رمان سال بد پارت 88 - رمان دونی

رمان سال بد پارت 88

 

مجتبی لخ لخ کنان پیش رفت و بعد کنار او ، کف زمین نشست . پرسید :

– زخمات بهتره ؟ … پلکت که اذیت نمی کنه ؟

شهاب دستش را کشید روی پلک چپش که در اثر مشت و مال روز اول پاره شده بود … ولی بعد عماد لطف کرد و دکتری فرستاد برایش . بی حوصله پاسخ داد :

– من خوبم ! چه خبر از آیدا ؟ تازگیا دیدیش ؟

نگاه مجتبی با مکث و سنگینی در چشم های شهاب نشست … و بعد لبخند محزونی زد :

– اگه سیگاری بودی بهت سیگار تعارف می کردم ! … ولی می دونستم نسخ آیداتی !

نفسش را سنگین و صدا دار از سینه بیرون داد … و همانطور که کج میشد تا موبایلش را از توی جیب شلوار جینش در بیاورد ، ادامه داد :

– بیا بهش بزنگ ! … ولی حواست باشه … طول نکشه !

شعله ی کم جانی در قلب شهاب روشن شد … بزاق دهانش را قورت داد و سری به نشانه ی تایید جنباند .

در این چند روزی که میان این جهنم درّه حبس بود ، دو سه مرتبه ای اجازه گرفت تا با پدرش حرف بزند . در حد چند کلمه ی کنترل شده ! دروغ هایی در مورد خودش که سالم است و کارش در جنوب طول کشیده … و از این دست اراجیف ! … ولی هرگز موفق نشد با آیدا حرف بزند … اجازه نداشت !

داشت از دوری آیدا می مرد !

مجتبی موبایلش را از جیبش در آورد و میان انگشتانش چرخاند … .

باز صدای قهقهه ی بلند دیگران از پشت در برخاست … نگاه مجتبی به سرعت برگشت سمت در .

– اینا که اذیت نمی کنن ؟ …

مکثی کوتاه … گوشه ی لبش را جوید و با لحنی دو پهلو ادامه داد :

– منظورم اینه که حرفی بزنن … رو مخت برن !

 

شهاب اول گفت :

– نه !

بعد اخمی روی پیشانی اش نقش بست . پس سرش را چند باری آهسته به دیوار زد و همزمان ادامه داد :

– خیلی زر می زنن … حالم بهم میخوره از حرفاشون !

– چی میگن ؟

– در مورد دخترا حرف می زنن … متلکای ناموسی میگن ! … در مورد یه دختری حرف می زدن که رفته پیش شاهید …

پره های دماغِ مجتبی منقبض شد … لب هایش را روی هم فشرد و بعد با صدایی فرو خورده باز پرسید :

– چه دختری ؟ … زر می زنن !

شهاب بی حوصله پاسخ داد :

– چه بدونم ! میگن رفته هتل و … شاهید تقه اش رو زده ! … گوشی رو میدی یا نه ؟!

مجتبی با تردید سری تکان داد و موبایلش را به شهاب سپرد . این هم شانسی بود برای خودش … حبس چند روزه و فشارهای روانی شهاب را کند ذهن کرده بود … چون اگر بو می برد دختری که در موردش حرف می زنند آیداست ، قیامت به پا می کرد !

از جا برخاست و خاک پشت شلوارش را تکاند … باز تاکید کرد :

– طولش ندی دادا ! شر میشه واسه من !

و راه افتاد به سمت در .

شهاب موبایل را با هیجانی فرو خفته میان انگشتانش چلاند . آنقدر صبر کرد تا مجتبی بیرون رفت و در را پشت سرش بست . آن وقت با شوقی بیش از حد موبایل نوکیای ساده را مقابل صورتش گرفت و مشغول گرفتن شماره ی آیدا شد .

دل توی دلش نبود برای شنیدن صدای آیدا . قلبش در سینه اش سخت می کوبید . هر لحظه که می گذشت … فکر می کرد که می تواند این لحظه ی پایان زندگی اش باشد . می ترسید بمیرد و نتواند با ماه زندگی اش وداع کند …

و بعد صدایش را شنید … صدای محزون و رگ دار و لطیف او را :

– الو ؟

شهاب چشم هایش را بست و نفسش را حبس کرد … انگار صدای موسیقیِ دلنشینی به گوش هایش خورده بود .

– آیدا جان !

بغض چسبیده بود بیخ گلویش … داشت خفه اش می کرد ! باز تکرار کرد :

– ماه جانم !

– شهاب ! … شهاب خودتی ؟ … الهی قربونت برم !

– دلم برات تنگ شده بود !

– منم ! … من دارم می میرم از دوریت !

و سکوت آیدا آن سوی خط … انگار که داشت با بغضش می جنگید … یا شاید با گریه اش !

– گریه می کنی آیدا ؟!

آیدا به سرعت پاسخ داد :

– نه ! نه !

و بعد با بغض خندید :

– فقط یادم افتاد … دو روزه مهلت صیغه مون تموم شده ! … ما الان باید عقد می کردیم !

شهاب آه کشید و سینه اش سوخت ! …

– منو ببخش آیدا ! … به خاطر همه ی اشتباهاتم ببخش ! … من میخواستم برای تو یک زندگیِ رویایی بسازم … نمی دونستم دارم در حق هر دومون ظلم می کنم ! … منو حلال کن عزیزم !

– عب نداره شهاب ! … بلاخره تموم میشه !

ناامیدیِ صدای آیدا … شهاب را ذوب می کرد .

– اگه یه روز از این خرابه آزاد می شدم … دلم می خواست بیام پیشت ! … دستت رو بگیرم ، ببرمت یه جایی که هیشکی غیر خودمون نباشه !

آیدا شوخی تلخ و شیرینی کرد :

– چرا شکل اینایی که وصیت می کنن ، حرف می زنی ؟

شهاب خندید … خندید و هم زمان قطره اشکی از گوشه ی پلکش سر خورد و درون ریش بلندش فرو رفت .

آیدا آهی کشید که سرمایش قلب شهاب را سوزاند . گفت :

– بلاخره برمی گردی پیشم ! بلاخره این روزا تموم میشه !

شهاب لب هایش را روی هم فشرد تا به هق هق نیفتد . گمان نمی کرد روز خوشی در زندگی اش ببیند … ناامیدتر از آن چیزی بود که با این حرف ها دلگرم شود !

وقتی سرانجام توانست بر احساساتش غلبه کند و بغضش را فرو ببلعد … باز لب باز کرد :

– من خیلی دوستت دارم آیدا ! … یادت باشه خیلی دوستت دارم !

سر و صدایی از باغ برخاست و تمام گوشِ شهاب را پر کرد . نگاهش بی اختیار کشیده شد به جانب در بسته … و بعد صدای فریاد مجتبی را شنید :

– می کشمت ساسان … به والله می کشمت ، مرتیکه ی شل ناموسِ بی وجدان !

آیدا پشت خط پرسید :

– چی شد شهاب ؟

شهاب پاسخ داد :

– هی… هیچی عزیزم ! هیچی !

اما هر چه می کرد ، نمی توانست توجهش را از فریادهای بیرون اتاق بگیرد . صدای ناسزاها و جملاتی که رد و بدل می شد … و نیمی از آن ها را می شنید و نیمی دیگر را نه …

و بعد آیدا پشت گوشی آه کشید :

– تو واقعی هستی شهاب ؟ … یا بازم خیالات برم داشته ؟! …

و بعد صدای ساسان :

– دروغ میگم مگه ؟! با نامزدش توی هتل قرار داشته دیگه ! رفتن اونجا چیکا کنن ؟!

 

مجتبی فریاد زد :

– می کشمت ساسان ! به والله پاره ات می کنم !

شهاب پلک زد … احساس کرد باز کاسه ی چشم هایش خون شد ! آیدا هذیان وار نالید :

– شهاب ! وای شهاب ! به خدا تو واقعی نیستی ! میدونم باز دارم خیال می کنم …

و هق هق کم جانش …

زبان شهاب نچرخید تا او را دلداری بدهد . چند لحظه بعد صدای بوق اشغال پیچید در گوش شهاب … تماس قطع شده بود !

گوشی از دستش رها شد و کنار پاهایش افتاد .

صدای دعوا و فریاد …صدای فحاشی های بی پایان … .

– از چی زورت گرفته مجتبی ؟ رفیقِ دیوثت که عین خیالش هم نیست !

و شهاب مچاله شد درون خودش … و در هم شکست ! … از درون با خاک یکسان شد ! … چون حالا می توانست حدس بزند دیگران در مورد چه دختری حرف می زدند … .

***

در عالم خواب و بیدار دست و پا می زدم . مثل کسی که در باتلاق گیر کرده … هر چه می کردم نمی توانستم از اوهام و کابوس هایم خارج شوم … .

یک دم دختر بچه ای بودم با پیراهن چین دار و موهای خرگوشی … دست در دست پسربچه ای که نامش شهاب بود … . و بعد باز بزرگ می شدم ! قد می کشیدم ! …

فکر می کردم شهاب به من زنگ زده و از پشت تلفن گریه می کند : “دوستت دارم آیدا ! یادت باشه خیلی دوستت دارم!”

میان تب و لرز و مالیخولیا … لبخند زدم . ولی بعد خودم را دیدم که وسط زمین و آسمان معلقم … و دست بیگانه ی عماد شاهید دور کمرم حلقه خورده بود … و عطر بیگانه ی تنش زیر شامه ام ! …
“مال من باش آیدا ! مال من باش ، همه چی بهت می دم !”

بیشتر لرزیدم و هق زدم . نه ! نه ! می خواستم بمیرم ! می خواستم ذوب بشوم .

هق هق کردم و باز صدای او را شنیدم : ” یه تیکه ماه رو بین دستام دارم !”

من زار زدم چون با او در آسمان بودم . انگار با او روی ماه بودم و او من را می رقصاند . اما من دلم روی زمین گیر کرده بود … پیش شهاب که دیگر صدایش را نمی شنیدم … . نالیدم :

– شهاب ! وای شهاب ! … تو واقعی نیستی ! به خدا واقعی نیستی !

گریه می کردم و همراه با عماد شاهید روی ماه می رقصیدم … . کسی صدایم کرد :

– آیدا جان ! آیدا !

صدای شهاب بود ؟ … باز گریه کردم :

– به خدا واقعی نیستی ! همش خیالاته ! تو واقعی نیستی !

– آیدا بیدار شو ! آیدا قربونت برم … داری از دست می ری ! بیدار شو !

دستی روی پیشانی ام نشست و بعد شروع کرد به تکان دادن من … .

ناگهان چشم در چشم هستی از خواب پریدم . عرق آلود ، نیمه نفس … با صورتی که غرق اشک هایم بود .

هستی گفت :

– وای خدایا شکر !

و زد زیر گریه !

پلک های سوزانم را چند بار باز و بسته کردم و کف دستم را روی گونه هایم کشیدم . چه خبر شده بود ؟ … داشت برای من گریه می کرد ؟ … اینقدر رقت انگیز شده بودم ؟

– چی شده هستی ؟ تو اینجا چیکار می کنی ؟

– داری توی تب می سوزی آیدا ! ترسیدم یه وقت تشنج کنی ! … بابات داره دق می کنه !

وزن بدنم را روی آرنجم انداختم و تلاش کردم در بستر بنشینم . نیمه جان شده بودم … انگار در بدنم بمب منفجر کرده بودند !

باور نمی کردم عماد شاهید با من چنین کرده بود ! با حرف هایش … کارهایش … با حضورش در زندگی ام ! … من را به این فروپاشی روانی رسانده بود ! من را مریض کرده بود !

از بیرون صدای حرف و بگو مگو می آمد . انگار کسانِ دیگری هم در خانه بودند . بعد صدای عمه الهام را شنیدم :

– چیزی نیست داداش … تو رو خدا هول نکن ! این بچه رو چشمش زدن … ! صدقه بده رفع بلا بشه !

بعد در بی هوا باز شد :

– مانتو تنش کردی هستی جان ؟

بابا اکبر آمد توی اتاق … لباس پوشیده ، با صورتی که از نگرانی تیره شده بود . من را که نشسته روی تخت دید ، نفس عمیقی کشید :

– خدا رو شکر بابا جان ! بیدار شدی ؟ …

گیج و ویج پلک زدم … مگر چند ساعت در آن حال بودم ؟ … بابا اکبر باز گفت :

– از دیروز حالت خوش نبود ! هی بهت گفتم بیا بریم دکتر … هی گفتم کار به اینجا نکشه !

باز صداهای بیرون توجهم را جلب کرد … این بار صدای سوده بود :

– اکبر آقا ! بیایم کمک ؟ …

ضربان قلبم با شنیدن صدایش تند شد … حرارت تنم حتی در آن وضعیتی که داشتم در تب می سوختم ، بالاتر رفت .

– کی اینجاست بابا ؟

هستی جواب داد :

– مامانم اینا اومدن … با دایی رضا و زن دایی ! … خواستن حالت رو بپرسن !

گفتم :

– بگو نیان اتاقم ، بابا !

وحشت زده خودم را عقب کشیدم … باز گفتم :

– بگو نیان ! از همه متنفرم … بگو ولم کنن به درد خودم بمیرم !

به گریه افتاده بودم … چنگ زدم به بازوهایم . سوده و رضا آمده بودند چه کنند ؟ … من را کشته بودند و حالا دنبال فاتحه خواندن می گشتند ؟…

بابا اکبر و هستی از رفتار من ماتشان برد :

– آیدا جان ؟!

اینبار میان گریه ام جیغ زدم :

– تحملشون رو ندارم ! تو رو خدا بگو برن ! … تو رو خدا !

و با بدنی مچاله شده گوشه ی تخت … زار زدم .

هستی پلک زد و چنان به من نگاه کرد … انگار داشت خواب می دید :

– آیدا ؟!

کِی من را اینطور بی دفاع و بیچاره دیده بود ؟ کِی من به این حال و روز گرفتار آمده بودم ؟ … حتی وقتی مادرم از دنیا رفت من خواستم قوی باشم و موقعیتم را بپذیرم . اما حالا باید چه چیزی را می پذیرفتم ؟ … مرگ شهاب را ؟ یا تن دادنم به خواسته ی عماد ؟…

گریه ی بی مهابا و لرزش بدنم … حال ویرانی که دیگر نمی توانستم پنهان کنم … بابا اکبر را به خود آورد :

– باشه ! باشه آیدا … بهشون میگم ! … تو آروم بگیر … الان بهشون میگم !

و با هول و ولا از اتاق بیرون رفت . هستی روی تخت خودش را به سمت من کشید و بدنِ لرزانم را در آغوش گرفت .

– الهی قربونت برم آیدا ! چت شده تو ؟ … چرا داری اینطوری می لرزی ؟!

هذیان وار تکرار کردم :

– ازشون … بدم میاد ! منو … بدبخت کردن ! بدبخت …

دندان هایم چیلیک چیلیک بهم می خورد … گوشت بدنم داشت می ریخت ! هستی یکدفعه من را رها کرد :

– باید ببریمت بیمارستان ! … بلند شو آیدا … بلند شو قربونت برم !

و کمد لباسم را باز کرد تا مانتو و شالی برایم پیدا کند … .

***

وقتی از روی تخت اورژانس بلند شدم و پایم را در کفش های جفت شده ام کنار تخت فرو کردم ، انگار آن آیدایِ با خاک یکسان شده نبودم !

همچنان بدنم ضعیف بود و لرزش خفیفی داشت . اما تبم فروکش کرده و مغزم سر جایش برگشته بود !

پرسیدم :

– ساعت چنده ؟

هستی پاسخ داد :

– یک و نیم عصر !

و زیر بازویم را گرفت تا راحت تر روی پاهایم بایستم و قدم بردارم .

نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم آرام بگیرد . بعد با محبت انگشتان هستی را لمس کردم :

– خیلی افتادی توی زحمت !

– این حرفا چیه بلوبری ؟ … خدا رو شکر نمردی بمونی روی دستمون !

آرام خندیدم ‌. با کمک هستی از اورژانس خارج شدیم و روی صندلی های پلاستیکی راهروی بیمارستان نشستیم . بابا اکبر رفته بود دنبال کارهای پذیرشم .

پا روی پا انداختم و مچ پایم را با استرس تکان دادم . حالا که وضع جسمانی ام بهتر شده بود … ذهنم هم بی اختیار هول شهاب و عماد می چرخید .

دلشوره ی شهاب را داشتم و عماد هم … می دانستم داستان من و او حالا حالاها ادامه خواهد داشت . باید کاری می کردم ! … نمی دانستم چه کاری ! … نمی توانستم پیشنهاد عماد را بپذیرم ، حتی فکر کردن به آن چه گفته بود شکنجه ام می کرد . ولی دست روی دست گذاشتن هم کار من نبود !

با صدای هستی از افکارم خارج شدم :

– دکتر می گفت شوکِ عصبیه ! … این حالی که داشتی …

مکث کوتاهی کرد و با نفس عمیقی … ادامه داد :

– واقعاً تو چه مرگت شده بلو ؟ … چه مرگت شده که حتی از من پنهان می کنی ؟!

با اضطراب پوست لبم را جویدم . هستی درست می گفت ،من هیچ چیز پنهانی از او نداشتم . ولی اتفاقی که در زندگی من و شهاب افتاده بود ، چیزی نبود که بتوانم برای کسی فاش کنم .

تکه و پاره سعی کردم پاسخی تحویلش بدهم :

– هیچی ! من … به خاطر اینکه من … می دونی مهلت صیغه ی من و شهاب داره تموم میشه ! منم …

مکثی کردم و با نفس عمیقی … .

هستی گفت :

– فقط همین ؟! … نیست که خیلی به شرع و اسلام و معنویات اهمیت میدین شما دو تا ؟! … تمام عمرتون فقط شش ماه محرم بودین … بقیه اش هم همینطوری دِلی گره می خوردین بهم … قربتاً الی الله !

نچی گفت و نوک انگشتانش را به زانویم زد :

– منو رنگ نکن بلو ! درد تو یه چیز دیگه است !

پووفی کشیدم و باز مشغول کندن پوست لبم … .

چطور می توانستم از شهاب خبری بگیرم ؟ هیچ شماره تماس یا آدرس مشخصی از عماد نداشتم . البته هتل بود … ولی دیگر می مردم هم پایم را آنجا نمی گذاشتم . از مجتبی هم خبری نبود . این دو سه روز به من زنگ نزده بود . من هم موبایلم را همراهم نداشتم .

به هستی گفتم :

– پول داری همراهت ؟!

هستی مضنونانه نگاهم کرد :

– پول میخوای چیکار ؟

– باید برم جایی ! پول تاکسی لازم دارم !

– با این حالت ؟ … باز پس بیفتی چیکارت کنیم ؟! بعدشم دایی اکبر نمیذاره جایی بری !

– برای همین باید الان جیم بزنم ! بابام حالا حالاها نمیذاره از خونه برم بیرون !

هستی خواست چیزی بگوید ، اما نگاهش در چشم های ثابت ماند و در سکوت … تلاش کرد بفهمد در مغز من چه می گذرد . می دانستم پایه ی دیوانه بازی است … اما احتمالاً به او برخورده بود که پنهان کاری می کردم و چیزی از مشکلم با او در میان نمی گذاشتم .

نفس خسته ام را فوت کردم بیرون و ملتمسانه گفتم :

– به خدا کارم خیلی مهمه ! واگرنه دیوونه نیستم با این حالم بذارم برم ! … پول داری یا نه ؟!

هستی هوومی کشید :

– الان از توی باسنم برات پول در میارم ! تو غصه نخوری ها !

فکر می کردم این هم یکی از همان جواب های سر بالایش است . اما واقعاً کمی کج شد و دستش را برد زیر باسنش … و کارت بانکی اش را از جیب پشت شلوار جینش بیرون آورد .

بی اختیار خنده ام گرفت .

– ری…دم به مدل حرف زدنت هستی ! آدمو شوکه می کنی !

– نیست که تو با ادبیاتِ فاخرت ابوالقاسم فردوسی رو رو سفید کردی !

و کارت را میان دو انگشتش … روبروی صورتم گرفت :

– هفتاد و پنج هشتاد و یک ! دویست تومنم بیشتر توش نیست !

کارت را گرفتم و صورتش را محکم بوسیدم :

– قربون مرام و معرفتت هستی ! برای بابا یه دروغی سنبل کن … من زود برمی گردم خونه !

و از جا بلند شدم و با تمام سرعتی که می توانستم … به سمت در خروجی به راه افتادم … .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یک تو به صورت pdf کامل از مریم سلطانی

    خلاصه رمان:     سروصدایی که به یک‌مرتبه از پشت‌سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی می‌شد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور

  خلاصه رمان :                 همراز خواهری داشته که بخاطر خیانت شوهر خواهرش و جبروت خانواده شوهر میمیره .. حالا سالها از اون زمان گذشته و همراز در تلاش تا بچه های خواهرش را از جبروت اون خانواده رها کنه .. در این راه عموی بچه ها مقابلش قرار میگیره . دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 ماه قبل

پارت جدید نداریم!؟

همتا
همتا
3 ماه قبل

وااای ممنونم
خیلی خوشحال شدم دیدم پارت جدید گذاشتید

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون که زود پارت گذاشتین
چقدر دلم برا شهاب میسوزه کاش سیلی که آیدا به عماد زد عماد رو سر عقل بیاره دست از سرشون برداره

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x