بهار
فکر اینکه تمام زندگیم به بازی گرفته شده باشه داشت مغزم رو میخورد …
تا قبل از این با هزارتا دلیل بودن شیوا تو اون اتاق رو توجیح میکردم ..
اما الان چطوری با این پسره ارتباط داره ..!؟
یعنی میدونه منو دزدیده و کاری نکرده؟
یعنی میدونه چه بلای میخواد سرم بیاره ؟
در اتاق به ارومی باز شد و فرزانه داخل اتاق شد ..!
دنبال فرصت حرف زدن بودم …
جعبه کمک های اولیه رو پایین گذاشت و کنارم روی تخت نشست ..!
نگاه خیره ام داشت اذیتش میکرد دست از کنکاش بدنم برداشت و کلافه گفت :
_ بخدا خودم بیشتر از این نمیدونم ؛فقط میدونم داداشم با شوهرت چندساله رفیقن ؛ کسی هم که بیمارستانی اونجا کار میکنی رو معرفی کرد شوهرت بود..!
خون به مغزم نمیرسید هجوم افکار بی سر و ته داشت از پا درم می آورد مگه من چقدر جون داشتم که هر بار یه بلای سرم بیاد ..!؟
با سوزشی که روی پوست شکمم حس کردم اخی گفتم و با درد گفتم :
_ دستام رو باز میکنی؟
دودل نگاهم کرد که با مظلومی گفتم :
_ من جونی برای فرار کردن تو تنم نمونده؛ از اعتمادت سواستفاده نمیکنم..!
چندثانیه خیره نگاهم کرد انگار داشت به عاقبت کارش فکر میکرد…اون سگی که من دیدم صدرصد تنبیهش میکرد …اهی کشیدم و چشمام رو بستم .
_ نمیخواد ولش کن..!
تا تموم شدن کارش دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد هرکارش میکردی خواهر اون اشغال بود نم پس نمیداد …همینقدر هم که گفته از سرم زیادی بود ..!
با رفتنش از اتاق ، نفس حبس شده ام رو بیرون فرستادم ..دلم نمیخواست مثل میت اینجا قد تا قد بیوفتم و لحظه شماری کنم تا ببینم کی میخوان بلایی سرم بیارن ..!
ده سال پیش خوردم زمین و قوی بلند شدم ..من انقدر ضعیف نیستم که بخوام خودم رو بخاطر یه نر به کشتن بدم ..!
نگاهمو به چهار طرف اتاق دوختم…هر طور شده از این خراب شده فرار میکنم ..ارزوی اینکه بلای سرم بیارن رو به دلشون سیاه میکنم..!
***
ازموقعی که فرزانه رفت دیگه کسی پاشو تو اتاق نذاشت از سر و صداهای که از بیرون میومد معلوم بود مهمونشون رسیده ..!
مچ دستم رو تند تند تکون میدادم و برای خلاص شدن از گیر اون طناب ها تمام توانم رو گذاشته بودم …!
_ مردیکه سادیسمی..
نفس پر حرصمو بیرون فرستادم و گردن کج شده ام رو روی تخت گذاشتم ..!
انقدر خسته شده بودم که جون ادامه دادن نداشتم ..چشمام از کم خوابی داشت میسوخت …سرم رو روی تخت گذاشتم و چشمام رو بستم ..!
بین خواب و بیداری بودم که در اتاق باز شد ..وحشت زده چشم باز کردم و…
متعجب رو به فرزانه که سعی در باز کردن دستام داره می پرسم :
_ چیکار میکنی؟
اخرین گره رو باز می کنه و اروم لب میزنه :
_ باید از اینجا فرار کنی..!
گیج نگاهش میکنم که دستم رو میکشه و مجبورم میکنه بلند شم ..!
خیره به چشمای متعجبم ادامه میده :
_ میخوان بکشنت ..!
دستش رو از دور دستم پس میزنم و میخوام لب به مخالفت باز کنم که دست دور گردنم میندازه و کف دستش رو محکم روی دهنم فشار میده …با بوی که تو دماغم میپیچه چشمام روی هم میوفته و مثل فلج شده ها شل میشم ..!
دستش رو از روی دهنم برمیداره :
_ دختره احمق ..یکی که خوبتو میخواد رم میکنی جلو یکی قصد کشتنت رو داره خفه خون میگیری و میزاری هر بلای میخوان سرت بیارن ..!
منگ و بی حال نگاهش کردم که روی تخت برمیگردونه و ادامه میده:
_ این چشمای بی صحابتو ببند خب مثل گوسفند قربونی نگام میکنی مثلا بیهوشت کردم ..!
دستشو رو پلکام میکشه که چشمام بسته میشه و سیاهی مطلق ….
***
با سوزشی که تو بدنم پیچید چشم باز میکنم …گیج به اطرافم نگاه میکنم که چشمم به فرزانه میوفته که روبروی مردی نشسته …سعی دارم بلند شم که با حرفش سر جا میخکوب میشم ..
_ دلم براش میسوزه حمید …بدجور بازیش دادن …از یه طرف با ازدواج باهاش ثروتی گرو دست مادرش بود کشید بالا از یه طرف با گرفتن جونش تمام کثافتکاریاشو میخواد بندازه گردنش ، چطور دلش میاد چقدر بی غیرته .
فشاری به مچ دستم اوردم و سرجا نشستم دلم میخواست دیگه ادامه نده دلم نمیخواست تنفری که تک تک سلولای تنم رو هدف گرفته وجودم رو احاطه کنه ..دلم نمیخواست عاشقانه های رو که برام خاطره شدن بشن کابوس ..!
نگاه متعجب و ترسیده فرزانه روی صورتم چرخید و با تته پته گفت :
_ بیدار شدی؟
نگاهم رو دزدیدم پاهای میخ شده ام رو از تخت پایین کشیدم و با صدای خفه ای گفتم :
_ منو برگردون خونه ام ..!
نگران به سمتم اومد :
_ نمیشه اونا دنبالتن اگه پیدات کنن میکشنت …به پلیس خبر دادیم خانوادت از اون خونه رفتن جاشون امنه ..!
به مردی که پشت سرش خیره نگاهم میکرد زل زدم که فرزانه گفت :
_ حمید شوهرمه ..!
سری به تایید تکون دادم …از تخت دونفره و نمای پشت پنجره مشخص بود که هتله ..!
دستی به یقه لباسی که تنم بود کشیدم و گفتم :
_ میخوام برم بیرون ..دارم خفه میشم ..!
دودل نگاهم کرد :
_ خطرناکه ..ممکنه هر لحظه پیدات کنن..!
بدون توجه به هشدارش با لجبازی گفتم :
_ اتفاقی نمیوفته مواظبم نگران نباش..!
به ناچار باشه زیر لبی گفت و اصرار کرد که زود برگردم …باشه دلخوشکنکی تحویلش دادم و از اتاق بیرون اومدم ..!
مسافت راهرو رو طی کردم و روبروی اسانسور ایستادم ..!
دکمه رو فشار دادم و منتظر چشم به زمین دوختم ..!
با صدای باز شدن درب اسانسور سرم رو بالا اوردن ..
لابه لای جمعیتی که داشت بیرون میومد با دیدن نگاه اشنایی وحشت زده قدمی به عقب برداشتم و…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین چرا پارت بعدی رو نمیزاری
پارت جدید رو بذارین دیگه
فکر کردین هر چی دیر تر بذارین بیشتر دنبالتون میدون🤬😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡
ادمین چرا پارت بعدیش نمیاد ؟؟
تو رو خدا جواب بده .
اگه اسکلمون کردی خب بگو 😣😣😣😵😵
واقعا نوسیده یا نویسنده نی یا الکلی نوشته اخ این چ رمانیه معلوم نی تهش چیع حالا یه ماه هم طول میکشه تا پارت بعدی رو بفرستع 😐😐
چرا پارت بعدیش نمیاد؟؟؟؟
ای بابا ده روز شد دیگه بسه بابا بزارین دیگه پارتو 😡😡😡😡
اه پارت بذارین دیگه همه رمانها پارکهای جدیدشون اومده بی این روز هنوز نیومده
کم کم داره یادم میره قضیه این رمان چی بوده😡😡😡😡
توروخدا زودتر دارد بذارید
ادمین کی پارت بعدی رو میزاری؟؟؟
کی پارت میذاری
خیلی دیر نشده؟۱هفته شدهاااااا
نه از اون كه يكماه سر شوخي هاي بي معني بهار و امير علي گذشت… نه از حالا…
چرا اینقدر رمان رو پیچیده میکنی نویسنده؟ پارت ها هم که دیر گذاشته میشه دیگه کلا موضوع رمان رو فراموش میکنیم
لطفا زودتر پارت بعدی رو بذارید.
ترو خدا نویسنده دیر پارت میزاری حداقل متنشو بیشتر کن این بعد از چند روز خیلیییییی کمه