفگیری در دست داشت .

 

– ای وای بابا … سلام ! شما خونه اید ؟!

 

– ماشینو دم در ندیدی مگه ؟

 

نه تنها ماشین را ندیده بودم … که بوی خوش پلوی دم کشیده و مرغ زعفرانی را هم که در هوای خانه پیچیده بود ، حس نکرده بودم !

 

– ناهار درست کردین ؟ … دستتون درد نکنه !

 

– برو یه آبی به دست و روت بزن تا سفره رو پهن می کنم !

 

سرم را بی حوصله تکان دادم و همانطور که دکمه های مانتویم را باز میکردم ، به سمت اتاقم رفتم .

 

اردیبهشت داشت تمام می شد و من هنوز ول معطل بودم ! به هر دری می زدم تا کار پیدا کنم ولی بسته بود . آخر یک دختر بیست و دو ساله با مدرک کاردانی حسابداری و بدون هیچ سابقه ی کاری از کجا می توانست یک کار خوب گیر بیاورد ؟!

 

دیگر واقعا داشتم ناامید می شدم !

 

ولی خوبی اش این بود … هر چقدر روز گندی داشتم ولی ناهار خوشمزه ای انتظارم را می کشید !

 

 

 

 

لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم و با خُلقِ خوش تری به سالن برگشتم .

 

بابا اکبر زحمت کشیده بود و سفره را پهن کرده بود .

 

– دستت درد نکنه بابا جون ! توی این روز سگی تنها چیزی که می تونست حالم رو بهتر کنه ، یه ناهار درست و درمون بود !

 

بابا گفت :

 

– نوش جونت دختر جان !

 

و در بشقابم پلو کشید و آن را مقابلم روی سفره گذاشت .

 

آن قدر گرسنه بودم که حتی فرصت نفس کشیدن نداشتم ! یک ران مرغ روی بشقابم گذاشتم و تند و تند مشغول خوردن ناهارم شدم .

 

شاید یکی دو دقیقه ای به همین منوال گذشت … که بابا اکبر با گذاشتن لیوان دوغ کنار دستم ، به من فهماند وسط لقمه هایم نفسی بگیرم !

 

– مرسی بابا جون !

 

– حالا امروز کجا بودی که اینقدر گرسنه برگشتی ؟

 

لیوان دوغم را برداشتم و گلویم را تر کردم .

 

– مصاحبه کاری داشتم !

 

– خب !

 

– یه خانم دکتری منشی می خواست … فکر کردم …

 

و ساکت شدم … .

فکر کردن به اینهمه سردرگمی قلبم را به درد می آورد !

 

 

 

 

– خب … نشد ؟

 

– نه ، نشد ! ازم سابقه کار می خواست که نداشتم ! … بعدم می گفت باید سه ماه ازمایشی برم ، ببینه به درد این کار می خورم یا نه !

 

عصبی و هیستریک پوزخند زدم :

 

– من نمی فهمم … چهار تا تلفن جواب دادن و چند تا تایم ویزیت چک کردن هم آزمایش می خواد ؟! … بعدش هم چرا سه ماه ؟! … با یک ماه نمی تونه بفهمه به درد می خورم یا نه ؟!

 

بابا اکبر با تاسف سری تکان داد :

 

– دور و زمونه ی بدی شده ! به جوونا رحم ندارن ! … زمان ما اینقدر کار زیاد بود که دم در اداره ها وایمیستادن و از هر جوونی که رد می شد می پرسیدن کار می خواد یا نه !

 

آه غمباری کشیدم ! این چیزهایی که بابا اکبر تعریف می کرد شبیه افسانه بود ! ولی مگر نه اینکه همین بابا اکبر در بیست و یک سالگی با مدرک فوق دیپلم استخدام آموزش و پرورش شد ؟

من با او چه فرقی کرده بودم ؟!

 

قیافه ام حسابی آویزان شده بود که بابا اکبر به بشقاب غذایم اشاره کرد :

 

– ناهارت از دهن افتاد بابا جان !

 

هووفی کشیدم و قاشق غذا را به دهان بردم و اینبار با حرص مشغول جویدن شدم .

 

توی ذهنم مشغول شیش و بش بودم که بفهمم باید چه بکنم … که صدای زنگ موبایلم از توی کیفم بلند شد .

 

اول نمی خواستم جواب بدهم ، ولی با فکر اینکه شهاب پشت خط است … دلم راضی به جواب ندادن نشد .

 

قاشق و چنگالم را در بشقاب رها کردم و از جا بلند شدم … .

 

 

 

 

 

 

کیفم را که روی زمین رها کرده بودم ، برداشتم و موبایلم را بیرون اوردم و … هووف !

 

هستی بود !

 

– الو ؟

 

صدایم بی اختیار عبوس شده بود ! هستی گفت :

 

– یعنی نشد یک بار من زنگ بزنم به تو و اخلاقت عین آدم باشه ! چته باز ؟!

 

– هیچیم نیست ! خوبم !

 

– دایی اکبر خوبه ؟ جانی سینز خوبه ؟!

 

با جمله ای که گفت … انگار جریان برق از شانه هایم رد شد ! از جا پریدم و با نگاهی به بابا اکبر که هنوز مشغول ناهارش بود ، توی گوشی غرّیدم :

 

– هستی … به قرآن بخواد این اسم توی دهنت بیفته ها … می زنم لهت می کنم !

 

هستی غش غش خندید .

 

– ببخشید ، دیگه نمی گم ! از این به بعد جانی دپ می گم !

 

پلک هایم را عصبی روی هم فشردم :

 

– هستی ! گاو !

 

در فکر بودم تماس را قطع کنم … که هستی بلاخره جدی شد :

 

– از این ک…شعرای بگذریم ! آیدا ! یه موقعیت کاری خوب برات سراغ دارم !

 

 

 

 

 

 

متعجب گفتم :

 

– تو برای من سراغ داری ؟!

 

– مگه من چمه ؟!

 

– هیچیت نیست ، فقط از من علاف تری !

 

– واقعاً که آیدا خانم ! من علافم ؟! … راست می گی ، پس این شغل گوگولی مگولی رو هم برای خودم نگه می دارم !

 

و تماس را قطع کرد !

یک لحظه متحیر به موبایلم نگاه کردم … جدی جدی قطع کرده بود ! … بعد یکدفعه احساس سوزان خشم همراه با اشتیاق و امید به رگ هایم هجوم آورد !

 

اشتیاق از اینکه هستی برای من کاری سراغ داشت … و خشم از اینکه در این لحظه شوخی اش گرفته بود و داشت نمک می ریخت !

 

فوری شماره اش را گرفتم و به او زنگ زدم … ولی رد تماس کرد ! … دوباره گرفتم …

 

دست هایم از بیم و امید می لرزید ! هستی دومین تماس را هم رد کرد و همچنان که من برای سومین بار به او زنگ می زدم … یکدفعه ترس به دلم افتاد که نکند به من دروغ گفته و سر کارم گذاشته باشد … ! …

 

سومین تماسم را پاسخ داد :

 

– الووو … هانییی …

 

سرش داد کشیدم :

 

– هستی اعصاب ندارم … به قرآن می زنم تیکه تیکه ات می کنم ها !

 

یک لحظه مکث … و بعد با صدایی ضعیف ادامه دادم :

 

– دروغ گفتی که کار سراغ داری ، ها ؟ … سر کاری بود ؟!

 

 

 

 

 

نفس عمیقی گرفت :

 

– خیلی دوست داشتم که سر کاری بود ، ولی نه … نیست ! بابا همین الان اومد خونه و گفت که بخش حسابداری شرکتشون نیروی کار می گیره … البته با شرایطی که تو هیچکدومشون رو نداری !

 

– یعنی چه شرایطی ؟ … درست توضیح بده !

 

– چه بدونم بابا ! … همین سابقه کار و …

 

یک لحظه مکث کرد … از آن سمت خط صدای مردانه ای داشت چیزی می گفت … بعد هستی گفت :

 

– اصلاً آیدا … گوشی دستت باشه خودِ بابا برات توضیح بده !

 

و بعد سکوت !

 

دل توی دلم نبود … از شادی نزدیک بود پس بیفتم ! بابا اکبر با علامت سر از من پرسیده ، چه خبر شده … ولی فرصت نکردم جوابش را بدهم . چون همان وقت آقا محمد ، شوهر عمه الهام گفت :

 

– الو ؟!

 

– سلام آقا محمد ، خوبید ؟!

 

آقا محمد پاسخ سلامم را داد و بعد بدون اتلاف وقت گفت :

 

– ببین آیدا خانم ، رک و راست بهت بگم من راضی نبودم هستی بهت چیزی بگه ! چون شرایط خیلی سخته و استخدامت خیلی بعیده !

 

لبخند روی لبم ماسید .

 

– شرایطشون چیه مگه ؟!

 

 

 

 

 

– مدرک لیسانس یا بالاتر می خوان … حداقل پنج ، شش سال سابقه ی کار می خوان ! … تازه تهشم پور حسین همونی رو استخدام می کنه که بهش سفارش شده باشه !

 

با امیدواری مضحکی پرسیدم :

 

– خب شما اونجا آشنا دارید ! می تونید سفارش منو بهشون بکنید ، درسته ؟!

 

– خدا خیرت بده آیدا خانم ! من یک مامور خرید سادم ! حرف من برای کی برو داره آخه ؟!

 

با ناامیدی لب ورچیدم و روی لبه ی مبل نشستم … آقا محمد ادامه داد :

 

– ولی بازم هستی راست می گه … امتحان کردنش که ضرری نداره ! برو یه فرمی پر کن … شایدم شانست گرفت و قبول شدی ! …

 

لبخندی زدم که به صورتم زار می زد . گمان نمی کردم آدم خوش شانسی باشم ، ولی امتحان کردنش ضرری نداشت . قضیه ی همان سنگ مفت و گنجشک مفت بود ! استخدام هم نمی شدم لااقل یک شرکت درست و حسابی می دیدم … بعد از تمام مطب های درپیت منشی گری و فروشگاههای کالاهای بنجل !

 

نفس محکمی گرفتم و گفتم :

 

– باشه … ممنون ! لطفاً آدرس دقیق شرکت رو بگید که هستی برام اس ام اس کنه !

 

و بعد از چند بار تشکرِ دیگر … تماس را تمام کردم .

 

***

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نشسته در نظر pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     همه چیز از سفره امام حسن حاج‌خانم شروع شد! نذر دامادی پسر بزرگه بود و تزئین سبز سفره امیدوارش می‌کرد که همه چیز به قاعده و مرتبه. چه می‌دونست خانم‌جلسه‌ایِ مداح نرسیده، نوه عموی حاجی‌درخشان زنگ می‌زنه و خبر می‌ده که عزادار شدن! اونم عزای کی؟ خود حاجی و پسر وسطیش، صابر و تازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

وای بی صبرانه منتظرم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

چه عجب پارت دادین

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x