***
توی اتاقش نبود !
ساک ورزشی اش را که وسط اتاق افتاده بود برداشتم و کنارِ دیوار گذاشتم .
در بالکن باز بود و جریان هوای سرد به داخل اتاق می وزید . جلو رفتم و پرده ی مقابل پنجره را پس زدم .
شهاب داخل بالکن … تکیه زده به دیوارِ کوتاه و خیره به آسمان شبی که هر از چند گاهی از نورِ فشفشه ها روشن می شد … و جا خوردم !
در دستش یک سیگار بود !
هیچوقت ندیده بودم سیگار بکشد !
احساس خیلی خیلی بدی درون قلبم بیدار شد و شروع کرد به رشد کردن . آن احساس کلافگی و تردیدی که داشتم باز با قوت تمام برگشت !
بی تاب دستی به پیشانی ام کشیدم . چرخیدم و لباس گرمکنش را از روی تخت برداشتم و بعد به بالکن رفتم .
– شهاب !
به نظر زیادی در افکارش غرق بود … آنقدر زیاد که با شنیدن صدایم جا خورد . چرخید و از روی شانه اش نگاهم کرد . گفتم :
– چشمِ عمو رضا روشن ! از کی تا حالا سیگاری شدی ؟!
لبخندِ کجی زد و نگاه کرد به آتش نارنجی رنگ سیگارش .
– از همین دو دقیقه ی پیش ! اولین سیگاریه که روشن کردم … باورت میشه ؟!
پووفی کشیدم ، جلو رفتم و سیگارِ نیمه سوخته را از بین انگشتانش گرفت و پرت کردم پایین .
– امیدوارم آخرین سیگارت هم باشه ! … نا سلامتی ورزشکاری ! … آخه این کارا چیه ؟!
چیزی نگفت … فقط عمیق نگاهم کرد . آنقدر عمیق که می توانستم توی نی نی چشم هاش غرق شوم !
بعد لبخند زدم :
– عب نداره ! شیطون گولت زده … دیگه تکرار نمی کنی !
روی نوک پنجه هایم بلند شدم و بلوز گرمکن را روی شانه های پهنش انداختم .
– این رو هم بپوش لطفا ! … تازه از حمام بیرون اومدی ها ! …
– بیا اینجا آیدا !
– کجا ؟!
– توی بغل من !
و دستش را دور کمرم حلقه کرد و من را کشید در آغوشش … .
از خدا خواسته در آغوشش فرو رفتم … روی نوک انگشتان پاهایم ایستادم و بینی ام را جایی نزدیک گردنش گذاشتم و بوی پوست گرم و صابون خورده اش را با اشتیاق نفس کشیدم .
دستِ شهاب دور کمرم بود و یک دست دیگرش موهای کوتاه هم را به بازی گرفته بود .
برای ثانیههایی همه آدم های بیرون و تلخی هایشان را از یاد بردم .
شهاب لبهایش را به گوشم چسباند :
– هروئین منی !
نرمه ی گوشم را به بازی گرفت . باز گفت :
– بهت محتاجم !
و زیر گوشم را بوسید … و باز بوسید … و باز بوسید … .
خط بوسه هایش پایین تر آمد و روی استخوان فکم را بوسید و بعد … لبهایم !
نفسم از اشتیاق و لذت تند شد . بیشتر به او چسبیدم و انگشتانم چنگ زد به شانه هایش … و در عشق بازی لب هایمان با او همراهی کردم .
– دوست دارم آیدا … خیلی دوست دارم !
یک لحظه مکث و باز هم … .
– برای اینکه تو منو دوست داشته باشی … هر کاری می کنم ! هر کاری آیدا ! … میفهمی ؟ …
و لب زیرینم را میان دندانهایش کشید .
چیزی درون قلبم تکان خورد . شهاب عادت به ابراز علاقه های بی محابا داشت و این به گوش من عجیب نبود . ولی آن شب …
لحن درمانده … صدای خستهاش … درست مثل پسر بچه ی ترسیده ای که غمگین و ناامید از تمام عالم و آدم به گوشه ی امنش خزیده باشد …
و انگار من آن گوشه ی امنِ زندگی شهاب بودم !
– شهاب …
– جانِ شهاب !
باز من را بوسید .
دستهایم را بالا کشیدم و دو طرف صورتش گذاشتم . او را وادار کردم دست از بوسیدنم بکشد و به چشم هایم نگاه کند … .
توی آن شب سرد که هوایش بوی آتش و باروت می داد …
– همه چی خوبه قربونت برم ؟ … همه جا امن و امانه ؟
چند لحظه هیچ چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد و من هم …
انگشتانم روی شقیقه های گرمش را نوازش می کرد و چشم هایم انگار التماس می کرد که رو راست باشد و حقیقت را بگوید .
– آره ! … آره خیلی خوبه ! … اگه تو مال من باشی … مگه می شه بد بشه ؟!
گفتم :
– من مال تو هستم شهاب ! … تو هم مال منی ! همیشه باید به من راستش رو بگی ! … هر اتفاقی که بیفته … هر چقدر هم که بد باشه …
نمی دانستم چرا اینقدر به حرف های مجتبی فکر می کنم . شهاب تکرار کرد :
– همه چی خوبه ماه جان ! خیالت تخت … همه چی عالیه !
باز چند لحظه نگاهش کردم … و بعد خندیدم .
خب … اگر شهاب اینطور می گفت … پس همه چیز خوب بود ! شهاب که به من دروغ نمی گفت ! … ما از بچگی رازهایمان را بهم می گفتیم ! … شهاب از من چیزی پنهان نمی کرد !
باز دست هایم را دور گردنش حلقه کردم و در آغوشش فرو رفتم …
صدای کوبش قلبش … دیوانه وار بود ! …
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
چرا حس میکنم این دوتا قراره از هم جدا شن☹😕
ارهمنم همین حس رو دارم 🥲
🥺
چون احتمالا تو پارت یکش مقدمه رمانو خوندی:/
خوب گفتی پارت اولش گفته دیگه این پسره یه گندی میزنه جدامیشن 🤗😂
😂😂😂اونجا نگفته قطعا جدا میشن گفته یه نفر سومی میاد