دور میشم و به اتاقم میرم … تو راه چند تایی از همکارا بهم می گن خسته نباشی … نگاهشون کنجکاوه که ببینن با اون مردکه از خود راضی چطور کنار اومدم … محل نمیدم …
به اتاق که میرسم دستگیره رو پایین هل میدم … داخل که میرم خبری از مامان بابا نیست … پوفی میکشم و حسادت میکنم … نه به دوست … نه به همکار … به مامانم … بابا اونو می پرسته … خوش به حالش …
روپوشم رو عوض میکنم .. کلا چند تایی روپوش سفید دارم همیشه .. از بوی خون بدم میاد … مسخره س … دکتر از خون بدش میاد … پشت میزم میشینم و می خوام سرم رو به پرونده ی بیمار جدیدی که سپیده بهم داده تا بخونمش گرم کنم که تلفن روی میز زنگ میخوره … شماره رو نگاه میکنم .. .ابرو بالا می ندازم … لبخند به لب تلفن رو برمی دارم و میگم : سلام بانو … از اینوَرا …
ـ چشم سفید … دست پیش گرفتی پس نیفتی ؟ …
ـ سرم شلوغه به خدا … غلط کردم … خودت خوبی ؟ … آقا جون خوبه ؟…
ـ زنگ زدم بابات گفتم شام بیان .. گفتن رها سرش شلوغه … گفتم خودم دعوتش میکنم ببینم میاد یا نه …
لبخند روی لبام می شینه و میگم : دعوت میکنی یا دستور میدی ؟ …
ـ دستور میدم ! …
ـ منم می گم اطاعت … امیر علی خان اگه خواست بیاد ، نخواستم … من میام ! …
ـ امیر علی و کوفت … بگو بابا …
ـ بهش میگم بابا ، میگه کوفت … من دلم جَوونه … نمیدونم جَوون بودنش شاید بچه دار بودنش رو قایم کنه ! … اونم نَره خری هم سن و ساله من ! …
ریز میخنده و میگه : ورپریده … کاراتو بکن … شب بیا اینجا …
ـ چشم …
•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
لبخند به لب تلفن رو قطع میکنم …. هنوز خیلی راه دارم و این بیماری که بهم منتقلش کردن اونم انگاری زیاد تاب و دَوام زندگی رو نداره ! …
پوفی میکشم و صدای در اتاقم بلند میشه … سر بلند میکنم … مهره های گردنم ترق ترق صدا میدن و اتاق نیمه تاریکه .. کِی این همه وقت گذشت ؟ …
میگم بفرمایید و ساعته دسته مشکی دور مچم رو نگاه میکنم … 5 عصر ! …. در اتاق باز میشه و سر بلند میکنم … ابرو بالا می ندازم … بی حرف و بی احترام میگم : امری بود ؟ …
پوزخند میزنه و میگه : زنده موند ! …
نمی خوام در اتاق رو ببنده …. می ترسم از تنها بودن باهاش .. هنوزم چندشم میشه وقتی به خیسی لبام فکر میکنم وقتی با لبای کثیفش منو بازی داده بود … انگاری فکرم رو میخونه که تکیه ش رو از چهار چوب ورودی میگیره و میگه : فیلم دوربین های مدار بسته ی پارکینگ رو گرفتم … خانوم دکترمون شیشه های ماشین رو آورده پایین … باید از پس خسارتشم بربیای ! …
رنگم به وضوح میپره و تند از جام بلند میشم … شاکی شده میگم : بیرون آقا …
چشمکی میزنه و بیرون میره … من می مونم و اضطرابی که به جونم انداخته … من می مونم و گوشی موبایلی که خاموش روشن میشه … اسم مامان رو میبینم … می دونم که دوست نداره بره خونه ی مامان بزرگ و طبق معمول گیر میده که بگو کار داری تا نریم …
روپوشم رو درمیارم … گوشی و کیفم رو چنگ میزنم و بیرون می رم از دفتر … پِرسُنِله ایستگاه پرستاری بلند میشن و گرم و صمیمی لبخند به لب باهاشون خداحافظی میکنم .
… به سلحشوری که هر دو تا دستش رو توی جیب های روپوشش گذاشته محل نمیدم و از کنارش میگذرم … اگه واقعا فیلم داشته باشه چی ؟ … آبروم میره … بدم میاد ازش … از اون چشمای سبزی که خیلی زشته … با خودم فکر میکنم … می گم آریا آخرین گزینه س …. حتما اخرین گزینه س … برم بهش چی بگم ؟ .. اون همین طوریش هم با من مشکل داره ! ….
به پارکینگ میرم … بابا لاستیک ها رو درست کرده بود … راضی بودم … سوار ماشین میشم که باز گوشیم زنگ میخوره … این بار کلافه وصلش میکنم و میگم : جان مامان …
می فهمه خودش که تُنِ صدام ناراضیه …. به روی خودش نمیاره و میگه : بیمارستانی دیگه ! …
ـ نه … تو ماشینم …
مکث کوتاهی میکنه و تهش میگه : میری خونه ی مامان فرشته ؟ …
ـ آره … خودش زنگ زد …
ـ نمیشد بگی نمیام ؟ … اصلا آریا مگه کار نداره ؟ …
ـ مامان به خدا من تو رو نمی فهمم …
گوشی رو بین کتف و شونه م تنظیم میکنم … کمربندم رو می بندم و میگم : با پسرش داری خوش خوشان زندگی میکنی …. بعد نمی خوای بری پیشه مامان فرشته … چرا ؟ .. چون سر مال و اموال با بابام معامله کرده و وقتی خواستی جدا بشی نگفته خَرِت به چند مَن ؟ … منطقیه اصلا ؟ … بعدشم آریا کِی کار نداشته ؟ … سرش همه ش تو کارشه … خودم تنها میرم … امشبم آریا نمی تونه بیاد …
استارت میزنم و فرمون رو می چرخونم … از سربالایی پارکینگ بیرون میرم … لب میزنه : می فهمی بابات رو دوست داشتم ؟ …. دلم باهاش صاف نمیشه .. اصلا من یه مرگیم شده …. امیر علی رو هم که میبینم یادم میاد چقدر بدبختی کشیدم ! …
پوفی میکشم و میگم : من رفتم .. شما هم بیاین .. دیر نکنین … زشته … همین که آریا نیست خودش یه ایراده !
گوشی رو قطع میکنم تا از آریا حرف نزنه … که بگه سرش شلوغه درکش کن … من درک نمیکنم .. هیچوقت درک نکردم … فقط نمی دونم چطوری باید براشون توضیح بدم … که مثلا بگم منه شوهر دار عاشقه یکی دیگه م ؟
مامانم عاشقه بابام بوده … منم بهش بگم عاشقم ، گوش میکنه ؟ … قبول می کنه ؟ … نمی دونم … اصلا روم نمیشه بهش بگم … بگم همون همسایه بالایی که تنها زندگی میکنه … همون که یه بار با نگهبان دعواش میشه … یه بار با همسایه ها …. همون که مامان بزرگ میگه نجسه چون تو خونه ش یه هاسکی بزرگ نگه میداره … دقیقا همون رو دوست دارم … بهش بگم دارم میزنه … حتی می تونم تصورش رو بکنم که بهم چی میگه … مثلا میگه می خوای عینه من بدبخت بشی ؟ یا مثلا آریا چشه ؟ … عینه من دارو ندارت رو پای عشق بذاری ؟ … وقتی می خواد اینارو بگه من با خودم حساب میکنم اگه بهش بگم یه سالی میشه از آریا جدا شدم و اون خبر نداره چی میشه ؟ …
لا به لای اینا کِیف میکنم مامان بزرگ میگه که با مامانش دوسته .. با هم خوبن … لبخند محوی روی لبم میشینه … عاشقا پس اینطوری هستن … کور و بی منطق … هنوزم عذاب وجدان دارم …. عذاب وجدان برای چی آخه ؟ … ما خیلی وقته جا شدیم ! …
وقتی میرسم ماشین رو توی پارکینگ بُرجی که مامان فرشته اینا هستن میذارم و پیاده میشم … سرم رو می چرخونم … دنباله یه ماشین مشکی که در هاش عمودی باز میشن می گردم … همون که صاحبش تارُخه ! … اسمش رو مامان بزرگم گفته و یادم مونده .. یاد ؟ … نه بابا … کلا تو ذهنم حک شده … مثله اون زمانی که آریا حک شده بود ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده رمان رو خراب کردی
باید داستان بهار و امیر علی رو ادامه میدادی
اصلا رها کیه این وسط
دیگه ارزش خوندن نداره
رمان فوق العاده ای هست، و باید زود به زود پارت گذاشته بشه🙂🙂
رها دختره امیرعلی و بهاره مادر بزرگشم همون فرشتس مامان امیر علی یادتونه بهار حامله بود همون اسم بچشو میزاره رها بعد بهار دخترشو مجبور میکنه با اریا ازدواج کنه ک رها هم اریا رو دوست نداشته ازش طلاق گرفته و مامان و باباش نمیدو نن_رها ی نفر دیگه رودوست داره همین :/
رها که در قسمت قبل داشت با امیر علی و بهار صحبت میکرد ، نمیشه که الان بشه دخترشون!
نه دخترشون نیست دوست بهاره چون قسمت قبل بهار حامله بود دختره هم داشت باهاشون میحرفید
این چی بود دقیقا الان؟🤔
از بس دیر به دیر میزاره اسما شخصیتا داستان یادم رفتن
خدا بگم چی کارت کنه نویسنده که گنددددددد زدی تو رمان .متاسفم برات برای خودم که وقتمو پای رمان چرا تو گذاشتم.یه لطف کن دیگه رمان ننویس که این نویسنده ها خراب نشه
نه دخترشون نیست دوست بهاره چون قسمت قبل بهار حامله بود دختره هم داشت باهاشون میحرفید
چرا من نمیفهمم چیشد؟؟؟ امیرعلی جه ربطی داره الان به رها؟؟؟
رها دوست بهاره دو پارت قبل یهو وسطش نوشت از اینجا به بعد رها هم اومد تو داستان الان نویسنده خیر سرش داره دوتا داستان همزمان مینویسه
فکر کنم این یه امیر علی دیگه هس که بابای رهاس
خیلی دوست دارم از نویسنده بپرسم خودت یادت میمونه چی مینویسی دیوانه
😂✌️👍