نفس آیدا حبس شد در قفسه ی سینه اش … به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد .
عماد کاملاً راحت روی صندلی اش نشسته بود … کف دست راستش روی سطح میز قرار داشت و دست چپش را انداخته بود روی تکیه گاهِ صندلی .
– هدیه ؟ چه هدیه ای ؟!
عماد یک لحظه ی کوتاه در چشم های نگران او خیره شد … و بعد کمی خم شد و کیفی را از پایین پایش برداشت و روی میز گذاشت … .
آیدا گیج شد … .
– این چیه ؟!
– کیف خودته ! … پیش من جا گذاشته بودی !
بندی در دل آیدا پاره شد … مردمک هایش از وحشتی غریب لرزید :
– کیف من ؟ … خب … چی توشه ؟!
– سر بُریده ی شهاب !
عماد فقط شوخی کرد … اما آیدا نفسش قطع شد ! همه چیز را در مورد عماد باور می کرد … هر جنایتی !
بی مهابا هجوم آورد به سمت میز و با دست هایی لرزان زیپ کیف را کشید . عماد به سرعت گفت :
– شوخی کردم مو آبی ! چرا اینطوری میکنی ؟!
اما آیدا آرام نشد … آرام نشد تا زیپ را باز کرد و آن وقت با دیدنِ اسکناس های دسته بندی شده درون کیف … ماتش برد .
– این پوله !
دست هایش کنار تنش رها شد … روح از تنش پر کشید و رفت ! … بدنش یخ بست !
پول های خودش بود ! عماد آن ها را پس داده بود ! عماد پول هایش را پس داده بود … و می خواست چه بلایی بر سر عماد بیاورد ؟
– می… میخوای با شهاب چیکار کنی ؟
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_488
صدایش می لرزید … در لحظه ای تمام زندگی اش را از دست رفته می دید ! … عماد گفت :
– هیچی!
نگاهش لحظه ای از صورت آیدا جدا نمی شد .
– می خوای چه بلایی سر شهاب بیاری ؟!
– میخوام ولش کنم بره !
– دروغ میگی ! … داری دروغ میگی به من ! … تو میخوای یه کاری کنی …
– آیدا ! …
خواست دست آیدا را بگیرد … آیدا دستش را پس کشید . بی مهابا می لرزید … دنیا در پس سیلاب اشک های نریخته اش متشنج شده بود .
– به خدا اگه یه تار مو از سرش کم بشه … به خدا خودمو می کشم ! شوخی ندارم … خودمو می کشم از دستت راحت شم … .
به گریه افتاد … .
عماد به سرعت از جا پرید و بازوهای آیدا را گرفت . با وجود مقاومت آیدا … او را صاف مقابل خود نگه داشت . آیدا جیغ کشید … و عماد او را در آغوش کشید .
– آیدا آروم باش … آروم باش عزیزِ دلم ! … میگم آزادش کردم ! … ولش کردم بره دنبال زندگیش !
آیدا دست از تقلا کشید … نمی دانست چرا ! چیزی در لحن عماد بود که او را آرام می کرد ! … که اگر عماد می گفت شهاب را رها کرده … لابد این کار را کرده بود !
موجی گرم و آرامشبخش در رگ هایش پیچید … گریه اش حتی بند آمد … .
– و… ولش کردی بره ؟!
هنوز انگار درست و حسابی باورش نشده بود … ولی حتی تصورش خوب بود !
دست عماد بالا رفت … طره موی آیدا را گرفت . همان طره ای که لحظاتی قبل از دور نگاهش می کرد … آن را دور انگشتش پیچاند .
– من به آیدای مو آبیم دروغ نمی گم که ! …
چشم های خیس آیدا کشیده شد بالا … تا چشم های عماد، و آن برق قدرتمند مردمک هایش … .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_489
چشم های خیس آیدا کشیده شد بالا … تا چشم های عماد، و آن برق قدرتمند مردمک هایش … .
حسی شوم از این نگاه می گرفت … چیزی که باعث می شد بدنش مدام داغ و سپس سرد شود . امکان داشت عماد شاهید چشم روی خواسته اش ببندد و آن ها را به حال خود بگذارد ؟… به همین سادگی و بدون هیچ هزینه ای ؟! …
برای آیدا حتی این هم بازی جدیدی بود . اما در آن لحظه به تنها چیزی که می توانست فکر کند … آزاد شدن شهاب بود !
انگشتانِ مشتاق عماد هنوز هم طره مویش را به بازی گرفته بود… که آیدا فشاری به تخت سینه اش وارد کرد و کاملاً از آغوش او جدا شد … .
نگاهش مضنون … سرد … کینه توز … هنوز قفل چشمان عماد بود . می ترسید عماد باز به طرفش برود و باز … اما عماد آرام به نظر می رسید !
آیدا چند قدم پس رفت و باز هم بدون این که از عماد چشم بگیرد … کیفش را از روی میز برداشت .
عماد گفت :
– به امید دیدار آیدا ! … باز هم بیا پیشم …
هنوز جمله اش تمام نشده بود … آیدا کیف را به تخت سینه اش چسباند و از او رو برگرداند … و تقریباً دوید … .
دوید تا هر چه زودتر از آن خانه فرار کند !
نگاه عماد برای مدت ها روی جای خالی او باقی ماند … .
***
برای من مثل این بود که ساعت ها سرم را زیر آب نگه دارند … از لحظه ای که وارد خانه ی عماد شاهید شدم، یک نفس درست و حسابی نکشیدم !
وقتی از دربِ بزرگِ سفید رنگ پا به بیرون گذاشتم … تمام تنم خیس عرق بود ! در آن هوای گرم می لرزیدم ! …
مجتبی تکیه زده به بدنه ی پژو ، سیگار می کشید . من را که دید … سر جایش صاف ایستاد و ته سیگارش را کف زمین انداخت .
– آیدا !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_490
به طرفش تقریباً دویدم … از شدت هیجان و استرس به نفس نفس افتاده بودم .
– حالت خوبه ؟ … چرا نفس نفس می زنی ؟!
مکثی کوتاه … و سپس با صدایی دو رگه شده و عجیب، ادامه داد :
– اذیتت که نکرد ؟ … هووم ؟!
– شهاب … شهاب آزاد شده ؟! برگشته خونه ؟!
از چیزی که پرسیده بودم … عمیقاً جا خورد . گیج و ویج تکرار کرد :
– شهاب آزاد شده ؟!
– شاهید گفت ! … گفت آزادش کرده !
– نمی دونم آیدا ! من تا همین سه ساعت پیش با شهاب بودم . خبری از آزادیش نبود !
از شدتِ اضطراب و بیم و امید روی پاهایم بند نبودم . از فکر آزاد شدن شهاب … حالتی به من دست داده بود که می خواستم همان جا وسط کوچه برقصم !
– ولی خودش گفت ولش کرده بره ! … دروغ که نمیگه به من ! … دلیلی نداره دروغ بگه …
مجتبی نفس تکه و پاره ای کشید :
– نمی دونم، من … از کارای این آدم سر در نمیارم !
صورتم داغ شده بود … به تندی گفتم :
– منو ببر خونه، مجتبی ! … تو رو خدا عجله کن !
و با سرعت در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم . مجتبی هم پشت فرمان نشست و استارت زد .
آنقدر اضطراب داشتم … روی پاهایم بند نبودم . چیزی در معده ام می جوشید و کم مانده بود عق بزنم .
مجتبی خیابان های شلوغ شهر را با سرعت می راند و بین ماشین ها ویراژ می داد . چهل دقیقه ای طول کشید تا بلاخره به خانه رسیدیم .
مجتبی ماشین را هنوز درست و حسابی متوقف نکرده بود … درب ماشین را باز کردم و پایین پریدم . نمی دانستم چه چیزی انتظارم را می کشید … روح در تنم باقی نمانده بود … . در لحظه ی آخر صدای بلند مجتبی را پشت سرم شنیدم:
– آیدا … منو بی خبر نذار !
و من در را با کلید باز کردم … خودم را انداختم توی حیاط .
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_491
قلبم گاپ گاپ در قفسه ی سینه ام می کوبید . فکر می کردم باید بالا بروم و از سوده و عمو رضا سراغ شهاب را بگیرم . ولی با دیدنِ یک جفت کتانی مردانه پشت درِ شیشه ای اتاقم … .
چیزی درون قلبم پر کشید … زانوهایم لرزید . کفش های شهاب بود ! شهابِ من … به خانه برگشته بود !
بغض به گلویم نیشتر زد … .
دویدم به سمت اتاقم … در شیشه ای را باز کردم … و بعد او را دیدم !
شهاب را ! شهابِ جان و دلم را … نشسته بود روی تختخواب من … ! …
– ش…شهاب !
شهاب اول سر بلند کرد … نگاهش برگشت به سمت من … بعد از جا برخاست … .
کیفم از دستم رها شد کف اتاق … پر کشیدم به طرفش … . قلبم درون سینه ام دیوانه وار می کوبید !
خودم را در آغوش شهاب انداختم … و شهاب سفت من را گرفت .
دست های من دور گردن او … و دست های او دور بدن من … در هم تنیده بودیم ، سفت و یک نفس !
– شهاب ! وای شهاب ! … باورم نمی شه !
صورتم را به گردنش فشردم و نفس عمیقی کشیدم . دلتنگ بوی تنش بودم . بعد به گریه افتادم … .
بغضم در هم شکست و قطرات داغ اشکم به سرعت گونه هایم را خیس کرد .
– شهاب تو برگشتی ! عزیز دلم … برگشتی پیش خودم !
گریه می کردم و او … با دلتنگی و حرص عجیبی بدنم را در بغلش می فشرد . دست هایش با خشونت و حرارت موهایم را نوازش می کرد … و بوسه های ریزش روی شقیقه ام … .
و بعد صدای بم و خشدارش را کنار گوشم شنیدم :
– کجا بودی … عزیزم ؟ … عزیز دلم … تا الان کجا بودی ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_492
مثل این که کسی به جناق سینه ام مشت کوبیده باشد … گریه ام بند آمد ، نفسم بند آمد … زبانم بند آمد ! …
شهاب باز دست کشید روی موهایم و با صدایی که می لرزید … کنار گوشم تکرار کرد :
– آیدای من … آیدا جانم کجا بودی ؟! … این وقت شب از کجا برمی گردی ؟! …
شهاب باز من را بوسید … اما من بین دست هایش منجمد شده بودم !
دست های بی حس شده ام دور گردنش رها شد .
– ش…شهاب ! چی داری میگی ؟ … شهاب !
من را از آغوشش جدا کرد و روی لبه ی تخت نشاند . از شدت شوک مثل عروسک بی اختیاری شده بودم !
شهاب مقابل پاهایم زانو زد و دو دستم را گرفت .
نگاه شوک زده ام را در صورتش چرخاندم … و بیشتر از قبل تپش قلب گرفتم .
صورت زخم و زیلی … پلکِ بخیه خورده … ریش چند روزه … .
ولی وحشتناک تر از همه ی اینها … چشم هایش بود ! چشم های سرخ و رگ دارش … که انگار در خون غلتیده بود ! … چشم هایش که انگار در پس آنها بیگانه ای داشت به من نگاه می کرد !
– آیدای من ! … آیدای قشنگم ! …
روی دست هایم را بوسید … بارها و بارها !
– از کجا می یای ؟ … به من بگو ! … چرا ماتت برده ؟! …
عمیق و پر زجر نفس می کشید … داشت منفجر می شد ! … دستش روی گونه ام نشست و خودش را بیشتر به من نزدیک کرد … .
– چرا … چرا این بو رو می دی ؟!
مات زده نامش را تکرار کردم :
– شهاب !
– چرا بوی ادکلن مردونه می دی ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
خب… 🫠🫠🫠
عماد کاری کرد که شهاب به آیدا مشکوک بشه 💔
#سال_بد ❄️
#پارت_493
نگاهش کردم … و نگاهم کرد ! … با آن چشم های بیگانه ی به خون غلتیده …
دست هایم را رها کرد و عقب رفت . صدای نفس های عمیق و دردآلودش هنوز بلندترین صدای فضا بود … بعد باز شروع کرد به حرف زدن . کلمات را ریسه می کرد … هذیان وار ، تب آلود !
– چرا آیدا ؟ چرا ؟ … اصلاً … تو این وقت شب از کجا میای ؟ … من یهو از کجا اومدم ؟ … انتظارم رو نداشتی ! مگه نه؟ … مگه نه آیدا ؟!
دست هایم چنگ زد به لبه ی تختخواب … و او کیفم را از روی زمین برداشت .
– این چیه ؟ … توی کیفت چی آوردی ؟! … آیدا …
زیپ کیف باز شد و اسکناس هایی که ریخت جلوی پاهایش … .
شهاب حتی بیشتر ماتش برد … .
– این پولا … اینا رو کی بهت داده ؟ … کی اینقدر پول بهت داده ؟!
لال شده بودم ! … دنیا جلوی چشم هایم می لرزید . می خواستم از جا برخیزم … داد بکشم … از خودم دفاع کنم ! … ولی توانش را نداشتم !
– شهاب ؟!
به آرامی شروع کرده بودم به ترک خوردن … ! …
– کجا بودی آیدا ؟ … چرا نمیگی کجا بودی ؟! … من برای چی الان زنده ام ؟! … منِ قرمساقِ بی همه چیز …
با تمام وجودش داد کشید و من … اولین قطره ی اشکم روی گونه ام فرو ریخت ! …
باور نمی کردم … ولی این شهاب بود که من را متهم می کرد ! … بعد از تمام بد بختی هایی که به خاطرش کشیدم … .
– آیدا تو رفته بودی پیش شاهید ؟! … تو با اون لاشخورِ بی ناموس چه صنمی داشتی ؟! برای چی رفتی آیدا ؟ چرا رفتی ؟!
به گریه افتاده بود ! … حالا هم گریه می کرد … و هم داد می کشید .
– چرا ازش پول گرفتی ؟ چرا آیدا ؟ … آیدا جانم ! چرا این کارو با من کردی ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لطفا پارت جدید بفرستین🙏
ای واااااای
میشه پارت جدید زود تر بیاد !؟🥺
عجب نقشه کثیفی🥲
بابت پارت مرسی 🌈
بد شد که 🙁
بفرما
بیا و خوبی کن
من که از اولم حدس زده بودم آخرش عماد و آیدا میرن باهم و شهاب میمونه ور دل ننه سوده اش
دیگه خود به خود شهاب و آیدا از هم جدا میشن🤐
چقدر بیناموس عماد😑😑
چه زجری میکشه شهاب طفلکی آیدا هم که لالمونی گرفته بگه پولا رو از بابات گرفتم تا شهاب دق مرگ نشده ممنون فاطمه خانم عزیزم لطفا زود به زود پارت بذار