رمان سال بد پارت 9 - رمان دونی

 

 

***

 

میگرنِ لعنتی ! هووف ! بدترین درد دنیا بود … البته بعد از دردِ شکسته شدن کشککِ زانو !

 

می گفتند بعد از چهل سالگی خود به خود از بین می رود … و او هنوز پنج سال دیگر تا چهل سالگی داشت . در ضمن … از کجا می توانست مطمئن باشد که واقعاً این اتفاق می افتاد ؟ دانشمندها فقط بلد بودند حرف بزنند !

 

یکی از قرص های مسکّنِ سفید را روی زبانش گذاشت و بعد قوطی کوچک قرص ها را با بدخلقی روی کانتر رها کرد .

 

– بازم سر دردی هانی ؟!

 

نگاه عبوسی به پشت سرش انداخت … به دو دختری که با بیکینی توی سالن خانه اش ایستاده بودند … شیما و لیلی !

 

بدون اینکه جواب بدهد چرخید و جرعه ای آب نوشید .

 

لیلی گفت :

 

– بذار ببینیم می شه کاری کرد برات ؟!

 

لحنش اغوا گرانه و خیس بود . دست های کار بلدش از پشت روی شانه های عماد نشست … و کم کم روی سینه و شکمش لغزید … و بعد بوسه ای روی گردنش کاشت .

 

آب در گلوی عماد گیر کرد … به سرفه افتاد ! لیوان را روی کانتر برگرداند و هم زمان دستهای لیلی را با خشونت پس زد :

 

– نکن … ای بابا !

 

لیلی بدون اینکه ناراحت بشود … خندید . شیما جلو آمد و گفت :

 

– یکی اینجا خیلی عصبیه ! … بلدیم سر حالش بیاریم لیلی ؟!

 

– به نظرم بلدیم … !

 

عماد بی حوصله چشم هایش را بست !

 

به خودش لعنت فرستاد که وقتی حال و حوصله نداشت این دو نشمه ی سمج را به خانه اش راه داده بود . ولی مسئله این بود که “زن” همیشه بهترین مسکّن برای او بود و امیدوار بود این بار هم بتواند به کمک آنها سردردِ لعنتی اش را کمی فراموش کند !

 

 

 

لیلی و شیما پیش روی کردند … هر دو در کار خود حرفه ای بودند ! بدون اینکه عماد کلمه ای بگوید ، می دانستند که دقیقاً چه می خواهد !

 

عماد آدم های حرفه ای را دوست داشت ! حرفه ای در اداره کردن یک رستوران … حرفه ای در نواختن پیانو … حرفه ای در آدم کشتن … حرفه ای در تن فروختن !

 

دست های لیلی روی شانه های برهنه اش می گشت و لب هایش پوست سبزه ی او را مزه می کرد … شیما مقابل پاهایش زانو زد و با اغوا گری روی شکمش را بوسید … و باز بوسید … و با هر بوسه پایین و پایین تر رفت .

 

– اوه … لعنتی !

 

حرارت بدنش رفته بود بالا … سر دردش را از یاد برده بود ! می دانست همینطور می شود !

 

موهای بلند شیما را به چنگ گرفت و صورتش را به خودش فشرد . بعد طاقت از کف داد …

 

کاملاً بر انگیخته … دختر را بلند کرد و روی کانتر گذاشت …

 

و بعد … صدای زنگ خانه !

 

– اه … لعنت بهت !

 

لیلی دست هایش را دور گردن او حلقه زد و میانِ موهای سیاه او اغواگرانه زمزمه کرد :

 

– جوابش رو نده ! تازه داریم به جاهای خوبش می رسیم !

 

شیما دستش را گرفت و روی سینه ی خود گذاشت .

 

عماد می خواست ادامه بدهد ، ولی … لعنت ! منتظر کسی بود !

 

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️

 

 

 

دستش را از روی بدن شیما کشید و لیلی را پس زد .

 

– یکیتون درو باز کنه !

 

و خودش به سمت اتاقش رفت .

 

رد رژ لب دخترها روی صورتش باقی مانده بود . به حمام رفت و صورتش را شست . نگاهی به خودش انداخت … به جز یک شلوارکِ کوتاه هیچ چیزی به تن نداشت . حوصله ی لباس پوشیدن هم نداشت ! روبدوشامبرِ مشکی رنگش را به تن زد و بدون اینکه بند آن را گره بزند … بیرون رفت .

 

دخترها مشغول گفتگو با “مجتبی” بودند … صدایشان را می شنید که با حالتی اغوا گرانه از او گلایه می کردند .

 

– بد موقع اومدی پسر جون !

 

– من اگه جای عماد باشم … شلاقت می زدم !

 

همینطور که از پلکان پایین می رفت ، آنها را زیر نظر داشت . مجتبی نزدیک در ایستاده بود و با سری پایین افتاده … ساکی در دست داشت . لیلی و شیما با همان بدنهای نیمه عریان افتاده بودند روی کاناپه و نوشیدنی می خوردند .

 

پوزخندی زد . این زن ها فاحشه بودند و تکلیفشان مشخص بود … ولی می دانست افرادش جرات نداشتند نوک انگشتشان را به بدن زنی بزنند که در خانه ی او بود … و برایش همین نکته مهم بود !

 

– چه خبر مجتبی ؟ شیر برگشتی یا روباه ؟!

 

 

 

سر مجتبی بلافاصله به سمت صدای او بالا کشیده شد .

 

– شیر شمایی رئیس ! بقیه اداتم نمی تونن در بیارن !

 

و به حالتی پیروزمندانه … ساک دستش را اندکی بالا گرفت .

 

– هووم ! مثل اینکه طلبمون وصول شده از جناب آقای کامرانی !

 

– می تونست وصول نشه ؟! … تا ما رو دید زرد کرد ! همه می دونن با شما نباید در بیفتن !

 

عماد سر راهش از توی جعبه ی چوبی روی میز سیگاری برداشت … و همانطور که آن را روشن می کرد … به مجتبی علامت داد :

 

– بیا تو !

 

و روی کاناپه … بین دو زنِ نیمه عریان نشست .

 

مجتبی جلو رفت و ساک را روی میز گذاشت … .

 

عماد دود سیگارش را فوت کرد بیرون :

 

– حوصله ی شمردن ندارم ! کامله ؟

 

– کامل رئیس … با بهره اش !

 

عماد هوومی کشید و زیپ ساک را باز کرد . بلافاصه تراول چک های دسته بندی شده مقابل چشم هایش نمایان شد .

 

 

 

لیلی و شیما هر دو هم زمان هینی کشیدند .

 

– هیع … چقدر پول !

 

عماد نیشخندی زد . بعد یک دسته از تراول ها را برداشت و کاغذِ دورش را پاره کرد … و پول ها را در هوا پراکند .

 

لیلی و شیما ذوق زده از جا پریدند . چند تراول در هوا قاپیدند … بعد کف زمین چهار دست و پا مشغول جمع کردن پول ها شدند .

 

عماد سیگارش را با دست چپش گرفت و با دست راستش به باسن لیلی کوبید و او را کنار زد . آن وقت به مجتبی اشاره ای کرد :

 

– بیا اینجا !

 

مجتبی میز را دور زد و نزدیک عماد ، روی کاناپه نشست .

 

– مشکلی پیش نیومد ؟ … گرد و خاک نکردند برای پس دادن پول ؟

 

– اونا که غلط کردن ! … ولی ما فکر کردیم اگه همینطوری خشک و خالی پول رو بگیریم و برگردیم ، پررو می شن ! اینه که با اجازه تون مشت و مالشون دادیم !

 

عماد پوزخندی زد … غیر از این بود به دلش نمی چسبید !

 

– این پسره … رفیقت ! اسمش چی بود ؟

 

– شهاب رو می گید ؟

 

– آره همون ! … چیکار می کرد ؟ … این کاره هست یا نه ؟

 

 

 

متوجه تغییر احساس درون چشم های مجتبی شد .

مجتبی کلمات را تقریبا مزه مزه کرد :

 

– خوبه … این کاره است ! فقط یکم بچه ننه است !

 

– بچه ننه به درد من نمی خوره !

 

– درست می شه رئیس … درستش می کنم ! یه نمه بیشتر بیاد توی کار … ترسش می ریزه !

 

عماد چند لحظه ای مکث کرد . چشمش آب نمی خورد . تجربه ی تمام سالهای زندگی اش به او می گفت که آدم ترسو تا آخر ترسو می ماند . ولی شانه ای بالا انداخت و گفت :

 

– اگه تو اینطوری می گی … پس فعلا بریم ببینیم چی میشه !

 

مجتبی ذوق زده از اعتمادِ رئیسش … خنده ای گله گشاد روی صورتش جا خوش کرد .

 

– ممنونم از شما ! جواب اعتمادتون رو می گیرید !

 

عماد هووفی کشید و فیلتر سیگارش را توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد :

 

– حالا می تونی بری ! به سلامت !

 

مجتبی بدون مکث از جا بلند شد و با خداحافظیِ کوتاهی … آن جا را ترک کرد .

 

عماد صدای بسته شدن در را شنید .

 

نفس خسته اش را فوت کرد بیرون . درد را با تپش بیشتری در شقیقه هایش حس میکرد … .

 

لم داد میان کوسن های راحت ، دست هایش را دو طرف تکیه گاه کاناپه باز کرد و نگاه بی حالت و خسته اش را دوخت به شیما و لیلی … .

 

دخترها هنوز مثل دو توله سگ دست آموز مقابل پاهایش وول می خوردند و تراول های کف زمین را برای خود جمع می کردند … .

 

***

 

 

 

***

 

کفش هایم را سر پایم انداختم و طول حیاط را دویدم . آنقدر عجله داشتم که حتی فرصت نمی کردم شالم را روی موهایم بکشم . با بچه ها ساعت یازده در کافی شاپ هتل شاهید قرار داشتم و حالا پنج دقیقه از آن تایم گذشته بود !

 

موبایلم توی جیبم شروع کرد به لرزیدن … ندیده می دانستم هستی است !

 

در حیاط را عجله ای بستم و بعد خودم را تقریبا روی صندلی عقبِ ماشین اسنپ پرتاپ کردم . در ماشین را اینقدر محکم بهم کوبیدم که صدای داد راننده بلند شد :

 

– خانم چه خبره ؟! … یکم یواش تر !

 

صاف روی صندلی نشستم و به سرعت گفتم :

 

– ببخشید !

 

پووفی کشید و نگاهش را از توی آینه از من گرفت و ماشین را به راه انداخت .

 

– برم هتل شاهید دیگه ، درسته ؟

 

– بله !

 

– همون شعبه ی خیابون وحید ؟

 

پشت پلکی نازک کردم و این دفعه بی حوصله گفتم :

 

– لوکیشن دادم … بله !

 

آن وقت فرصت کردم موبایلم را از توی جیبم در بیاورم و جوابِ تماس هستی را بدهم که یک بند در حال زنگ زدن بود .

 

– الو ؟

 

– بلاخره از زیر شهاب در اومدی سلیطه خانم ؟! … بلاخره سیر شدی ازش ؟! … کِی قراره تنه ی لشت رو بکشونی سر قرار ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
1 سال قبل

رمان مورد علاقه مریم😂

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

همتا
همتا
1 سال قبل
پاسخ به  🙃...یاس

عالیه رمانهای خاله فاطی عزیزم
البته ببخشیدا اگه منم میتونم خاله صداش کنم

میمَم
میمَم
1 سال قبل
پاسخ به  همتا

نه نمیتونی! جسارت کردی!

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل
پاسخ به  میمَم

مریم اذیتش نکن🤣🤣🤣🤣

𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
𝖌𝖍𝖆𝖟𝖆𝖑
1 سال قبل
پاسخ به  میمَم

😂😂

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل
پاسخ به  همتا

عزیزمی فدات بعله که میشه خاله فاطی مطعلق به همه ی ماست😎😎😂

بانو
بانو
1 سال قبل

ای کاش هر روز پارت بدین 🥺🥺🥺🥺

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x