رمان سکانس عاشقانه پارت 23 - رمان دونی

رمان سکانس عاشقانه پارت 23

 

بهار

بعد از چند دقیقه شیطنت از روی خودش کنارم زد و گفت :

_ بزار نمازم رو بخونم ..

سری به تایید تکون دادم و منتظر به کاناپه تکیه دادم .
از اینکه روی قولش مونده بود ذوق کرده بودم مخصوصا وقتی که فهمیدم بخاطر من همیچن نذری کرده ..

با لذت مشغول تماشای خم راست شدنای شوهرم بودم ..

شوهر؟ اهی کشیدم تو اوج ناامیدی ورق زندگیم برگشت خدایا شکرت ..

جا نمازش رو جمع کرد و از جا بلند شد ..نگاهی به من که با نگاهم داشتم قورتش میدادم کرد و گفت :

_ حاج خانم سهممو که ندادی بخورم ناز کردی و حیا ..حداقل شام بکش بخورم رفع گرسنگی بشه …

لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت سرمو پایین انداختم پدرسگ هنوز هیچی نشده دنبال سهمه ..

بدون اینکه جوابش رپ بدم از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه راه افتادم

ظرف غذا رو جلوش گذاشتم ، سرشو به سمت بشقاب قیمه خم کرد و بو کشید :

_ بوش که خوبه ..

لبامو جمع کردم و با اعتماد به نفس گفتم :

_ مزه اشم خوبه ..

اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت منتظر چهار چشمی بهش زل زده بودم که ازم تعریف کنه اما بیخیال مثل تراکتور به جون بشقاب افتاده بود و درو میکرد ..

_ امیرعلی

+ هوم..

دستمو زیر چونه ام زدم و پرسیدم :

_ چیشد بهم علاقه مند شدی؟

لقمه غذا رو قورت داد ، قلپی از لیوان اب کنارش خورد ..با دستمال دور دهنش رو پاک کرد .. چند ثانیه دقیق نگاهم کرد در حالی که سعی میکرد نخنده گفت :

_ والا خانم دکتر جسارت نباشه من به شما علاقه مند نشدم چشمم ممه هاتونو گرفته ..

با چشمای از حدقه دراومده بهش زل زده بودم که بلند زد زیر خنده …بعد از گذشت چند ثانیه انگار تازه متوجه حرفاش شدم ..دست دراز کردم لیوان اب رو تو صورتش خالی کنم که ذهنمو خوند و سریع بلند شد و به سمت سالن دوید..

 

بهار

چشم غره ای بهش که بیخیال مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بود رفتم و گفتم :

_ خیلی بیشعوریا ..

نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت :

_ چرا خانمم؟

با حرص نگاهمو ازش گرفتم که خم شد و سرشو روی پاهام گذاشت ..!

میخواستم بزنم زیر سرش و پرتش کنم پایین اما دلم نمیومد وقتی اینطوری نگام میکرد..

پشت دستشو به شکمم زد و گفت :

_ بی جنبه شوخی بود دیگه ..با تو شوخی جنسی نکنم با کی کنم؟

دستمو لای موهاش فرو کردم و با لحن جدی گفتم :

_ امیر باید بریم خونه ما.. باید با مامان و دایی حرف بزنیم ..اینکه از خودم بی خبرشون بزارم بی احترامیه ..!

+ حوصله اون داییتو ندارم …چتر شده خونتونا نمیخواد بره؟

دست ازادمو زیر چونه اش گذاشتم و به سمت خودش کشیدم :

_ عه امیر؟ داییم حق داشت روزی که اومد منو با اون حال دید ازت متنفر شد …والا حقم داشت بعدشم داییم منو خیلی دوست داره واسه همین باهات بد برخورد کرد …!

کف دستم که روی لباش بود رو بوسید مور مور شدن بدنم رو حس میکردم لعنتی وسط بحث جدی داشت شلم میکرد ..

_امیرعلی : اگه داییت نبود الان سه قلو حامله بودی ..!

ابروی بالا انداختم و گفتم :

_ حالا چرا سه قلو؟

لبخند مرموزی زد و با صدای ارومی گفت :

_ چون کمر شوهرت خیلی قویه ..!

بهار

صبح با خواهش و تمنا و چهارتا جمله عاشقونه تونستم راضیش کنم تا بریم پیش خانوادم ..

مانتوی مشکیم رو پوشیدم ، مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که در اتاق باز شد ..

به امیرعلی که تو چهارچوب در ایستاده بود لبخندی زدم ..نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت :

_ خودت میخوای بری برو من نمیام ..

وارفته پرسیدم : وا امیرعلی ..

پرید وسط حرفم و با تشر گفت :

_ میدونی اون لندهور اونجاس اینو برداشتی بپوشی؟ همینم نپوش لخت شو بیا بیرون اصلا..

با حرص دستمو بین موهام کشیدم و گفتم :

_ میخوای چادر بکشم سرم؟ چشه مانتوم؟ قبلا که با طرز لباس پوشیدنم مشکل نداشتی الان چرا سوزنت گیر کرده؟

_ فقط به خوشگلی یه لباس فکر میکنی؟
میدونی وقتی خم بشی پشتت چه خبره؟
به این فکر کردی شاید دونفر خونتون باشن تو رو با این وضع ببینن جدا از اینکه میگن چه شوهر پخمه گاوی داره نمیگن چه زن بی عقل و سبکیه؟

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و ادامه داد :

_ شک داری به حرفام خم شو از نمای پشتت عکس بگیرم ببینی ..!

حرفاش هیچ جوره تو کتم نمی رفت انگار شده بود یکی دیگه…عصبی خندیدم که جلو اومد ..

در حالی که دکمه های بسته شده مانتوم رو باز می کرد با لحن ارومی گفت :

_ اخه قوربونت برم من که بد تو رو نمیخوام ، این مانتو واسه بیرون رفتن مناسب نیست ..تو تنت خوشگله بهت میاد منم قبول دارم اما فقط کافیه خم شی تا بره رو نافت …اینجور لباسا شخصیت تو که یه خانم دکتر مشهوری رو میاره پایین دختر بیست ساله تازه به دوران رسیده که نیستی اینطوری لباس بپوشی ..تو الان دیگه شوهر داری باید مثل یه خانم باوقار لباس بپوشی برو عوضش کن خوشگلم

بهار

داشت با حرفاش خامم میکرد همچین بدم نمیگفت با این مانتو خم میشدم دار و ندارم میریخت بیرون …قانع شده بودم اما هنوز دلم میخواست لج کنم ..!

_ من حواسم هست خم نمیشم جایی..

با حرص مانتو رو از روی سرشونه هام داد عقب و از دستام بیرون کشید ..دور دستاش مچاله اش کرد و پرتش کرد گوشه اتاق و گفت :

_ اگه میخوای نیام باهات برش دار بپوشش ..

به دنبال حرفش چرخید و از اتاق بیرون رفت

از همون بچگی لجباز بودم حرف زور تو کتم نمی رفت مگه اینکه با خواهش و تمنا باشه ..

به سمت مانتو مچاله شده ام رفتم و بدون توجه به عواقبی که در پیش دارم پوشیدمش ..

شالم رو روی سرم مرتب کردم ..هر چند از رفتاری که قراره باهام بکنه مثل سگ می ترسیدم اما دست خودم نبود ذاتم همین بود ..

نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ..روی کاناپه نشسته بود و پشتش بهم بود

اروم اروم جلو رفتم و پشت سرش ایستادم ..زبونم رو روی لبای خشک شده ام کشیدم و با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم :

_ من حاضر شدم ..

سرش به طرفم چرخید ..نگاهش که به مانتوی توی تنم افتاد چشمام رو بستم و..

بهار

نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم ..عجب غلطی کردم ..منتظر واکنشش بودم که با صدای اروم و جدی گفت :

_ بریم

اروم سرم رو بالا گرفتم نگاهم نمی کرد.!

بهش برخورده بود حقم داشت هر چی توضیح داد و دلیل و منطق اورد که این مانتو خوب نیست لج کردم و پوشیدمش ..!

بهم گفت اگه بپوشمش نمیاد باهام پس چرا گفت بریم؟

دلم میخواست برگردم عوضش کنم اما فرصت نداد و خیلی سریع از خونه بیرون رفت میترسیدم معطل کنم ول کنه بره …

خودم رو با گفتن اینکه چیزی نمیشه دلداری دادم و با قدم های تند به سمت در سالن رفتم .

در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بدون هیچ حرفی حرکت کرد ..چند دقیقه ای تو سکوت گذشت طاقت نیاوردم و گفتم :

_ خم نمیشم ..

بدون اینکه نگاهم کنه گفت :

_ به من چه ربطی داره هر کار میخوای بکن ..!

گند زده بودم همون خفه میشدم بهتر بود..

***

ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد ..منتظر به در تکیه داد تا منم پیاده بشم در ماشین رو باز کردم ..پامو گذاشتم بیرون خم شدم پیاده شم که صدای جر خوردگی شلوارم تو گوشم پیچید ..

خشک شده روی صندلی نشستم دستم رو بین پام بردم اندازه یک وجب شلوارم پاره شده بود ..

رنگم رفته بود و دستام یخ کرده بود ..امیرعلی که از این معطل کردنم کلافه شده بود چرخید و با اخم گفت :

_ چرا پیاده نمیشی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاه سرفه جلد اول pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         مهری فرخزاد سال ها پیش به خاطر علاقه ای که به همکلاسیش دوران داشته و به دلیل مهاجرت خانوادش، تصمیم اشتباهی میگیره و… دوران هیچوقت به اون فرصت جبران نمیده و تمام تلاش های مهری به در بسته میخوره… دختری که همیشه توی محیط کارش جدی و منضبط بوده با اومدن نامی بزرگمهر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انتقام آبی pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان :   «جلد دوم » «جلد اول زندگی سیگاری»   این رمان از یه رمز شروع می شه که زندگی دختر بی گناه قصه رو زیر و‌رو می کنه. مرگ پدر دختر و دزدیده شدن دلسای قصه تنها شروع ماجراست. یه ماجرای عجیب و پر هیاهو. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ane
Ane
5 سال قبل

چرا پارت جدید رو نزاشتید ۷روز گذشت

leili
5 سال قبل

اه حال ادم رو بهم میزنید چقد دیر ب دیر پارت میزارید وقتی هم پارت میزاری اونقد چرت و پرت مینویسی که اصلن ادم دوس نداره پارتاشو بخونه بالا توروخدا ب ما هم فک کتید معطل شماهانیستیم که با یه چیز مسخره رمان رو تمومش کنید

Ariana
Ariana
5 سال قبل

ادمین پنج روز شده دیگه لطفا رمان سکانس عاشقانه رو بزارید.

هلیا
هلیا
5 سال قبل

عشق تعصب رو کی میذارین؟؟ امروز وقتشه

star
star
5 سال قبل

چرا اینقدر این رمان ابکیه

نرگس
نرگس
5 سال قبل

رمانهاتون خوبه ولی چرا اینقدر طولانی پارت گذاری و خیلی کمه بعد از این همه انتظار

فرزانه
فرزانه
5 سال قبل

ادمین چرا اینقدر کم؟

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x