ـ خیلی …. خیلی …
می خوام فحشش بدم ، بگم خیلی بیشعوری ، یا اصا آدم نیستی … اصلا هرچی فحش بلدم بهش بگم …. اما هنوزم یادمه آرواره هام جا به جا شده بود سری قبل از سیلی که خورده بودم … همینطور که عینه سگ پاچه ش رو میگیرم … همونقدر هم عینه سگ می ترسم ازش …
ـ ها …. تعارف نکن بگو .. تو دلت نگه ندار …. منتها بشنوم می خواستی چی بگی میام از همون طبقه ای که الان هستی خِر کِشِت میکنم تا پایین … خود دانی …. الو … می شنوی ؟ …
ـ نخیر تو گو …
صدای ظریف و پر عشوه ی زنی رو پشت تلفن میشنوم : جناب سرگرد .. هاشمی رو بردن اتاق بازجویی تشریف نمیارین ؟ …
آریا عصبیه از من … از گفت و گوی بینمون … با همون تُن صدای عصبی و فوق العاده بَمی که قبل از خودش من عاشقه همین تُن شده بودم … میگه : شما بفرما … در جریانم خودم ! …
ابروهام بالا می پره … خوبش شد … پلیسه یا نازبُکُنی که آریا باید نازش رو بخره ؟ … لبم رو گاز میگیرم … به من چه اصلا ؟ …. اما از وقتی که یادمه آریا رو بده نبود … به هیچ مونثی … هیچی !
ـ الو … می شنوی ؟ .. رها مُردی به سلامتی ؟ …
باز اخم میکنم : من تا تو نَمیری نمیمیرم …
محل نمیده به این جمله م … باز میشنوم : زود راست و ریستش
من راست و ریستش کنم ، حداقل تو یکی کج و کوله میشی …. خب ؟ …
صدای بوق اشغال می پیچه تو گوشم … کیفم رو زمین می ندازم … هنوزم سرپام وسط اتاق …. بلاتکلیف و عصبی …
ـ رها … رها مامان جان …
چند باری نفس عمیق میکشم … فایده نداره … سمت کمد میرم …
*آریا *
گوشی رو روی میز هل میدم … زل میزنم به گوشی پرت شده .. به صفحه ی خاموشش … گوشی که شماره ی رها رو توش خانوم سِیو کردم ! … خانوم ؟ … تنها کلمه ای که بهش نمیاد …. همیشه به عقل آدمایی که مریضاشون رو می سپردن به رها شک می کردم … یه دختر بچه ی نق نقو … با … با چشمای قشنگ …
دستی لا به لای موهام می کشم … این فکارا نباید تو سرم وول بخوره …
ـ جناب سرگرد .. رَد یکی از دخترا رو زدن ..
فکر کردن به رها … به بدبختی که زندگیم رو گرفته عقب هل میدم … اخم کرده زل میزنم به رحمتی و تند دستور میدم .. ریز و درشت …
ـ بگو هاشمی رو ببرن باز داشتگاه … بذارن بشنوه یکی از دخترا پیدا شده … ترس برش می داره … بازجویی بمونه برای فردا … به حسام بگو تلفنه سمیعی رو ردیابی کنه ، دست برنداره … حتما میره پیشه اِبلیس …. نیرو ها رو هم آماده باش بده … خودتم با من بیا … دِ یالا …
احترام نظامی میذاره و هول شده و تند بیرون میره … زندگی من همینه … همین با خشم دستور دادن … دویدن و دویدن … مردونگی حکم میکنه جونه کسی رو خطر نندازم … هیچکسی رو ….
بیرون می زنم از دفتر … سر و صدای مجرمای دستگیر شده با صدای دستور دادنه مامورای وظیفه تو سالن می پیچه و همهمه ی زیادی درست میکنه … من بی اهمیت از لا به لای این شلوغیا میگذرم … رها چه می دونه اینجا چه خبره !!!! ….
*رها *
ـ رها حواست هست چی میگم ؟ …
بی حواس و هول سر بلند میکنم … میگم : ها ؟ …
متعجب و شاکی نگاهم میکنه … مامانم رو میگم … لبخند ژکوندی می زنم … بگم چی ؟ … که فکرم کنار دو سه ساعته پیش تو پارکینگه … که دارم تخمین میزنم قدِ من و قَدِ تارخ چقدر با هم اختلاف داره و غرقم تو فانتزی های رنگا رنگم ؟ … معلومه که نمیگم ….
مامان ـ میگم یه وقت آریا نصفه شبی نره خونه ببینه نیستی … بهش اطلاع دادی دیگه …
ـ آ .. آره آره …. زنگ زدم … گفت نگرانش نباشم …
بابا ـ توام چقدر نگرانی واقعا ! …
خنده م میگیره و میگم : فیلم برداری چطور بود ؟ …
بابا لیوانش رو از نوشابه ی روی میز پر میکنه و میگه : دلم برای نقشه اول بودن تنگ شده …. پیر شدم … باید بابای چند نفری باشم ….
مامان ـ تو نقشه منفی بهت میاد ! …
من میخندم ، مامان فرشته و آقا جونم … بابا اما با لبخند و پر عشق به مامان زل میزنه و میگه : آره …. تو بهتر از من ، منو می شناسی ! …
چهره م رو لوچ میکنم و رو به آقا جون شاکی میگم : کممممک …. منو کمک کنین … چندشا …
بابا ـ زهره مار …. آریا چطور تحمل میکنه تو رو …
ـ قبلا که میگفتی شکله مامانم … همونطور که تو مامان رو تحمل میکنی …
مامان دسته ی ریحان و شاهی رو از روی دیس سبزی برمی داره و فرو میکنه توی دهن باز موندم و میگه : غذا بخور … حرف نزن …
بابا ابرو بالا میندازه … به علامته پیروزی …. مامان فرشته سری تکون می ده و بابا حسین بشقاب مامان رو از برنج پر میکنه …. شبه خوبی حساب میشه … به شرطی که من نخوام به همش بزنم … تصور اینکه خانواده م بفهمن دقیقا 2 ماه بعد از عروسی طلاق گرفتم منو می ترسونه … خیلی می ترسونه ! ….
#رها
خانوم احمدی مرخص شد ؟ …
پرستار سر بلند میکنه … با اون لب های برجسته و ابروهای تاتو شده ش با ناز جواب میده : بله … امروز صبح …
سری تکون میدم و پرونده ی بیماری که تازه سرکشی کردم رو پر میکنم … می بندمش و روی پیشخوان میذارم … خوابم میاد … خییییلی …
دستام رو توی جیب های روپوشم فرو میکنم … قرار دارم امروز … با نمایشگاه ماشینی که بابا حسین بهم آدرسش رو داده … دستم رو از جیبم درمیارم و گِردی ساعتم رو نگاه میکنم .. کو تا عصر ؟ …
سرم و حواسم به ساعتم گرمه که به کسی می خورم … سر بلند میکنم و سلحشور رو که می بینم اخم کرده نیم قدم عقب میرم …. می شنوم که میگه :
ـ ببخشید حواستون نبود به من خوردین !. ..
کنایه میزنه … خنگ نیستم که نفهمم … اخمام رو حتی یه سانت هم باز نمیکنم و جواب میدم : خواهش میکنم ، بیشتر مراقب باشین ! ….
پرستار جوونی که کنارشه ریز می خنده و سلحشور قرمز میشه از عصبانیت ! … پشت چشمی نازک میکنم و ازکنارش میگذرم …. بساطه لبخند روی لبام پهن میشه و از خم راهرو میگذرم … به اتاقم میرم …. روی صندلیم که جا گیر میشم صفحه ی روشن شده ی گوشیم رو می بینم … از واتس آپ برام پیام اومده و اسم سلحشور با اعصابم بازی میکنه ….
پیامش رو باز میکنم ، میبینم که نوشته ( خودت خواستی ! ) …. جا می خورم … نکنه بخواد کاری کنه … چیکار مثلا ؟ … مردکه هیز … گوشیم رو توی جیب روپوشم هل میدم تا جلوی چشمم نباشه … کلا انگاری جریانه فیلم و دوربین و شیشه ی ماشینش یادم رفته ….
باز مشغول سر و کله زدن با مقاله های علمی و پزشکی میشم که در اتاق تند باز میشه …. اخم کرده سر بلند میکنم …. سپیده یکی از همکارام چشماش رو درشت کرده و پر هیجان میگه : بگو چی شده ! ..
بی محل به جمله ش میگم : بلد نیستی در بزنی ؟! ..
اونم بی محل به سوالم میگه : یکی شیشه های ماشین شهسوار رو آورده پایین …
چشمام گرد میشن …. کی بوده جز من ؟ … اینکه سپیده میگه یکی یعنی نمی دونه اون یه نفر من بودم ! … تند از جا بلند میشم .. رنگ و روم پریده …
سپیده اونقدر خنگه که اصلا نمی فهمه این جا خوردن رو … این رنگ به رنگ شدن رو … لب میزنم : خـ … خب ؟ …
ـ هیچی دیگه زنگ زده مامور بیاد … چند نفر از کلانتری اومدَ…
کلانتری ؟ …. جا می خورم … اگه آریا باشه چی ؟ … خدا لعنتت کنه سلحشور … حساب کتاب فحشام از دستم در میره و نمی ذارم سپیده حرفاش تموم بشه .. پا تند میکنم و بیرون می زنم از اتاق ، محاله آریا بیاد … آریا خودش گفته بود تو پرونده های پیش پا افتاده ی این مدلی یا جنگ و دعوا اصلا خودش رو دخالت نمیده ، گفته بود بیشتر روی قاچاق و قتل و کوفت و اینا کار میکنه …. نه … محاله که بیاد …. تو سرم این فکرا وول میخورن و دلشوره تا بیخه خِرَم بالا اومده … تا خود حراست یه نفس می دوم و محل نمیدم به نگاه متعجب آدمای توی راهرو …
به پیچه راهرویی که انتهاش اتاق حراسته میرسم … از نفس افتادم تقریبا … سرباز صفری جلوی در ایستاده و ماموری که دست ها به کمر با اون پیراهن سبز پسته ایش رو به روی سلحشور قد علم کرده و به حرفاش گوش میکنه … نیمرخش رو که می بینم می شناسم ..
نفس راحتی می کشم از آریا نبودنش …. از حسام بودنش … پوفی میکشم و لبم از جا درمیاد اینقدر که گازش میگیرم .. آریا بفهمه پوستم رو می کنه … مگه میشه حسام بهش نگه ؟ …
رئیس بیمارستان کنارشون ایستاده و با دقت گوش میده …. گوشیم رو از جیب روپوشم درمیارم … انگشتام تعادل ندارن .. خیییلی بد میشه اگه بفهمن … خیییلی …. گریه م میگیره و گوشی رو کنار گوشم می ذارم …
صدای موزیک ملایم تلفن همراه حسام پخش میشه تو سالن … از جیبش بیرون میاره و ابرو بالا اندختنش رو میبینم با دیدنه شماره م روی صفحه ی گوشیش ! …
دست دیگه ش رو بلند میکنه و از اون دو نفر اجازه میخواد و دو سه قدمی دور میشه …. تماس که وصل میشه صداش رو میشنوم : به به … پارسـ …
تند بین گفته هاش میپرم : حسام دستم به دامنت ….
جا می خوره و ساکت میشه … تند میگم : تابلو نکنیا … من کنار دیوارم …. دارم میبینمت …. تو رو خدا اینی که میگم به آریا نگی ! …
با مکث پوفی میکشه و میگه : باز چه گندی زدی ؟ …
حرصم میگیره … همچین میگه باز انگاری هر گندی که زدم این جمع کرده ! … همیشه آریا جمع میکرده … اون موقع ها … دلم میگیره … حالا خیلی فرق کردیم با اون موقع ها … وقت این فکرهای بیخودی نیست و تند میگم : من شیشه هاش رو خورد کردم ! …
صداش تو سالن می پیچه : چیییی ؟!؟! …
سلحشور و رئیس بیمارستان آقای ستاری متعجب به این واکنش حسام نگاه میکنن و من میگم : زهره مار … چه خبرته !؟ …
ـ سگ برینه تو این اوضاع … میفهمی آریا بفهمه پوسته جفتمو
•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•·•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خدایی این چه رمانی رها کیه دیگه کلا رمان بهم زدی :neutral_face:
این چرت و پرتا چیه بابا ؟ معلوم نیست چی نوشتی. این رها یهو از کجا پیداش شد؟ اصلا کی هست ؟ چی هست ؟
حالم بهم خورد ازاین رمان نقش رها چیه تو رمان.خیلی بیمعنی وچرته
😒😒😒😒واقعا که چه قدر چرت شده
خیلی چرت شده اینم مث رمان خانزاده هس
واااااااااااا نویسنده فازت چیه ؟؟؟؟؟اولین پارت که این رها اومد تو داستان دوست بهار بود حالا شد بچه بهار و امیر علییی؟؟؟؟؟میفهمی چی مینویسی اصلااااااا؟؟؟؟؟حیف وقت واسه این رمان متاسفم برات واقعاااااااا دیگه خواندن این رمان فایده نداره
سلام
خیلی داره بی معنی میشه.