قلبش تند و بی امان تپیدن گرفت … جریان نفسش عمیق شد !
تمام پنج روز گذشته را از آیدا فاصله گرفته بود ! … فاصله گرفته بود … چون نمی دانست باید به او چه بگوید ! در شرایطی که داشتند حس می کرد هر کاری و هر سخنی اشتباه است . اما بیشتر از آن نمی توانست طاقت بیاورد ! حس می کرد می میرد اگر همان لحظه خودش را به آیدا نرساند !
سوده گفت :
– خب … آیدا باشه ! ندیدی تا حالا آیدا رو ؟!
باز کنار شهاب ایستاد و از کنار دستش سرک کشید به حیاط … حالا آیدا دسته ی ساک خرید را رها کرده بود و داشت گربه را نوازش می کرد .
سوده حرص زده ادامه داد :
– نمی فهمم این آقا اکبر خودش چیکار می کنه … همه اش دخترشو ول میده وسط کوچه و بازار ! … من شادی رو یک بار هم نذاشتم بره برای این خونه نون بگیره ! بچه ام …
وسط نطق غرای سوده بود که شهاب از پنجره رو گرداند و به سرعت برق و باد از آپارتمان بیرون دوید . قلبش نزدیک بود قفسه ی سینه اش را بشکافد و جلوی پاهایش بیفتد … .
پله ها را دو تا یکی پایین دوید تا به حیاط رسید … آیدایش هنوز زانو زده بود کنار گربه … .
شهاب نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری … .
– آیدا جان !
آیدا به سرعت صاف ایستاد و به سمت شهاب برگشت . آن نگاهِ سر درگم و گیج و عجیبش … آن نگاهی که انگار انتظار حضور شهاب را نداشت … .
دردی مجهول در تمام روح شهاب پیچید !
هیچ چیزی برای شهاب بدتر از این نبود که آیدا انتظار حضورش را نداشته باشد !
– حا… حالت خوبه ؟
قدمی به جلو برداشت . آیدا با مکث و طعنه پاسخش را داد :
– از احوال پرسیای شما … خدا رو شکر خوبم !
دلخور بود از اینکه شهاب سراغش را نگرفته بود ؟ … و این چیزی بود که می توانست برای شهاب شفا بخش باشد !
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#سال_بد ❄️
#پارت_526
– من هی می خواستم بیام حرف بزنیم با هم … هی فکر کردم شاید همه چی بدتر بشه …
آیدا نیشخند تلخی زد :
– مگه حرفای بدتری اومده به ذهنت که به من نسبت بدی ؟ … که فکر میکنی اوضاع بدتر میشه ؟!
– آیدا جان … خواهش می کنم !
– بگو راحت باش … من پوستم کلفت شده ! از هر وری یه تو دهنی می خورم ! … بزن راحت باش !
شهاب باز قدمی به او نزدیک تر شد .
– اینطوری حرف نزن ! … من دلم میخواد با هم آشتی کنیم ! … بریم با هم بیرون … بریم با هم وقت بگذرونیم ! … اصلاً میای بریم کافه اوکالیپتوس … اون معجون معروفش رو سفارش بدیم ؟ … شاید یادت بیاد منو دوست داشتی !
برای آیدا مثل این بود که توهین بزرگی شنیده باشد :
– یادم بیاد شهاب ؟ من یادم بیاد ؟! … باز داری همه کاسه کوزه ها رو توی سر من میشکنی ؟! … اونی که گند زد به رابطه مون من بودم واقعاً ؟!
شهاب پلک هایش را روی هم فشرد . چرا اینقدر همه چیز عوض شده بود بینشان ؟ … آیدا حرفش را نمی فهمید ! … این خیلی درد داشت ! …
– من نمی دونم چرا هر چی می گم … تو گارد می گیری ! من منظوری ندارم … گردنم پیش تو از مو باریک تره ! … ببین …
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت … بزاق دهانش را قورت داد … .
– من تسلیمم ! من فقط میخوام آشتی کنیم !
آیدا نفس عمیقی کشید و بعد بلاخره از آن گارد بسته خارج شد .
– خیلی خب ! … من میرم برای خونه خرید کنم ! تو هم باهام میای ؟
شهاب می خواست پاسخش را بدهد … متوجه ساختمان روبرو شد که مردی پای پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید و بیرون را می پایید . تپش قلبش حتی بیشتر اوج گرفت … گرما زیر تیشرتش تنوره کشید . یاد حرف عماد افتاد … گفته بود آن ها را زیر نظر دارد …
– یکی داره ما رو می پاد، آیدا !
آیدا پوزخندی زد و به طعنه پاسخ داد :
– بله ! مامان جونت !
و با اشاره ی اندک سرش به بالا …
#سال_بد ❄️
#پارت_527
شهاب بلافاصله برگشت و به بالا نگاه کرد … و به مادرش که پشت پنجره ایستاده بود و آن ها را تماشا می کرد .
آیدا پووفی کشید و بدون اینکه بیشتر از آن چیزی بگوید … دسته ی ساک چرخدارش را گرفت و از حیاط خارج شد .
شهاب با قدم های بلند پشت سرش رفت .
آیدا آرام بود … آرام و گرم و صمیمی ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود ! … انگار که هنوز همان آیدای شهاب بود ! انگار هنوز همان دو آدمی بودند که رویاهای مشترک زیادی داشتند و با هم آمده بودند پیاده روی …
شهاب از پشت سر نگاه کرد به او … و چقدر دوست داشت او را بغل کند !
– میگم … ساکت رو بده من برات بیارم !
آیدا به روبرو نگاه می کرد … خیلی عادی پاسخ داد :
– نه، خودم میارم !
– خسته میشی ! … خب بده دست من ! تعارف داری ؟!
این بار آیدا به خنده افتاد و از گوشه ی چشم نگاهش کرد .
– هنوز چیزی توش نذاشتم که … خالیه ! چرا باید خسته بشم ؟!
تلاش مضحک شهاب برای شکستن سکوتشان … با رسیدن به فروشگاه تره بار پایان یافت . آیدا در سکوت خرید کرد و شهاب تمام لحظه ها پا به پایش قدم برداشت .
نیم ساعتی بعد بلاخره خریدهایش تمام شده بود . هر دو ایستاده وسط پیاده رو … شهاب گفت :
– حالا بده من نگهش دارم !
آیدا نمی خواست شهاب فکر کند هنوز با او قهر است … دسته ی ساک را به او سپرد و سپس نگاهش را در اطراف چرخاند .
عصر روز پنجشنبه بود و رفت و آمد در محله یشان زیاد … . خیلی ها مشغول خرید بودند و خیلی های دیگر هم از شرّ آفتاب سمج مردادی پناه گرفته بودند به پارک کوچک محل .
آیدا گردنش را با بالِ شالِ سبز رنگش باد زد . حسابی گرمش شده بود … گفت :
– بریم توی پارک … یه جا پیدا کنیم بشینیم !
💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
L
#سال_بد ❄️
#پارت_528
نیمکتی در حاشیه ی پارک و نزدیک چمن های خیس و آب خورده خالی بود … آیدا و شهاب روی آن نشستند .
آیدا خم شد و درون ساک خریدهایش دنبال چیزی گشت .
شهاب آرنجش را روی لبه ی تکیه گاه نیمکت قرار داد و با نگاهی مضنون و سخت گیر به اطراف … تلاش کرد مطمئن شود همه چیز امن و امان است و هیچ آدمی از آدم های شاهید در حال تعقیبشان نیست .
نمی خواست جلوی آیدا چیزی بروز بدهد … ولی واقعاً افکارش دست خودش نبود ! … شاهید گفته بود همه جا در حالِ پاییدن آن هاست … و از آن حرامزاده ای که می شناخت هیچ چیز بعید نبود !
به دو جوانی نگاه کرد که ده متر دورتر از آن ها ایستاده بودند و سیگار می کشیدند … یا زوج جوانی که روی نیمکتی کمی آن سوتر نشسته بودند .
هر کسی می توانست آدمِ آن مرد باشد … هر کسی !
با حرکت دست آیدا مقابل صورتش … پلکی زد و نگاه خیره اش را از دیگران برداشت .
– هی … کجایی شهاب ؟! به چی نگاه می کنی ؟
و برگشت و نگاهی نا مفهوم به پشت سرش انداخت . شهاب نفس عمیقی کشید :
– به نظرت … بقیه یه جوری نگاهمون نمی کنن ؟
– چه جوری ؟
– خیلی خیره ! … انگار دارن ما رو می پان !
آیدا نفس کلافه ای کشید و به طعنه گفت :
– ممکنه به این دلیل باشه که تو عین قاتلا بهشون نگاه میکنی شهاب جان ؟!
شهاب پاسخ داد :
– شاید !
و دستش را بالا برد و رشته موی آیدا را پشت گوشش زد .
شاهید به او گفته بود که حق ندارد آیدایش را لمس کند ؟! … چه کسی می توانست چنین حقی را از شهاب بگیرد ؟ …
اگر واقعاً یک نفر بین این جمعیت بود که برای شاهید اخبار آن ها را می برد … امیدوار بود این قسمت را با آب و تاب بیستری برایش تعریف کند !
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 90
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شهاب بیچاره از دست عماد به کجا پناه ببره ممنون فاطمه جان