رمان سکانس عاشقانه پارت 17 - رمان دونی

رمان سکانس عاشقانه پارت 17

بهار

به دایی که عجیب سعی در سرزنشم داشت زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم :

_ روز اخر بود ..دیگه نمی بینمش ..با سرزنش کردنات حالمو بدتر از این نکن دایی..نتونستم وقتی مثل یه جنازه گوشه خونه افتاده بود ولش کنم ..تو میگی متنفر باش نمیتونم من ده ساله عاشقم ..هر چقدرم بهم بدی کنه وقتی میبینم حالش بده نمیتونم تحمل کنم..!

نگاهمو به چشمای نگرانش دوختم و ادامه دادم:

_ پشیمونم ..همش فکر میکنم کاش مونده بودم …وقتی از دلتنگیش دیونه میشم چیکار کنم دایی؟ داغونم حس میکنم به ته خط رسیدم ، وقتی برای اخرین بار به خونه ای که با کلی ذوق و شوق پا توش گذاشتم نگاه کردم قلبم داشت از جاش کنده میشد …!

به حلقه توی دستم اشاره کردم و با هق هق گفتم :
_ نتونستم پسش بدم …!

جلو اومد خواست بغلم کنه که در سالن باز شد ..!

با تعجب به سام که تو چهارچوب در ایستاده بود زل زدم …اصلا فراموشش کرده بودم ..!

دستمالی از جیب شلوارم بیرون کشیدم و در حالی که اشکام رو پاک میکردم به سمتش رفتم .

دست به سینه و با اخم بهم زل زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد ..!

روبروش ایستادم ..دستم رو بین ابروهاش فشار دادم ..

_دلم برات تنگ شده بود دختر عمه ..!

دماغم رو بالا کشیدم و گفتم :

_ اگه میدونستم از اون سامی که ۱۰ سال پیش شبیه کرم اسکاریس بود همچین چیزی درمیاد عمرا ازدواج میکردم ..!

لبخندی زد و دستاشو باز کرد …از اینکه بغلش کنم خجالت میکشیدم ..مردد مونده بودم که خودش جلو اومد و بغلم کرد !

بهار

انقدر با دایی لحجه سام و زن دایی رو مسخره کرده بودیم که از خنده قرمز شده بودیم ..

برخلاف تصورم که فکر میکردم نیلا لوس باشه خیلیم باجنبه بود و حتی به حرفای منو دایی میخندید ..!

انقدر این گذر زمان در کنار خانواده دایی برام سرگرم کننده بود که امیرعلی رو به دست فراموشی سپرده بودم و از ته دل قهقه میزدم ..!

_ بهار همسرت کجاست؟

با حرف زن دایی ..لبخند از روی صورتم محو شد ، میدونستم از قصد همچین حرفی نزده و کاملا بی خبره .

لبخند تلخی زدم و رو بهش گفتم :

_ جدا شدیم..!

متعجب بهم زل زد که نگاهمو ازش گرفتم و به مامان که با نگرانی نگاهم میکرد چشم دوختم..!

انگار ته هر خوشیمو با امیرعلی پیوند زدن و اخرش باید زهرمارش کنن.

حوصله نگاهای کنجکاو زن دایی و سام رو نداشتم ..از جا بلند شدم و بعد از معذرت خواهی و بهونه خواب خودمو به اتاقم رسوندم .

***

به ساعت گوشه دیوار زل زدم ..یک شب بود یعنی حالش خوبه؟

کلافه سرمو روی بالش فشار دادم ..به تو چه که حالش چطوره دیگه قرار نیست ببینیش باید فراموشش کنی بهار ..!

انقدر با خودم کلنجار رفتم که نفهمیدم کی چشمام بسته شد و به خواب رفتم ..!

بهار

با صدای الارم گوشیم چشم باز کردم ..کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم ..!

صورت خیسم رو با حوله خشک کردم و به سمت کمد لباسم رفتم ..!

حوصله نداشتم بعد از صبحونه بیام بالا باز لباس عوض کنم ..زانو درد میگرفتم از این همه بالا و پایین شدن ..!

لباس پوشیده پرونده و کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم… سام لباس پوشیده بالا پله ها ایستاده بود ..!

نگاه خیره ام رو ازش گرفتم جذاب بودا…مکثی کردم و تو دلم گفتم :

_ جذاب تر از امیرعلی نیست که..

امیرعلی باهام خوب بود مهربون بود اما نمیدونم وقتی ادعا میکنه دوستم نداره چرا عصبی میشه ..!

از یاداوری اون روز که رستوران رفتیم لبخندی روی لبام نشست .

_ دیونه ای تو؟

با صدای سام به خودم اومدم ..خندید و ادامه داد :

_ میری بیمارستان شیرین عقل؟

با حرص نگاهش کردم که جلو اومد ..دستشو دور گردنم انداخت و گفت :

_ بهار ..عشقم …

دستشو از دور گردنم پس زدم و گفتم :

_ بنال

+ تو که بیمارستانی به ماشین احتیاج نداری بدش به من امروز رو ..!

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

_ باشه منو برسون بیمارستان… وقتی زنگ زدم هم بیا دنبالم..!

دستم رو کشید :

_ پس بدو بریم ..!

دستمو روی شکمم گذاشتم و گفتم :

_ من هنوز صبحونه نخوردم بزار بخورم بریم ..!

+ برات لقمه میگیرم تو راه بخور ..!

بهار

ماشین رو جلوی بیمارستان نگه داشت لقمه ای که پیچیده بود رو به سمتم گرفت و گفت :

_ بیا دخترم اذوقه رو ببر گشنه نمونی ..!

اروم زیر دستش زدم و گفتم :

_ نمیخوام باشه مال خودت ..!

چرخیدم پیاده بشم که دستم رو کشید به اخمای درهمش نگاه کردم و پرسیدم :

_ چیه؟

لقمه رو جلوی دهنم گرفت و با لحن جدی گفت :

_ بخور برو رنگت مثل اسهال بچه میمونه..با این قیافه ات بیمار رقبت نمیکنه نگات کنه ..!

لب باز کردم فحشش بدم که لقمه رو تو دهنم فرو کرد ..!

_ بخور عشقم جون بگیری خوب امپولو فرو کنی..!

خم شد محکم گونه ام رو بوسید و ادامه داد :

_ حالا گمشو پایین کار دارم ..!

گازی از لقمه ای که چپونده بود تو دهنم گرفتم و پیاده شدم ..

_ بهار ساعت چند بیام دنبالت؟

+ چهار و نیم ، پنج بیا

باشه ای گفت و منتظر شد برم ..دستی براش تکون دادم و به سمت بیمارستان حرکت کردم .

بهار

بعد از معاینه چندنفر پرونده ای که ستاری گفته بود رو برداشتم …درحالی که برای هزارمین بار پرونده رو میخوندم در اتاق رو باز کردم …با پیچیدن عطر اشنایی سرم رو بالا گرفتم که سینه به سینه امیرعلی شدم ..!

متعجب نگاهش کردم و با تته پته گفتم :

_ اینجا چیکار میکنی؟

نیشخندی زد و به عقب هلم داد ..در اتاق رو بست و به من که از تعجب خشکم زده بود زل زد ..!

اب دهنم رو قورت دادم و با تن صدای که سعی میکردم بالا نره گفتم :

_ با توام اینجا چیکار داری ؟

+ خوب دل و قلوه میدادین ..!

گیج نگاهش کردم داشت درمورد چی حرف میزد؟

_ چی میگی؟ حالت خوبه؟

چند قدم جلو اومد ..داشت فاصله رو رد میکرد خواستم قدمی به عقب بردارم که دستشو پشت کمرم گذاشت ..دستمو روی دستش گذاشتم و در حالی که سعی میکردم از خودم جداش کنم گفتم :

_ ولم کن ..!

دستش رو با حرص روی گونه ام کشید و با فک منقبض شده گفت :

_ من بوست کنم حالت تهوع میگیری ولی واسه اون گوساله غش غش میخندیدی و ضعف میکنی اره؟

منظورش چی بود چی میگفت؟ نگاه خیره اش روی گونه ام بود با یاداوری صبح که سام گونه ام و بوسید لبخندی روی لبم نشست ..امیرعلی از کجا فهمیده بود؟

فشاری به پهلوم اورد و…

بهار

فشاری به پهلوم اورد که با اخم گفتم :

_ به تو چه؟ مگه تو با بقیه پریدی من دخالت کردم؟ بعدم ما دیگه داریم جدا میشیم نگران ابروت نباش یه وقت بطریش کج نمیشه بریزه..!

دستش رو از روی پهلوم عقب کشید و گفت :

_ بپوش بریم ..!

+ کجا بریم؟ من با تو کاری ندارم..!

گلوش رو صاف کرد و گفت :

_ مگه طلاق نمیخوای؟

نیشخندی زدم و گفتم :

_ کارای طلاقمو وکیلم انجام میده…نیازی نیست من حضور داشته باشم ..!

دستشو پشت گردنش کشید و نگاهش ازم گرفت و گفت :

_ مامانم میخواد ببینتت …

مکث کرد و ادامه داد :

_ فکر کن من پسرش نیستم اونقدری حق به گردنت داره که احترامشو نگه داری و بیایی..!

نمیتونستم مخالفت کنم داشت با طعنه میگفت جایگاهی که الان داری بخاطر مادرمه خیلی بیشعوری اگه نیایی..!

کلافه نگاهش کردم و گفتم :

_ پرونده رو تحویل دکتر ستاری میدم میام ..!

روی صندلی نشست و گفت :

_ باشه پس من منتظرم ..!

پررو زیر لبی گفتم و از اتاق بیرون اومدم ..عجب گیری کرده بودم..خانوادش که اصلا این چند روز براشون جدایی ما مهم نبود الان چی شده یهو میخواد منو ببینه؟

***

پرونده رو تحویل دکتر ستاری دادم و به اتاق برگشتم ..!

رو بهش که روی صندلی لم داده بود تشر زدم :

_ برو بیرون لباسمو عوض کنم بیام..!

دستشو بین موهاش کشید و گفت :

_ او واسه من که شوهرتم عیبه و اوف داره واسه اون یارو نه اره؟

به چشماش زل زدم و گفتم :

_ اره تو واسه من غریبه ای برو بیرون وگرنه نمیام ..!

چنگی به دسته صندلی زد و بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوئوکا pdf از رویا قاسمی

  خلاصه رمان:   یه دختر شیطون همیشه خندون که تو خانواده پر خلافی زندگی می کنه که سر و کارشون با موادمخدره ولی خودش یه دانشجوی درسخونه که داره تلاش می‌کنه کسی از ماهیت خانواده اش خبردار نشه.. غافل از اینکه برادر دوست صمیمیش که یه آدم خشک و متعصبه خیلی وقته پیگیرشه و وقتی باهاش آشنا می‌شه صهبا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohaddeseh
Mohaddeseh
5 سال قبل

ادمین چرا سایت رمان وان باز نمی کنه می خوام دلبر استادو بخونم

من
من
5 سال قبل

ببخشید چرا پارتو نمیزارین ؟؟

سوگند
سوگند
5 سال قبل

يكم نظم داشته باشيد وقتي گفتين ٥روز ديگه نشه يك هفته مردم رو سر كار نذاريد

Sogand
Sogand
5 سال قبل

پارت بعد رو کی میزاری؟

Zori
Zori
5 سال قبل

بهش بگید زود به زود بنویسه…
خسته شدیم بابا

کیم
کیم
5 سال قبل

سلام امروز پارت داریم؟؟

من
من
5 سال قبل

ببخشید مگه نویسنده کل کتاب رو ننوشته؟

Sogand
Sogand
5 سال قبل

ادمین میشه لطفا پارت ها رو زودتر بزاری؟

کیم
کیم
5 سال قبل

سلام کی پارت میذارین؟

Mhi
Mhi
5 سال قبل
پاسخ به  admin

ادمین گلم فکر نمیکنی یه کم فقط یه کم دیر پارت میذاری؟! :///////

جانت
جانت
5 سال قبل

تعجبم از اینه که چرا اسم رمان یادم نمیاد؟؟؟
و اینکه چطوری میتونم رمان جهانم بی الف و تابو رو بصورت کامل شده بخونم

جانت
جانت
5 سال قبل

سلام
ببخشید یک قصه ای میخوندم اسمش به طورز عجیبی تو ذهنم نیست
دارم رسما خل میشم
در مورد دختری بود که به مروز عاشق مستاجرشون شد به نام امیرعلی و دوست پسری داشت به اسم کیوان
نویسندش منصور احمدی بود لینک رمان رو دارید؟ ادامش رو بخونم

Sogand
Sogand
5 سال قبل

مرسی ادمین

مهسا جون
مهسا جون
5 سال قبل

کانال تلگرام این رمان و میدی

دسته‌ها
20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x